eitaa logo
حیرانی
227 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
80 ویدیو
2 فایل
شعر ناب
مشاهده در ایتا
دانلود
چه عاشقانه ای بنویسم که دلتان برایم بلرزد!؟‌ وقتی نه دستانش را گرفته ام نه در آغوشش کشیده ام و نه حتی او را بوسیده ام من فقط از دور او را در خویش گریسته ام... عشق میان ما معصوم ترین عشق تاریخ جهان بود ‌ @hayrani
دل من عادت داشت، که بماند یک جا به کجا ؟؟ معلوم است ! به در خانه ی تو دل من عادت داشت، که بماند آنجا پشت یک پرده ی توری، که تو هرروز آن را به کناری بزنی دل من ساکن دیوار و دری، که تو هرروز از آن میگذری دل من ساکن دستان تو بود دل من گوشه ی یک باغچه بود، که هرروز به آن مینگری راستی ! دل من را دیدی ؟! آن را گم کردم ... @hayrani
محبوب من، امروز من بیشتر از همیشه به شما و زندگی نیازمندم... محمد_صالح_علاء @hayrani
و من گاهی نه صورتت، نه چشمانت، که دلم می خواهد صدایت را ببینم... @hayrani
من عاشق خودش بودم و کُل خانواده‌اش؛ لعنتی‌های دوست‌داشتنی، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش. به خانه ما که می‌آمدند، حالم عوض می‌شد. نه که عاشق باشم نه، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده ‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید، که آنها آمدند و هدیه کردم به او؛ که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق می‌کرد. دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد و بی‌وقت هم آمده بودند، وسط زمستان؛ زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر؛ او، دو سال از من کوچک‌تر. هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم. رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود. بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت! نان و حلیم بالاخره مهیا شد، و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفته‌بودند. اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان. اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم. هیچکس نفهمیده‌بود.. خستگیش به تنم ماند. خیلی سخت است که محبت کنی، سختی بکشی، دستهایت یخ کند، پاهایت از سرما بی حس شود، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد... ولی نبیند آن که باید. وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند، خستگیش به تنت می‌ماند. @hayrani
عزیزترینم! مثل جنگ های جهانی مثل سال‌های وبا مثل روزهای قرنطینه مثل شب‌های دلتنگی خواهد گذشت تمام خواهد شد این روزهای تلخ نیز! تنها عشق خواهد ماند و بوسه های ناتمام و یک آغوشِ گرمِ همیشگی... @hayrani
بیم آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم مَبادا خسته شوی و بیمِ آن دارم که سکوت کنم مبادا گمان کنی که دیگر برایِ قلبم مهم نیستی... @hqyrani
تنها راهِ تحملِ تاریکی‌ای که همگی‌ با هم تجربه میکنیم، پناه بردن به دلبستگی‌های عمیق و امن است. به رابطه‌هایی که دوستشان دارید و با اتصال به آن رابطه‌ها احساس امنیت، باارزش بودن و دوست داشتنی بودن می‌کنید، توجه کنید. دلبستگی، دوست داشتن و مهرورزیدن، تنها پناه آدم‌های بی‌پناه است. و الان کدام یک از ما احساس بی‌پناهی ندارد؟ پناهِ هم باشیم با مهرورزیدن و زنده‌ نگه‌داشتنِ صمیمیت‌هامان، که کسی جز خودمان نمی‌تواند این بی‌پناهی را درمان کند. @hayrani
در من فریادهای درختی‌ست خسته از میوه‌های تکراری من ماهی خسته از آبم تن می‌دهم به تو تور ِ عروسی ِ غمگین تن می‌دهم به علامت ِ سوال ِ بزرگی که در دهانم گیر کرده است. پس روزهایمان همین‌قدر بود؟ و زندگی آنقدر کوچک شد تا در چاله‌ای که بارها از آن پریده بودیم افتادیم. @hayrani
ای تمام مهربانی در نگاهت، یا حسین! با تو باید آشنا بودن، که غربت پیشِ روست حسین جانم @hayrani
همه ی زخم‌ها یک روز خوب می‌‌شوند. بعضی‌‌ها زود تر، بی‌ درد تر، بی‌ هیچ ردّی از بین می‌‌روند. یک روز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی اثری از آن نیست. متوجه می‌‌شوی خیلی‌ وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست. بعضی‌ زخم‌ها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی‌ هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع می‌‌شود، ریشه می‌‌زند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچه‌های قلبت، به چشمانت، به کیسه‌های اشکی گوشه ی چشمانت. شب ها، به پهلوی راست می‌‌خوابی‌ و مواظبی زخمت سر باز نکند. روز‌ها روی آن را خوب می‌‌پوشانی. دلت نمی‌خواهد کسی‌ زخمت را ببیند. دلت نمی‌خواهد کسی‌ چیزی بپرسد. می‌‌دانی آنجاست، ولی‌ با همه درد و سوزشش دلت می‌خواهد فراموشش کنی‌. یکروز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی از زخم‌هایت تنها خط‌های کج و معوج صورتی رنگی‌ مانده و از درد‌هایت یک یادآوری محو از حسی که مدت‌ها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون می‌زنی‌. نفسی تازه میکنی‌. دیگر از خودت و زخم‌هایت نمی‌‌ترسی‌. از آدم‌هایی‌ که زخمی ات می‌‌کنند نمی‌‌ترسی‌. می‌دانی که همه ی زخم‌ها دیر یا زود خوب می‌‌شوند .... حتی آنهایی که از عزیزترین‌هایت خورده ای @hayrani
محبوب من؛ ما که توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند، یا گرم در آغوش بگیرد. فقط توقع بود که این قدر جگرمان را نسوزاند... @hayrani