✅
خانوما
تحت هیچ شرایطی از خودتون بدگویی نکنید
معمولا همسرتون اگه چیزی بهتون میگه همون حرف های خودتونه و #ایرادهایی که خودتون از خودتون گرفتید
🍃به خودتون اهمیت بدید
🍃مطالعه کنید
🍃همایش های افزایش اعتماد بنفس برید
🍃بهترین غذاها رو بخورید
🍃به زیبایی تون برسید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#حرمت_بین_زن_و_شوهر
شاید خیلی ها باشن که سال های زیادی از زندگیشون گذشته باشه و حرمت ها بینشون به کلی شکسته شده باشه متاسفانه....😔
اما اصلا نگران نباشید😊
ماهی را هروقت از آب بگیری تازه ست...
👈از همین لحظه شروع کنید که به تعمیر رابطه تون...
شاید اولش جوابی نگرفتید از همسرتون
یا حتی مورد تمسخر هم واقع شدید
✅ولی خودتونو نبازید
✅همچنان ادامه بدید
یه کم زمان میبره
👈ولی درست میشه....
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
💯پاسخ قهر با قهر کار درستی نیست.
✔️ یادتان باشد شما هم به هر حال ایرادات و نقطه ضعفهایی دارید، که همسرتان تحمل میکند. بنابراین با تقلید رفتار او در صدد تلافی برنیایید...!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_ام از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوا
#پارت_دویست_و_سی_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:
«چرا نهار نخوردی؟ »
و من غذایی غیر غم نداشتم و قطرهای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد:
«الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری! »
و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: «دلم برای مجید تنگ شده... » و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: «اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی! »
و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم
که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: «دعا کن از صِدام چیزی نفهمه! »
و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست:
«بله؟ » صدایش به سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: «سلام... » و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:
«سلام الهه! حالت خوبه؟ » عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: «من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟ »
به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می آمد، جواب داد: «منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم! »
و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: «منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم... » و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:
«الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد! »
از دردِ دل مردانه اش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: «ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریه هایم
#پارت_دویست_و_سی_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: «قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش! »
و دیگر حوریه ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی
سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید:
«الهه... چیزیشده؟ »
از شدت گریه چانه ام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه ناله های نمناکم را حِس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟ »
و مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگی ام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام شکست و نالهام به گریه بلند شد. دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند.
نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: «مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته! »
و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد:
«چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه... » و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمیکند، از تهِ دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل ضجه میزدم: «بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم... »
و تاوان این ناله های بی پروایم را عبدالله میداد: «مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش... » چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم:
«خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام... » همه بدنم از درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم: «به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود... »
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: «مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت! » و دل بیقرار من تنها به حضور همسرم قرار میگرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش میزدم:
«مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه ام از دستم رفت... » و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از شدت همین ضجهها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونه ام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش گود افتاده و گونه های گندم گونش به زردی میزد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹
#همسرداری
🍃 دعوا، دلخوری، زخم زبان به همسرتان را در جمع نیاورید!!!
👈 افراد یا منتظر دعوای شما هستند.
👈 یا دلسوزی های بیجا می کنند.
👈 یا بعد ها برایتان یاد آوری می کنند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✅ #سیاست_های_مردانه
حداقل روزی یک بار از همسرت تعریف کن
اگر لباسی نو پوشیده یا آرایشگاه رفته
حتما متوجه تغییرش بشید
بهش بگید و ازش تعریف کنین☺️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹❤️
#آقایان_بخوانند
زنان با هدیه گرفتن یک یا چند شاخه گل ازطرف همسرشان احساس عشق و محبت زیاد میکنند.
زنان دوست دارند همسرشان، بدون آنکه از آنها چنین درخواستی کرده باشند، این کار را انجام دهند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پیامک به همسر 🌸
❜❜جانانَـــم❛❛ ❣
تـــو فَقـط مرا صِـدا بزن 💞
کُنج میـم مالکیتی که
به اِسمـم میدَهـی
یک دُنیـا زندگـی جـریان دارَد ...💞❣💞
اخر هفتتون با دلبر😅😉 💋💋💋👋
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سیاستهای_همسرداری
اگر ميخواهيد رابطهتان را نابود كنيد سر هر اختلاف نظري قهر كنيد!!!
قهر از كودك درون ما ناشي ميشود و حربهاي است كه با آزار دادن كسي كه دوستتان دارد، او را برخلاف ميلش وادار به انجام كاري كه مدنظرتان هست مي كنيد...
از آنجا كه قهر يكي از رفتار كنترلگری است ممكن است كه در كوتاهمدت ما را به هدفمان برساند ولي در بلندمدت طرف مقابل خسته مي شود و اهميت قهر ما برايش از بين مي رود و قهرمان را #ناديده مي گيرد!!!
✅ البته فاصله گرفتن به صورت كوتاهمدت در هنگام خشم و عصبانيت به منظور جلوگيري از وارد شدن آسيب هاي احتمالي كلامي و غيركلامی توصيه ميشود ولي اين فاصله نبايد بيش از چند ساعت طول بكشد و علتش اينست كه ما را براي يك گفتگوي منطقي و بالغانه آماده كند. بهتر است به جاي قهر كردن، در شرايط آرام و منطقي، بدون سوگيري و دعوا با هم حرف بزنيد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✅ اختلافات را باید طرح کرد و حل کرد.
زندگی میدان جنگ و رینگ بوکس نیست ، این جمله را از همان روز شروع یک ارتباط و بعد از آن به خاطر داشته باشید !
حتی در سختترین لحظات زندگی هدف اصلیتان را فراموش نکنید. #ازدواج راهی برای ساختن زندگی بهتر ، رشد کردن با هم، کاملتر و همراه با آرامش است.
پس به جای نقشه کشیدنهای هر روزه و افکار منفی ساختن ، گرفتن باج مادی یا عاطفی از همسرتان ، راه حل عاقلانهای ، منطقی با گفتگو را برای حل اختلافات و مشکلات جست و جو کنید.
اختلافات را باید طرح کرد و حل کرد . کم نیستند مردان و زنایی که به خاطر سکوت و بیتوجهی همسرشان یا درک نشدن ، توسط او ، در جای دیگری به دنبال محبت میگردند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚