#زندگی_شیرین
توجه به نظرات همسر!
🔹یکی از راههای توجه به #خواستههای_همسر این است که به آنها #واکنش_مثبت نشان دهید.
🔸مثلا آقا لطیفهای میگوید و همسرش میخندد. آقا در خیابان به ماشین مدل بالا و شیکی اشاره میکند و همسرش با تکان دادن سر تصدیق می کند، انگار که می گوید با نظر تو موافق هستم، به این می گن ماشین. خانم هنگام خوردن غذا، نمک را می خواهد و همسرش با میل و رغبت نمکدان را به او می دهد. خانم در مورد چیدمان منزل نظر می دهد و آقا نظر او را تایید می کند.
✅پژوهش نشان می دهد این شیوه #ارتباط، به مرور رابطه همسران را استوار کرده و به #احساسات خوب نسبت به یکدیگر غنا می بخشد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#معیارهای_انتخاب_همسر
اخلاق خوب❗️
منظور از #اخلاق_خوب «صفات و ویژگیهای پسندیده در نظر عقل و شرع» است. مثل #خوش_اخلاقی، حقپذیری، تواضع، راستگویی، خوشبینی، وقار و متانت، مهربانی و...است.
اخلاق نیک نه تنها از بهترین مزایای یک #همسر شایسته است، بلکه از مزایای واقعی هر انسانی به شمار میآید و باید در موقع انتخاب همسر به طور کامل مورد توجه قرار گیرد.
اخلاق حسنه تا آخرین لحظات عمر در طراوت و #نشاط و شیرینی #زندگی مؤثر است. مردی به نام حسین بشّار میگوید: خدمت امام رضا(ع) نامه نوشته و پرسیدم که یکی از بستگانم برای #خواستگاری دخترم نزد من آمده است ولی او جوانی بداخلاق است. نظر مبارک شما درباره زن دادن به او چیست؟ حضرت فرمودند: اگر بداخلاق است به او زن نده.
📚بحارالانوار، ج103، ص 372
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
امام على عليه السلام:
مَن كَثُرَ مُناهُ كَثُرَ عَناؤُهُ
هر كه آرزوهايش بسيار باشد، رنجَش بسيار خواهد بود
📚غررالحكم حدیث 8603
#آرزو💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آرزوهای_طولانی
✅«آرزوهای بزرگ، #رضایت و خشنودی #انسان را تهدید می کنند… بر اساس نظریه ی فاصله ی هدف با #پیشرفت، آرزوهای بزرگ به رضایت کمتری منجر می شوند (چرا که غالبا دست نیافتنی هستند و نتیجه ای جز ناکامی و #افسردگی ندارند). البته داشتن اهداف کلی در قالب آرزو، برای سلامت زندگی مفید هستند؛ اما باید هدف ها، مناسب، صحیح و متناسب با شخص انتخاب شوند (به گونه ای که امکان دستیابی به آن وجود داشته باشد و فراتر از توان فرد نباشد، در غیر این صورت، آرزوها، واهی و سرابی بیش نخواهند بود).»(1)
◀️گاهی آنقدر در پیش بینی خواسته هایمان در آینده غرق می شویم که همین لحظه ای که در آن زندگی می کنیم را از یاد می بریم. و موضوع این است که همین لحظه ای که در آن هستیم هدیه ای از جانب خداوند است.
📚(1)“روانشناسی شادی” نوشته ی مایکل آرگایل صفحه 83
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#معیارهای_انتخاب_همسر
همتایی و تناسب❗️
◀️تناسب اقتصادی:
تناسب مالی به این معنا است که زندگی گذشته دختر و پسر به گونهای نباشد که یکی در ناز و نعمت #زندگی میکرده و دیگری با مشقت و سختی. به عنوان مثال اگر جوانی که از لحاظ مالی #فقیر و یا متوسط است، با دختری از خانوادهای ثروتمند #ازدواج کند، اگر شبانه روز هم کار و تلاش کند نمیتواند همسرش را راضی کند، مگر اینکه آن فرد و خانوادهاش از لحاظ #ایمان بسیار قوی باشند و بتوانند به خاطر خدا گذشت کنند.
#تناسب #همتایی #کفیت
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرسش: چگونه همسر خود را به محافل و عبادتهاى دينى ترغيب كنيم؟
🎥 | #پرسش_و_پاسخ
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:
«چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟ »
با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: «نمی دونم، انگار سرما خوردم... »
با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی! »
و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد:
«چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! لااقل روزه ات رو میخوردی! » و نمیتوانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم.
از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: «حاج خانم! » از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر. »
مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت.
مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید! »
ظاهرًا امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد.
نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم.
میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی
تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد.
در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه. » و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟ » و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کردو رو به مامان خدیجه پاسخ داد:
«گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد. » مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تاإنشاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری. » که مجید با قاطعیت تأ کید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیک ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره. »
مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید
راحت باشیم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه
#پارت_دویست_و_هشتادم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانیاش قدردانی کردم:
«ممنونم مجید! خودم میخورم! »
و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانهای ادامه دادم:
«خودتم بخور! ضعف کردی! »
خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر میداشت، با مهربانی بینظیری پاسخ داد: «الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم! »
از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد میکرد، آبریزش بینی ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه میگرفت.
همانطور که روی تخت نشسته و تکیه ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: «مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم! »
و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!! »
از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه!اگه امشب نتونم بیام... »
و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمیتوانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم.
خودم هم میدانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس میکشیدم و مدام عطسه میکردم، ولی شب قدر فقط همین یک
شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به
سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد:
«الهه! داری گریه میکنی؟ »
شاید باورش نمیشد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمیرفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه میکند که با صدای مهربانش به پای دلِ شکستهام افتاد: «الهه جان! قربون اشکهات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء میگیریم! »
ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بیصدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم مسجد... » ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه میکردم.
ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم میدانست نمیتوانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه میمونم! »
ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانهای پاسخ داد: «نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه میمونم! »
و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم.
به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا میزدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. چشمان خواب آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند.
حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر میخواند.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💛💚💛
✨ #یادآوری یه تمرین برای همسرداری
💬 وقتی شوهرم خرید میکنه مدام هزینههایی که کرده رو تکرار میکنه، و میگه:
میدونی اینا چند شده؟ میدونی چقدر گرون شده؟ یعنی همش منت میذاره!
🔻این موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم.
مامانم بهم گفت:
وقتی شوهرت زیاد منت میذاره، «تو بزن تو پَرش»..! یکی دوبار که این کار رو کردی دیگه منت نمیذاره. 😐😑
—————————————————
✅ خب به نظر شما این راه درسته ⁉️
☑️ حقیقت اینه که اگه تو پر مرد بزنی اونم تو سرت میزنه. نمیشه که تو پر مرد زد.
⁉️شاید بپرسی پس چیکار باید بکنم؟
🔰دفعه بعد که شوهرت میگه:
چیزا گرونه، میدونی چند شده؟
دیگه نمیتونم بخرم!
💡به شوهرت بگو:
🔸هر چی میخواد گرون باشه، من به تو ایمان دارم. إن شاءالله تو زنده باشی و سایهت بالای سرم!
🔺اگه نداشتیم کمتر میخوریم؛ برای اینجور چیزا اینقدر خودتو ناراحت نکن؛ برم یه چایی☕️ واسهت بیارم.
❣️❣️❣️❣️❣️❣️
♥️ | اینجور جوابا چون #اقتدار مرد رو تقویت میکنه، شدیداً بهش احساس خوبی میده و احتمال منت گذاری شو کم میکنه.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌟❤️🌟
🎶 | #نوازش_کلامی
⭕️ زنها وقتی دلگيرن، اگه علّتشو پرسیدین و گفتن: "هیچی؛ مهم نيست، میگذره." يعنی:
•°| هيچ جا نرو؛ كنارم بشين و دوباره بپرس. دوباره پرسيدنهات حالمو خوب میكنه! |°•
👈 اصلِ توجّه شماست که حال زن رو بهتر میکنه حتّی اگه راهحل ندید.
همانطور که مرد از #قدردانی ذوقزده میشه، (چون بطور مستقیم از بُعد مردانهاش حمایت میشه.)
🎶❣️زن هم از "گفتگو" به هیجان میاد و این عمل از بُعد زنانهاش حمایت میکنه.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✳️ حقوق معنوی زن وشوهر نسبت به یکدیگر
1️⃣ احترام گذاشتن
🔻همسرانی که برای هم احترام قائل میشن، اجازه نمیدن موضوعاتی ساده و قابل حل، زندگیشون رو دچار اختلاف کنه.
2️⃣ صداقت و راستگویی
🔻همسرانی که صادق نیستند خیلی زود روابطشون دچار خدشه میشه، چراکه دروغ پایههای اعتماد تو زندگی رو از بین میبره.
3️⃣ گذشت و فداکاری
🔻در هر زندگی اشتباهاتی رخ میده. مهم اینه كسی كه مرتكب اشتباه میشه، اشتباهش رو بپذیره، طرف مقابل گذشت کنا و اجازه جبران بده.
4️⃣ مشورت
🔻زندگی مشترک مسیری دو نفره هست و كسی نمیتونه تو این مسیر بهدلخواه خودش توقف كنه، مسیر عوض كنه و با تکروی پیش بره.
5️⃣ معاشرت نیکو
🔻هیچكدوم از همسران حق ندارند با پرخاش و سوء معاشرت به دنبال دریافت حقی باشن. حتی اگه حقی از کسی ضایع بشه راه دفاع یا به دستآوردنش پرخاشگری نیست.
6️⃣ محبت کردن
🔻محبتی كه با تعادل و رفتاری مناسب ابراز بشه پایههای زندگی مشترک رو محكم میکنه و به افزایش حس خوشبختی در دو طرف کمک میکنه.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚