eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
😍ادامه قسمت 33👇😍 حلقه ی صالح را گرفتم دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد. دستی نبود که جای گیرد. حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه ام سرازیر شد😭 و اتاق روی سرم خراب شد. آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد. گونه اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت. چهره اش تکیده و زرد شده بود. لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. 🙏"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"🙏 بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دسته گل نرگس🌼 را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند. وارد که شدند لبخند زدم. ☺️صالح که مرا دید، ایستاد. به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد.😊😢 به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم. دسته گل را به طرفش گرفتم. گل را از دستم گرفت. آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم.😭😘 آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. همه گریه می کردند. صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید. خودم را کنترل کردم و گفتم: ــ خوش اومدی عزیزم.. پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. می خوای بشینی یا دراز می کشی؟ چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست. با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم. دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟ "از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی😠 محکم باش مهدیه. 😠 که چیزی نیست. فدای خانوم زینب بشه."😠☝️ نگاهش کردم و گفتم: ــ خوبی؟☺️ چشمش را روی هم فشرد.😍 ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم: ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜 بغض کرد و گفت: ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😢 سرم را پایین انداختم و بغض کردم. 😢😔نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن. بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش. ــ چیکار کردی با خودت؟😒 سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم. ــ می خوای استراحت کنی؟ ــ نه...😢 صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم. ــ مهدیه😢 ــ جانم...😢 ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم... ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟😥 بغضش را فرو داد و گفت: ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...😭 اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. 😭 نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. 🙏"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...🙏" ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.😭 ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و... اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت: ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب.😭 فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. ...😭☝️ گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم: ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟😢 ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡😭 دستش را گرفتم و گفتم: ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.😢 ــ مهدیه...!😓 به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت: ــ شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭 از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. "خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏" ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💛|بسم رب المهدے|💛
💌نشاط دائم ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
~•❄️•~ ❄️ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ❄️ از رحمت خــدا نا امیـد نشـو 🙃 ❄️ سوره مبارکه زمر‌ آیه ۵۳ ❄️ آیہ آیہ ٺـا ظہـور🍃😌👇 https://eitaa.com/hazraate_eshgh .•°🦋°•.
مظانّ استجابت دعا به حَسَب مکان🌹 🍃💝🍃💝🍃💝🍃💝 در روایتی میخوانیم: دعا کردن برای حضرت ولی عصر [عج] در حرم امام رضا (ع) سفارش شده است. در روایت چنین آمده است: بعد از نماز برای هر یک از پیشوایان معصوم دعا زیر خوانده شود: 《 الَلهُمَّ صَلِّ عَلی' حُجَّتِکَ وَ وَلَیِّکَ وَ القائِم فِی خَلقِک، صَلو'هً نامِیَه، باقِیَه، تُعَجِّلُ بِها فَرَجَه، وَ تَنصُرُهُ بِها.....》 (( خداوندا! بر حجت و ولیّت و قائم در آفرینشت درود بفرست، درودی روز افزون، و پایدار که به آن فرجش را زودتر برسانی، و به آن پیروزش گردانی.)) 🌿<کامل الزیارات، باب ۷۹، ص ۴۱۳>🌿 🍃💝🍃💝🍃💝🍃💝 💌 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•{🎊🌺🎊}• 🌸 امام هادی (ع) می‌فرمایند: 🌺 مسخره کردن (و بذله گویی) دیگران، 🌺 تفریح سفیهان 🌺 و کار جاهلان است. [بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۶۹] دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست 🍃🌸 https://eitaa.com/hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء والصدیقین [❤️] ‌ هر وقت‌می خواست‌برای جوانان یــادگاری بنویسد ، می نوشت: [مَن‌ڪان‌للہ‌ڪان‌الله‌لہ✨😌 هر که‌ با خدا باشد خدا با اوست😍] •°رسم‌ عاشق‌ نیست‌ با یک‌ دل دو دلبر داشتن ...💖°• شہید هِمت، یک خصوصیت جامع داشت، آن هم اخلاص در عمل او بود. 🙂 کارهایش برای خدا بود.✨💚 [اما رفتاری که اخلاص ابراهیم را به چشم می آورد، تواضعی بود که نسبت به دیگران داشت.] 🌸شھید محمدابراهیم همت🌸 شھدارا یادڪنیم باذڪرصلوات✨ ღ اَز گذشتن ، سرگذشت ۅ سَرنوشت ماست 💛🌿💛🌿 https://eitaa.com/hazraate_eshgh 💛🌿💛🌿
🌿🎊 حضرت هادی و حضرت عسکری علیهماالسلام در همان شهر سامرا، که در واقع مثل یک پادگان بود، یک شهر بزرگِ آن‌چنانی نبود؛ پایتخت نوبنیادی بود که «سُرّ من رأی»؛ سران و اعیان و رجالِ حکومت و به قدری از مردم عادی که حوایج روزمره را برطرف کنند، در آن جمع شده بودند، توانسته بودند این همه ارتباطات را با سرتاسر دنیای اسلام تنظیم کنند. [۱۳۸۲/۲/۲۰  - رهبر انقلاب] 🌿 خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد 🌿 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
°•{♥️}•° بَرگرد [فَقَطـ] یِڪ بَغݪ باباےِمݩ باش...🍃😔 :) راهے ڪہ اَز گرفتیـ🕊ــمْ 👇✨🍃 https://eitaa.com/hazraate_eshgh
•💚• بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام* هان! بدانید که آنان امانتداران خداوند در میان آفریدگان و حاکمان او در زمین اویند. هشدار که من وظیفه ی خود را ادا کردم. هشدار که من آن چه بر عهده ام بود ابلاغ کردم و به گوشتان رساندم و روشن نمودم. بدانید که این سخن خدا بود و من از سوی او سخن گفتم. هشدار که هرگز به جز این برادرم کسی نباید امیرالمؤمنین خوانده شود. هشدار که پس از من امارت مؤمنان بری کسی جز او روا نباشد. 💚 سه.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍 https://eitaa.com/hazraate_eshgh
[‌"🌱…تپش‌تپش‌دل‌ ازتواذن‌مےگیـــــرد؛ اجازه‌حضرت‌جانان، عجیب‌دلتنگــم 💔‌] #چهارشنبه_های_امام_رضایی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh