_
بخوانیم باهم دعای فرج را 🤲🏻✨
#اللهمعجللولیکالفرج🌸🌿
«🍃@hazraate_eshgh»
『 ✨| #یکآیه 』
لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
هیچ نیرویی جز از ناحیه خدا نیسـت . . .
☺️💓
کهف³⁹
«🍃@hazraate_eshgh»
『 حضرتعشق 』🇵🇸
『 #احکام 』 ‼️ لباس شهرت 🔷 س ۸۴۵۷: معیار لباس شهرت چیست؟ ✅ ج: لباس شهرت لباسی است که پوشیدن آن بر
『 #احکام 』
‼️ هدایای متعلق به زن و شوهر
🔷 س ۸۴۶۶: آیا هدایایی که در طول زندگی زناشویی زن و شوهر به آنان هدیه میشود، ملک شوهر است یا زن و یا هر دو؟
✅ ج: مسأله با اختلاف هدایا از این جهت که مختص مردان باشد یا زنان یا این که قابل استفاده برای هر دو باشد، یا برای یکی از آنان تفاوت پیدا میکند، آن چه که بر اساس ظواهر امر به خصوص یکی از زوجین هدیه شده ملک خود اوست و آن چه که به هر دوی آنان به طور مشترک هدیه شده، ملک مشترک آنان است.
«🍃@hazraate_eshgh»
_
بخوانیم باهم دعای فرج را 🤲🏻✨
#اللهمعجللولیکالفرج🌸🌿
«🍃@hazraate_eshgh»
『 ❤️| #خداوندتبارکوتعالی 』
خــــدایــــا چـــون تـــــو دارم …✨
«🍃@hazraate_eshgh»
『 🌷| #مناسبتی 』
پیامــبر (صلیاللهعلیهوآله) خـطاب
به دختـرشان فرمــودند :
فـاطـمه(سلاماللهعلیها) !
[شــاد باش که] مـهـدیِ✨ ایـن امـت
از نســل مـاسـت . همــان کسـی کـه
مـسیـح پـشت سر او نمــاز خـواهد خواند🌿 .
#میـلادحضـرتمسـیحمـبارک🎊
#اللـهمعجـــللـــولـــیـکالــفـــرج
«🍃@hazraate_eshgh»
『 حضرتعشق 』🇵🇸
『📚 | #معرفیکتاب 』 • نامکتاب : دختر شینا • نام نویسنده : بهناز ضرابی زاده • انتشارات: انتشارات سو
『📚 | #معرفیکتاب 』
• نامکتاب : پسرک فلافل فروش
• نام نویسنده : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
~ در روزگاری که جامعه بیهویت غرب، از نبود اسطورههای واقعی رنج میبرد، و برای مخاطبان خود آرنولد و بتمن و مرد عنکبوتی و صدها قهرمان پوشالی میسازد، ما قهرمانان واقعی داریم که میتوانند برای همه جوامع انسانی الگوی واقعی باشند. در روزگاری که آمریکا و اسرائیل به کلاهکهای هستهای خود مینازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است، کلاهکهای هستهای غرب را بیتأثیرترین سلاح نظامی دنیا کرده . این کتاب داستان زندگینامه شهید محمد هادی ذوالفقاری است
• قسمتی از کتاب 📖 :
یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو دارید بریم زیارت؟ گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم. هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد با هم بریم زیارت شاهعبدالعظیم (ع). گفتیم: باشه، ما هستیم. هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچهها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند یک ماشین مدل بالا و…
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد. فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار میکرد و ماشین راه میرفت. نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و… از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپهای ماشین کار نمیکرد! رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. ما در طی مسیر از نور چراغقوه استفاده میکردیم برای راهنما زدن
- منبع معرفی : سایت شهر کتاب
«🍃@hazraate_eshgh»