eitaa logo
حیرانی
228 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
80 ویدیو
2 فایل
شعر ناب
مشاهده در ایتا
دانلود
به ساکتین این روزها هیزم شده‌اید آتش عصیان را هم‌دست شدید کشتن طفلان را یک عمر شعار آدمیّت دادید کر می‌کند این سکوتتان انسان را @hayrani
چه عاشقانه ای بنویسم که دلتان برایم بلرزد!؟‌ وقتی نه دستانش را گرفته ام نه در آغوشش کشیده ام و نه حتی او را بوسیده ام من فقط از دور او را در خویش گریسته ام... عشق میان ما معصوم ترین عشق تاریخ جهان بود ‌ @hayrani
دل من عادت داشت، که بماند یک جا به کجا ؟؟ معلوم است ! به در خانه ی تو دل من عادت داشت، که بماند آنجا پشت یک پرده ی توری، که تو هرروز آن را به کناری بزنی دل من ساکن دیوار و دری، که تو هرروز از آن میگذری دل من ساکن دستان تو بود دل من گوشه ی یک باغچه بود، که هرروز به آن مینگری راستی ! دل من را دیدی ؟! آن را گم کردم ... @hayrani
محبوب من، امروز من بیشتر از همیشه به شما و زندگی نیازمندم... محمد_صالح_علاء @hayrani
و من گاهی نه صورتت، نه چشمانت، که دلم می خواهد صدایت را ببینم... @hayrani
من عاشق خودش بودم و کُل خانواده‌اش؛ لعنتی‌های دوست‌داشتنی، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش. به خانه ما که می‌آمدند، حالم عوض می‌شد. نه که عاشق باشم نه، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده ‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید، که آنها آمدند و هدیه کردم به او؛ که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند. این بار اما داستان فرق می‌کرد. دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد و بی‌وقت هم آمده بودند، وسط زمستان؛ زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر؛ او، دو سال از من کوچک‌تر. هرکاری که کردم خوابم نبرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه، به سمت فتح حلیم و بربری هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم. رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود. بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند! خلاصه، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت! نان و حلیم بالاخره مهیا شد، و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفته‌بودند. اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان. اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم. هیچکس نفهمیده‌بود.. خستگیش به تنم ماند. خیلی سخت است که محبت کنی، سختی بکشی، دستهایت یخ کند، پاهایت از سرما بی حس شود، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد... ولی نبیند آن که باید. وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند، خستگیش به تنت می‌ماند. @hayrani
عزیزترینم! مثل جنگ های جهانی مثل سال‌های وبا مثل روزهای قرنطینه مثل شب‌های دلتنگی خواهد گذشت تمام خواهد شد این روزهای تلخ نیز! تنها عشق خواهد ماند و بوسه های ناتمام و یک آغوشِ گرمِ همیشگی... @hayrani
بیم آن دارم که زیاد با تو سخن بگویم مَبادا خسته شوی و بیمِ آن دارم که سکوت کنم مبادا گمان کنی که دیگر برایِ قلبم مهم نیستی... @hqyrani
تنها راهِ تحملِ تاریکی‌ای که همگی‌ با هم تجربه میکنیم، پناه بردن به دلبستگی‌های عمیق و امن است. به رابطه‌هایی که دوستشان دارید و با اتصال به آن رابطه‌ها احساس امنیت، باارزش بودن و دوست داشتنی بودن می‌کنید، توجه کنید. دلبستگی، دوست داشتن و مهرورزیدن، تنها پناه آدم‌های بی‌پناه است. و الان کدام یک از ما احساس بی‌پناهی ندارد؟ پناهِ هم باشیم با مهرورزیدن و زنده‌ نگه‌داشتنِ صمیمیت‌هامان، که کسی جز خودمان نمی‌تواند این بی‌پناهی را درمان کند. @hayrani
در من فریادهای درختی‌ست خسته از میوه‌های تکراری من ماهی خسته از آبم تن می‌دهم به تو تور ِ عروسی ِ غمگین تن می‌دهم به علامت ِ سوال ِ بزرگی که در دهانم گیر کرده است. پس روزهایمان همین‌قدر بود؟ و زندگی آنقدر کوچک شد تا در چاله‌ای که بارها از آن پریده بودیم افتادیم. @hayrani
ای تمام مهربانی در نگاهت، یا حسین! با تو باید آشنا بودن، که غربت پیشِ روست حسین جانم @hayrani
همه ی زخم‌ها یک روز خوب می‌‌شوند. بعضی‌‌ها زود تر، بی‌ درد تر، بی‌ هیچ ردّی از بین می‌‌روند. یک روز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی اثری از آن نیست. متوجه می‌‌شوی خیلی‌ وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست. بعضی‌ زخم‌ها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی‌ هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع می‌‌شود، ریشه می‌‌زند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچه‌های قلبت، به چشمانت، به کیسه‌های اشکی گوشه ی چشمانت. شب ها، به پهلوی راست می‌‌خوابی‌ و مواظبی زخمت سر باز نکند. روز‌ها روی آن را خوب می‌‌پوشانی. دلت نمی‌خواهد کسی‌ زخمت را ببیند. دلت نمی‌خواهد کسی‌ چیزی بپرسد. می‌‌دانی آنجاست، ولی‌ با همه درد و سوزشش دلت می‌خواهد فراموشش کنی‌. یکروز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی از زخم‌هایت تنها خط‌های کج و معوج صورتی رنگی‌ مانده و از درد‌هایت یک یادآوری محو از حسی که مدت‌ها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون می‌زنی‌. نفسی تازه میکنی‌. دیگر از خودت و زخم‌هایت نمی‌‌ترسی‌. از آدم‌هایی‌ که زخمی ات می‌‌کنند نمی‌‌ترسی‌. می‌دانی که همه ی زخم‌ها دیر یا زود خوب می‌‌شوند .... حتی آنهایی که از عزیزترین‌هایت خورده ای @hayrani
محبوب من؛ ما که توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند، یا گرم در آغوش بگیرد. فقط توقع بود که این قدر جگرمان را نسوزاند... @hayrani
چه ساده لوح اند آنان که می پندارند عکس تو را به دیوارهای خانه ام آویخته ام و نمی دانند که من دیوارهای خانه را به عکس تو آویخته ام... @hayrani
«رأیتُهُ فِی المَنام... ثُمَّ ماذا؟ تَمَنَّیتُ أن یَحُلَّ بی ما حَلَّ بِأصحاب الکَهفِ...» - در خواب دیدمش... + بعد چه شد؟ - آرزو کردم همان اتّفاقی که برایِ اصحابِ کهف افتاد برای من هم بیفتد... @hayrani
هر چند خودت از همه عالم گله دارى تا صبح اگر شكوه كنم حوصله دارى آشوب دلم گوش به فتواى كسى نيست جز حرف تو كه دست در اين غائله دارى من عاشقم و ترس ندارم تو وليكن اقرار كنى عاشقى از من صله دارى نه مثل پرى هستى و نه مثل فرشته يك نوع جديدى و خودت شاكله دارى اى خاطره ى مبهم از ياد نرفته در قلبى و از دست ولى فاصله دارى @hayrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌞ظهرت بخیر یک توقف بزن تو کارات اینو گوش بده روشن شو بعد برو برای ادامه کارات... @hayrani
می‌خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی. پس سعی می‌کنی با ورق زدن کتاب توی دستت یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه‌ای کاغذ خودت را سرگرم کنی، اما نمی‌توانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل می‌کند: عاشق شده ای... @hayrani
4_5974413046196474324.mp3
2.65M
نماهنگ عشق یکی کربلا جانم حسین❤️ @hayrani
قحط طبیب شرم علی را مضاف کرد قحطی چنین پرآب عیان هیچ‌جا نشد @hayrani
آرام بگیر! گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش، بگذار به حال خودش زندگی را و هیاهوی آدم ها را... بنشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن. @hayrani
چرا مثل ما دلتنگ نمی‌شوند... مگر شهرشان شب ندارد؟ @hayrani
مادر‌ از‌ بستر‌ خود‌ آمده‌ امشب‌ به‌ حرم با‌ عصا‌ آمده‌ انگار‌ خـودش‌ بیمار‌ است. @hayrani
ستاره ها اشک های ما هستند، شب ها را،  ما روشن نگه می داریم... @hayrani
يا حياة لا تكوني بخيلة كالفرح.. كوني سخية كالحزن كالشتاء كالانتظار ای زندگی، چو شادی چشم تنگ نباش بخشنده باش مانند غم مانند زمستان مانند انتظار...🕊 @hayrani
پنجشنبه ات بخیر ای آرزوی نداشته‌ی تمام هفته‌ی من... @hayrani
دلم می‌خواست یک نفر، یک گوشه‌ی این دنیا بود که مثل آلبرکامو بهم می‌گفت: «هر اتفاقی هم که بیوفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هرلحظه می‌توانی پیش او برگردی» و منم با یه بیت فاضل نظری بهش می‌گفتم: "باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن.." @hayrani
جهان كوچك من؛ حسرت ميخورم كه نيمى از زندگى ام را سپرى كردم و تو را كنارِ خودم نداشتم… دوست داشتنِ شما، براى اين سالهاى باقيمانده از عمرم، به قدرى ناچيز است كه اگر دوباره زاده شوم، تو را زودتر، عميق تر، و بيشتر از هر چيزى در اين دنيا دوست خواهم داشت! جهان كوچك من؛ هر آنچه از عشق را، هر آنچه از دوست داشتن را، به هر آدمى روى اين كره ى خاكى، قبل از شما به زبان آورده ام، خطايى بوده،انسانى! عشق با شما معنا مى يابد و بى شما جهان خالى از هر دوست داشتنى ست جهان كوچك من؛ براى ديدنِ روى ماهتان، ثانيه ها را به تماشا مينشينم، شهرها و كشورها را يكى پس از ديگرى طى ميكنم، و روزى هزاران بار از خدايم ميخواهم، كه وصالِ شما را برايم مقدر سازد. روزى خواهد رسيد، كه هر كجا سخن از عشق به ميان آيد، "جهانِ كوچك من"، نامش بر سر زبانها خواهد چرخيد! @hayrani
🔹ما أدراکَ ما زهرا🔹 زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد زنی آن‌سان که خورشید است سرگرم مصابیحش که باران نام او را می‌ستاید در تواشیحش جهان آرایه دارد از شگفتی‌های تلمیحش جهان این شاه‌مقصودی که روشن شد ز تسبیحش ازل مبهوت فردایش، ازل حیران دیروزش ندانم‌های عالم ثبت شد در لوح محفوظش چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا! مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر که جبرائیل می‌بندد دخیل پر بر آن چادر ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ست کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ست غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید! تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را کفن‌هایم یکی کم بود، می‌بخشید مادر را بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته بُنَّیَ تشنه‌ای مادر برایت آب آورده... @hayrani