❤️🍃❤️
#سیاستهای_همسرداری
اگر به دوام زندگی خود علاقمند هستید و طالب زندگی عاشقانه هستید؛
از اینکه در منزل خود و در کنار همسر خود نباشید به طور جدی بپرهیزید. اگر قرار است جایی بروید با همسر خود بروید.
👈 اگر قرار است شب را در منزل پدر یا دوستان بمانید با همسر خود باشید و تا حد امکان حتی برای چند روز هم، همسرتان را تنها نگذارید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#همسردارى
ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩست ﻧﻤﯽ آید ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ:
🔰 ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ
🔰 ﻣﺤﺒﺖ
🔰 ﮔﺬﺷﺖ
🔰 ﻭ ﺩﺭﮎ ﺩﻭ ﺟﺎﻧﺒﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
⚠️ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﻨﺶ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
" دنبال قِلِق همسرتان باشید!!!"
👈اگر همسرتان كم حرف میزند فضایی برای تنهایی او قرار دهید
و برای سرگرمی خود از كمحرفی او شكایت نكنید.
اگر تنها میمانید شما هم با یك سرگرمی شخصی اوقات خود را پر كنید
تا زمانی كه همسرتان خود درخواست كند حرفهایش را بشنوید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
شما مرد خونه ای،
پس باید انقدر #تدبیر داشته باشی که مدیریت خونه
و حتی #مدیریت
#احساس_خانومت را به دست بگیری،
💯اگر شما آقایون میدونستید
یه تشکر 🙏
و یه #دوستت_دارم_ساده❤️
چه #معجزه_ای میکنه
روزی هزاران بار
محبت و عشق خودتون را 💝🌹
#نثار_همسرتون میکردید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «ن
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید. »
و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:
«حاج خانم و دخترم هستن. »
و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن! » و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید! »
و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید! »
ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد! »
از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو
درست کرد.
از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود. »
سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست
شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس! »
نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در می آمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
«پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا! »
و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
«پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!! »
به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق
شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه(ع)، غرق زخم و جراحت
شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (ص) بگیرد.
حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: «چرا انقدر سبک بال اومدید؟ »
مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: «این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبلاً زندگی میکردیم. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به د
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف! » که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: «آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟ »
و بعد با خوشزبانی رو به من و مجید کرد: «بفرمایید! بفرمایید داخل! » که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: «دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟ »
سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم.
دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: «چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟ »
حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: «چیزی نیس، حالم خوبه. »
ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:
«دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم! »
و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم:
«یه هفته پیش بچه ام از بین رفت... » و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: «بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد... » دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دلِ تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بی پروا گریه میکردم.
همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: «قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی! »
و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیده ام گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم م یتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم
را جا بیاورد.
سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند.
میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️یا #امام_زمان عج ادرکنا🌸
آبان شد و آبان دلم اشک روان شد
ای دیده به خاک قدمت سا، تو کجایی؟
#مهدی_مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#خانمها_بدانند
👈خانمها بهجای #غر_زدن بیحاصل‼️
👇به ٣ نکته توجه کنند:👇
1️⃣در آن لحظه، فقط درباره یکی از رفتارهای همسرتان حرف بزنید...
انتقاد از چند رفتار همسرتان، او را به حالت دفاعی میبرد.
چون آنها از اینکه کل شخصیتشان را در حال تخریب ببینند، احساس خطر میکنند.
🔻 انتقادِ چند رفتاری، باعث احساس حقارت مردان میشود
و درنتیجه، باعث میشود که او شما را به غرغرو بودن و قدرنشناسبودن متهم کرد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#آقایان_بدانند
#خوب_حرف_زدن
🔖آقایون خوبه بِدونن:
درسته که شما سرِ کار، در حال تفریح نبودید؛ اما قبول کنید بهخاطر ارتباطات اجتماعی و ساعتها همصحبتی با مراجعان و همکاران، نیازهای اجتماعی شما برطرف شده.
🔖اما خانوم شما، اگر هم با بچهها گفتوگویی داشته یا تلفنی با خانوادهش صحبت کرده، اما هنوز با چیزی که بهش «ارتباط اجتماعی» گفته میشه، فاصله زیادی داره.
🔖پس موقع رسیدن به خونه، یکی از مهمترین کارهای شما همین میشه که با خاموشکردن تلویزیون و کار نکردن با گوشی، خانومتون رو حداقل به یک ساعت گفتوگوی شیرین و جذاب دعوت کنید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#زنهاازشوهرشان_چه_می_خواهند؟
🎀آیا می توانید بدون ما زندگی می کنید؟ 💞شاید خیلی وقت ها مردها، همسرشان را نادیده می گیرند.
🎀امنیت هم مالی، هم جانی 💞نیازی نیست میلیونر باشید
( راستش را بخواهید برای برخی زنان لازم است میلیونر باشید! )
ولی برای بیشتر زن ها تنها دانستن اینکه شما توانایی های لازم برای کسب در آمد را دارید کافی است.
به طور کلی، چیزی که برای آن ها در الویت است عشقی است که به شما دارند،
ولی آن ها نیاز به این دارند که احساس امنیت مالی نیز داشته باشند.
اگر او ببیند شما چشم به دست او دارید و اینکه احساس کند توانایی تامین نیازهای او را ندارید، او را نسبت به شما دلسرد خواهد کرد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#همسرداری
با احترام گذاشتن به مرد
می توان او را برای همیشه داشت ،
مردها بیشتر از عشق به احترام زن ها نیاز دارند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید ر
#پارت_دویست_و_چهل_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند.
هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (ص) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بیپاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: «آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم
استراحت کنن. » که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد: «من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین! » ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد:
«شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم. » و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: «خوبی الهه جان؟ »
و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «خیلی خوبم! خیلی خوب! » وچقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد: «خدا رو شکر! »
* * *
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمی آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم.
دستی به چشمان خواب آلوده ام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی انده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دل انگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند.
از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: «الهه خانم! بیداری دخترم؟ »
صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚