ننگ بر شامی که بی غمخواری او خفتهایم
ای دریغا تن بخوابد، بیدلان چون رفتهایم؟
- زهرا.
۱ آذر ۱۴۰۱
غوغای جدایی من از خود به خفا رفت
آن ناشنوا دل به پی شاه نوا رفت
آمیخته در شوکت او هجرت و دوریست
یک مملکت از حسرت رویش به کجا رفت!
هرچه قدمی پیش گذاری به تو دور است
غم ماند، حزین کشت و نگویم که وفا رفت
در معرکه با حیله و نیرنگ نه شاید
بر چشم دل صاحب دل خوب به جا رفت
یارا مگر از عشق تنم طالب چیزیست؟
چون روح و دلم سوخت، بدیدم که جفا رفت..
- زهرا هنروران.
۱ آذر ۱۴۰۱
۱ آذر ۱۴۰۱
۲ آذر ۱۴۰۱
۲ آذر ۱۴۰۱
۲ آذر ۱۴۰۱
۲ آذر ۱۴۰۱
فکرهام جزاموار دستهامو بلعیدن و از الان به بعد دیگه چیزی ندارم که باهاش یقه بیچارگیها رو بگیرم؛ چقدر عالی.
۲ آذر ۱۴۰۱
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم..
- سعدی.
۲ آذر ۱۴۰۱
وقتی بعد از مدت زیادی درگیر بودن با نوعی بدرفتاری ناگهان روند تغییر میکند، آدم نمیداند باید از همان یک ذره تغییر مثبت نهایت استفاده را بکند یا تن به آن ندهد و متظاهر باشد که همه چیز مثل قبل است. تقابل دردناک میل درونی به لذت بردن از آن و واقعیت سخت ماجرا تمام فکر و ذهن را بهم میریزد. آنچنان که نه توانی برای ماندن میماند نه باریکهراهی برای فرار. در واقع هیچکس را در کنار خود ندارم در حالیکه همه خود را نزدیک میخواهند. گاهی شاید فراموشی موهبتی باشد که ناگهان برای ما معجزه میکند، اما سردرگمی بعد آن، بحران هویتی که روان آدم را شمرده و صبورانه خرد میکند، رنجی کمتر از دانستن خاطرات ندارد.
خاطرهی درد، نادیده گرفته شدن، خندیدن، شاد بودن، گریستنهای از ته دل و حتی حقارتهای عمیق، هویت آدم را میسازند. اگر به زور بخواهم یکی را کنار بگذارم و خودم را خفه کنم که یادم برود چه بر من گذشت و چه بلایی به سرم آمد، انگار چاقوی کند روی ران میکشم تا کی بشود و بتوانم جدایش کنم. مسئله بسیار حادتر از آن است که با منحرف کردن ذهن حل شود. من نمیتوانم ذهنم را از آنچه او در زندگیام ساخته پاک کنم؛ نمیتوانم گذشتهام را مسئهای جدا از خود و با قابلیت نادیده گرفته شدن بدانم. نبود خاطرات تکه پازلی از هویت من را گم میکند.
- روزنوشت؛ بیستم تیر هزار و سیصد و نودونه.
۳ آذر ۱۴۰۱
۳ آذر ۱۴۰۱
۳ آذر ۱۴۰۱