eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نودم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی بیحال از ضعف و تشنگی روزه داری در این روز گرم تابستان
از و برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهیاش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانهاش را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأ کید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی علیه سلام و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم! عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟ » وقتی پای تختش می ایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشه ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشه ای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداریام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد. در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی (ع) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خستهام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی! » و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فرق آدم با آدم ...👆👆 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹 👈دعواهای بیهوده با همسر ❣️هر انسان با همسر خود بر سر مسائلی بحث میکند، از باز گذاشتن سر خمیردندان تا آویزان کردن لباس روی دستگیره در که در نظر دیگران بی معنی است. 👈بحثهای خود را برای مسائل نگه دارید. این دلخوریها را به حال خود بگذارید. ✅به راستی اگر تنها اشتباه همسر شما انداختن جورابهای کثیف روی زمین است، باید خودتان را بدانید.❣️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
بگو دو مرتبه این را که: دوستت دارم دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است "نجمه زارع"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درمان مجرب زودانزالی در مردان 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: ١. بیمارستان ٢. زندان ٣. قبرستان 🔸 در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست. 🔸 در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست. 🔸 در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود. پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم 👌🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
قابل توجه والدین گرامی 🌸 🔴 دختراتون رو مجبور به ازدواج با شخصی که نمیخواد نکنید ! امام خامنه ای : هیچ کس نمی‌تواند انتخاب همسر را بر یک زن تحمیل کند به نظر اسلام، زن در انتخاب همسر آزاد است و هیچ کس نمیتواند در مورد انتخاب همسر، بر هیچ زنی چیزی را تحمیل کند. یعنی حتی برادران زن، پدرِ زن -خویشاوندان دورتر که جای خود دارند- اگر بخواهند بر او تحمیل کنند که تو حتماً باید با شخص مورد نظر ازدواج کنی، نمیتوانند و چنین حقّی را ندارند. این، نظر اسلام است. ۱۳۷۵/۱۲/۲۰ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخوا
از و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزه داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟ » نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس! » همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خنده های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟ » شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم! » سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم! » و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجاده ام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا! » میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل های شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟ » لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت! » از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن. » و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامت بارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟ » نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
برای همسران وقتی ازدواج کردید این موارد رو قانون زندگیتون کنید 💞 تحت هیچ شرایطی صداتون رو روی هم بلند نکنید. 💞 به نظرات هم احترام بگذارید. 💞 حرف منطقی رو بپذیرید. 💞 با هم حرف بزنید. 💞 گاهی برای همدیگر هدیه بخرید. 💞 هر روز بگویید دوستت دارم. 💞 در سخت‌ترین شرایط یار و همدم همدیگر باشید. 💞 همدیگر رو درک کنید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
↙️ چیست؟⁉️ ❗️ بلوغ یعنی آنکه تلاش برای را متوقف ساخته و بر خویش متمرکز شوید. ❗️ بلوغ یعنی دیگران را که هستند بپذیرید ❗️بلوغ یعنی به این برسید که هر کسی از دیدگاه خودش درست است. ❗️بلوغ یعنی قدرت انکه بتوانید کنید و بگذرید. ❗️بلوغ یعنی بجای پی در پی از یک رابطه؛ سخاوتمندانه برای آن تلاش کنید و ببخشید و آنرا . ❗️ بلوغ این واقعیت ست که هر آنچه کرده اید؛ فقط از برای خود و تان بوده ست. ❗️ بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید. ❗️ بلوغ یعنی انکه بدنبال دیگران نباشید و خودتان را با کسی نکنید. ✅ پذیرش خویشتن ست، همانگونه که هستید و درک این نکته که تا هنگامی که خود را نپذیریم هیچ تغییری رخ نخواهد داد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ ️ "تـفاوت آقـایان و خانـم‌هــا در دیـدن" 🍃 آقایان را نمی‌بینند، چون دید نزدیکشان بد است. مثلا؛ گل سر خانوم را، یا حتی مدل موی خانوم که تازه عوض شده. 👈 پس خانوم عزیز؛ اگر تغییری ایجاد کردی و همسرت متوجه نشد ناراحت نشو در عوض به همسرت بگو. مثلا؛ ابروهایم را اینگونه برداشتم قشنگه؟ 👈 اینجوری می‌تونی همسرت رو جلب کنی و او هم یاد می‌گیره و کم کم توجهش بیشتر میشه. 👈 اگر توقع دارید همسرتان در کارهای منزل یا موقع مهمانداری به شما کمک کند؛ باید کارها را ریز ریز از او بخواهید. 👈 مثلا نگویید؛ وقتی مهمان اومد کمکم کن! بگویید عزیزم میشه خواهش کنم وقتی مهمون اومد شما چایی و میوه را بیاری.... ✅ اگر کاری از او نخواهید، انجام نمی‌دهد چون جزییات را نمی‌بیند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👇 👈تصمیمات مهم زندگیتان را خودتان و همسرتان با بگیرید. ✍ از بزرگترهای با تجربه خوب هست، 👈❌اما نگذارید برایتان بگیرند.❌ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚