حیـّان🇵🇸
دخترم! بعدها كه تجربههاى گستردهتر و برخوردهاى بيشتر پيدا كردى، مىبينى كه تمامى زندگىها و تمام آ
من این رو خیلی به خودم گرفتم؛ خیلی.
قطرهای بیسر و پایم به کرم راهم داد
راه دریاست، نشان دل گمراهم داد
حرف بسیار میان لب و دندانم بود
در عمل هیچ نبودم، همه آنگاهم داد
شعر، اشکیست که در دفتر غم میریزد
دفتر اشک منم، اشک، که دلخواهم داد
دل و جان را همه ی عمر ندیدم یکبار
نور میخواستم او از دل و جان ماهم داد
هیچ من هستم و این تا ابد همراهم هست
قطرهای بیسر و پایم، به کرم راهم داد..
- زهرا؛ سحرگاه هشتم آبان ۱۴۰۱.
یک وقتهایی آدم خودش هم از تلاش کردن خسته میشود. هی پس ذهنش میآید که فلانی، تو این کار را آن موقع کردی، چرا الان اینجور شدی؟ بعد انگار یک درماندگی ساکت توی وجودت نشسته باشد، دیگر زور نمیزنی خودت را قانع کنی. تنها چیزی که به ذهن آدم میرسد «دیگر نمیتوانم» است.
اگر دست خودم بود ترجیح میدادم دقیق بیست سال آینده را یک فاصلهی معینی از آدمهای اطراف بگیرم. اصلا کاری ندارم دوست است، خانواده است، استاد و کلاس است؛ حقیقتا گاها حس میکنم باید توی یک شهر دیگر و حتی در غربت زندگی کنم تا بتوانم تنها، تنها باشم.
- روز تنهایی.
زندگی نباتی آدم گاهی در بزرگسالی هم نمود دارد. از این وجه که گیاهان کنار هم، تنها هستند؛ ما نیز گاها در کنار هم.
حالا من در این اوقات تنهایی را پذیرفتهام و طلبش میکنم. فکر آسوده، خیالی دور از درگیریِ دیده شدن، چهرهای بدون تشویش و نگرانی برای کنترل اعضا آن.
وقتی کنار آدمها میروی، باید در نظرشان بگیری؛ و من الان در موقعیتی نیستم که این فشار را تحمل کنم.
حیـّان🇵🇸
شاهد مرگ غمانگیز بهارم چه کنم ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم...
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم...