eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده آرام و امن. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 در میان ی شماست آن را در باغ جستجو نکنید… 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ بگذار خیالٹ را راحٹ ڪنم☺️ دوسٹ داشتنٹ مشروط بہ هیچ شـرطۍ نیسٹ تا ابد عاشقانہ💓 دوستٹ خواهم داشٹ😍* 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✅ خوندن این متن فقط یک دقیقه وقت میخواد ✅ 💎 بخاطر شناخت جایگاه اهلبیت علیهم السلام حتما بخونید پیامبر اسلام (ص) با مسیحیان نجران 🔸زمان مباهله: (شیخ مفید:) این واقعه پس از فتح مکه (سال هشتم هجری) و قبل از حجة الوداع (سال دهم هجری) در ذی‌الحجه به وقوع پیوست. روزی که محمد (ص) با تمام خلق حسنه‌اش به مباهله آمد و با خود گنجینه پنج‌گانه طه (پنج تن آل عبا) را گواه برده بود. واقعه مباهله در ۲۴ ذی الحجه سال نهم هجری روی داد و آیه ۶۱ سوره آل عمران به آن اشاره دارد. 🔸مباهله چه بود؟ «مُباهَلَه» درخواست لعن و نفرین الهی برای اثبات حقانیت است و بین دو طرفی رخ می‌دهد که هر کدام ادعای حقانیت دارند. این واژه در تاریخ اسلام به ماجرایی اشاره دارد که طی آن، پیامبر اسلام (ص) پس از مناظره با مسیحیانِ نجران و ایمان نیاوردن آنان، پیشنهاد مباهله داد و آنان پذیرفتند. با این حال مسیحیان نجران، در روز موعود از این کار خودداری کردند چرا که حقیقت نور را دریافته بودند. 🔸آیه مباهله: آیه مباهله آیه ۶۱ سوره آل عمران: هر گاه بعد از علم و دانشی که ( در باره مسیح ) به تو رسیده ، ( باز ) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند ، به آنها بگو: «بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم ، شما هم فرزندان خود را ما زنان خویش را دعوت نماییم ، شما هم زنان خود را ما از نفوس خود دعوت کنیم ، شما هم از نفوس خود آن گاه مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم. خداوند در آیه مباهله، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را فرزند پیامبر (ص) خطاب کرده است، و این صریح‌ ترین دلیل است بر اینکه اهل بیت، نسل و ذریه پیامبر (ص) هستند. 🔸نتیجه مباهله: بنابر اعتقادات شیعی، جریان مباهله پیامبر (ص)، نه تنها نشانگر حقانیت اصل دعوت پیامبر (ص) است، بلکه بر فضیلت ویژه همراهان او (فاطمه و حسنین) در این ماجرا دلالت می‌کند. شیعیان معتقدند امام علی (ع) بر اساس آیه مباهله، به منزلۀ نَفْس و جان پیامبر است. واقعه مباهله با نامه پیامبر (ص) به مسیحیان نجران و دعوت آنان به اسلام شروع شد و در نهایت با عقب نشستن نجرانیان و ایمان‌آوردن عده‌ای از آنان پایان یافت. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 😄 یک استکان لبخند😁 💎زنی برای اینکه بفهمه بعد از رفتن اون چه احساسی پیدا میکنه یه نامه مینویسه😉 : 👈🏼 من دیگه تو رو دوست ندارم و از این خونه میرم😌 بعدش زنه میره و زیر تخت قایم میشه!🙃🙂 مرد وقتی وارد خونه میشه و نامه میخونه هورا میکشه بعدش توی نامه چیزی مینویسه و به دومش زنگ میزنه 😜😜و میگه که از شر زنم خلاص شدم و سریع بیا کافه!😁😁 زنش منتظر میمونه تا شوهرش بره و بعد میره نامه رو میخونه که نوشته : پات از زیر تخت معلوم بود😅😅,من رفتم نون بگیرم😂😂😂 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 یک نکته در مورد دوران عقد 💍 👈شیوه صدا زدن پدر و مادر همسر👵👴 ✍ما به شما 👌پیشنهاد می کنیم که برای 🗣صدا زدن پدر و مادر👵👴 همسر از تعابیری مثل: «❣پدر، مادر، بابا، مامان❣» استفاده کنید🙂 چرا که اینگونه 👏صدا زدن با خود بار عاطفی😉 فراوانی دارد و با این شیوه مهر💕 و محبت را بین 👐اعضای خانواده👨‍👩‍👧‍👦👨‍👩‍👦‍👦 زیاد می کنید ضمن اینکه با به کار بردن این کلمات👩👱 انسان احساس نزدیکی🌺 و صمیمیت زیادی نسبت☺️ به طرف مقابل می کند. 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 📌نقطه ضعف ها و ایرادتون رو هیچ وقت پیش همسرتون به ! این شامل ایرادهای ظاهری هم میشه. تجربه ثابت کرده تا زمانی که خودتون نگید٬ همسرتون هم متوجه نمی شه امابا اعتراف بهش اجازه میدید که دقت کنه و در آینده اون هم به زبون بیاره . 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 ✨ زمانی شکل میگیرندکه افرادبه جای واحترام به تفاوتها سعی میکنند ونظر خودراحاکم نمایند😕 ✨دراین صورت بجای یافتن نقطه روزبه روزازیکدیگر ❣زندگی اگر محور نبودسعی کنیدسازش محورباشه❣ 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
می‌گفت: "زمین جای جمع کردن ثوابه... دائم الوضو بود. موقع خیلی‌ها می‌رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه‌اش را می‌گفت و نماز را شروع می‌کرد. 😮 می‌گفت: "زمین جای جمع کردن ثوابه...😁 حیف زمین خدا نیست آدم بدون روش راه بره..."🤔 🥀 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ مرد:میدونستی خیلی قشنگ میخندی؟ زن:میدونستی دلیله این خنده ها تویی؟❤️ که زندگیتون سرشار از خوشبختی باشه💓😇 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
❤️ 🌸🍃❤️ فصل سوم ❤️🍃🌸 #پارت_صد_و_پانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پاکت خریدهایم را از
از و نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در سوریه بود. همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دل مردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بیمِهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، اینهمه سرد و بیاحساس شده بودم. هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم را با توسل های شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید میشکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم. شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم. » لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره! » و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته! » وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان! » و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خ
از و فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی های مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟ » و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم. » که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر میکرد. خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟ » نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس! » سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟ » نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه! » و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟ » لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس! » خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد. ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی! » جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: «بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!! » و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری های این مدت من و کینه ای که از عقایدش به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: «خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟ » و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو میکنی؟ » و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: «الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟ » به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس! » و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه! » و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟ » گوشم به کلام غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس... » سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه! » و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 🕙از زندگی خود نخواهید 24 ساعت روز و هفت روز هفته با باشد گرایانه و نیست. 😍 زن و شوهرها براي رشد یافتن به یکدیگر نفس کشیدن میدهند. 💢هر قدر دوري آنها از هم باشد وقتی بهم میرسند مجبور خواهند بود بیشتري را با یکدیگر تقسیم کنند 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚