🌸
اولین نیاز مردان "احترام" است
خانومی که به همسرش احترام نمیزاره، بدون شک خونش مث جهنمیه که پرخاشگریها و ناسازگاریهای همسرشو با دستای خودش به خونه آورده!
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
❣رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
خدمت تو به همسرت صدقه است.
✨توضیح: برخلاف تصور ما صدقه فقط دادن مال به
فقرا نیست بلکه در احادیث کارهای نیکی مثل کاشت درخت، خدمت به همسر و... نیز از مصادیق صدقه برشمرده شده است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتاد_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی
#پارت_هشتاد_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: «چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی! »
بغضم را فرو دادم و با طعم گریه ای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: «نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید... » صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: «امروز بهش سر زدی؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده... » و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم:
«مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده... »
و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: «آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه! » تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش،
قلب غمزدهام قدری قرار گرفت. از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت.
بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم: «مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم. »
به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد. » از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله
کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزه ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد.
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: «تو بودی دیشب جیغ میزدی؟ »
از اینکه صدای ضجه هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: «باز خواب مامانو میدیدی؟ » با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداری ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش
گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم.
لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد:
«الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟ » سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظیاش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: «چرا مشکی پوشیدی؟ » به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: «آخه امشب شب نوزدهمه! »
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی (ع) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم:
«نه کاری ندارم! به سلامت! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
سلام هدیه من امروز به اقایی مون☺️♥️
#ارسالی_همراهان_کانال 🌸👆
#ولنتاین_اسلامی
#روز_عشق
💌ایده هاتون رو با ما به اشتراک بگذارید 😍
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کرونا تصاویر میکس شده زیبا و انگیزشی
#من_ماسک_میزنم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✨بعضی #پدر و مادرها یا بعضی دخترخانما جزء اصلی ترین ملاک های ازدواجشون این هست که #طرف، ماشـ🚗ـین یا خـ💒ـونه داشته باشه و....😕
✨بیاین بخاطر #شادی دل امام زمـ🕊ـان و با اعتقاد به اینکه اهل بیت بهترین #ملاک های خوشبختی رو در نظر داشتند ملاکتون رو #اولا«ایمان و تقوا»ثانیا «اهل کار بودن» رو قرار بدین🌱😊
✨اهل #کار بودن ینی چی؟🧐
شاید پسری بیاد خواستگاریت با ایمان و با تقوا، ولی کار نداشته باشه فعلا 👀 اما اهل کاره، یعنی اگه ی# کاری بهش پیشنهاد بدن حتی اگر پر زحمت باشه و #سخت باشه انجام میده.👍🏻🧔🏻
تفکر #پشت_میز_نشستنی نداره✅
✨دلیلی نداره یه پسر #فوق لیسانس یا دکتری حتما پشت میز ریاست یا معاونت یا جانشینی بشینهو امر و نهی کنه❌☹️
✨حضرت علی علیه السلام که حاکم اسلامی بود و#جایگاه رفیعی در عصر خودش داشت،#زراعت می کرد، چاه می کند، بین مردم بود، از حد معمول پایین تر زندگی می کرد و....💁🏻♂️
#علوی زندگی کن بعد می بینی چقدر #طعم_لذت از زندگیرو می چشی🙃
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚