[ڪاش...
مآرو تو بینالحَرمینقرنطینه مےڪردنْد..💔🍃🌙]
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✨✨✨✨✨
✨
✨
✨
✨ یـک لحظه از خدا غافل نباشید.
✨ غـفلت از مبدا قدرت، انسان را به هلاکت میرساند.
✨ مبدا قدرت، اوست
✨ و همه چیز به دست اوست
✨ و ما چیزی نیستیم.
[امامخمینی(ره)،۰۴/مهر/۱۳۶۲]
#مکتب_روح_الله ✨
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
مابایداینرابفھمیم
ڪہهمہچیزهستیم
وازهیچڪس؛
ڪم نداریم(:😎✨✌️🏽
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
*•●•●•●•●•●•|🖇🍓|•●•●•●•●•●•
۱_ سلام✨ خـوشحالیـم خوشـتـون اومده 🦋🍃
۲_ سلام✨ ممـنـون نظر لطف تـونہ😊💛
۳_ سلام✨ خوشحـالیـم کہ حـال کـردید😁😃🌻
والـا ۸ پـارت کہ یہ خـورده زیـادی زیاده😅
ولـی چشـم زیـادش میکنـیم✨🦋
•●•●•●•●•●•|🖇🍓|•●•●•●•●•●•
شـمـا هم بـا نظـراتتون خـوشحـال مـون کـنـید😁🌱
انتـقادے🙁
پـیـشـنهـادے😌
انـرژےاے💪😎
●| هــر چـه مــےخـٰواهـد دلِ تـنـگـت بـگـو!🎙️|●
payamenashenas.ir/@hazraate_eshgh*
بایدبہقلبتان
برسانیدڪہهرڪارۍانجاممۍدهید؛
درمحضرخداهستید♥️🌿...
#تلنگر✨💛🕊
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پای_درس_شهدا (♥️)
شہیـ🕊ــد جہاد مغنیـــہ :
🌷....ما فَرزندانِ مَڪتَبے هَستیــ😍ـمْ ڪہ از دُشمَن امان نامہ نمے گیــ✌️🏻ـریمْ....🌷
#جهادادامهدارد✌️🏻😎💛🕊
#دیروز
۲۹_دی_شهادت:👇🏼
#شهیدجهادمغنیه
♡اللهم عجل لولیک الفرج♡
♡اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای♡
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
2.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان تو نشناسی🥀
همین الان بمیری🍂
←مثل کسایی که امام ندارن
←اونور محشور میشیاا
آقای رائفی پور🔊
#به_وقت_امام_زمان🖤
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
●
نوبتے هم باشہ نوبـت رمــان جذابہ مـونہ [😉😇✨]
کہ ظـاهراً خـیلــے منـتـظرش بـودین[😅😁]
اینـم بـگم کہ بہ خاطـر درخـواست تـون بہ جاے سہ قـسمت، پـنج قسـمت تقدیـم نـگـاهتـون میشہ [😎✌️🏻🏳]
●
#به_وقت_رمان 🌅😍👇🏻
●
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا 😱... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو😰
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد😭😵
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت 📞و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو🔪 خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند😰
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده😧
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم😰
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت🏃 و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده😨
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد😖
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس💨🚑 خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفدهم
در سالن بیمارستان 🏥گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند😥
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند...
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد
_ت... تو اینجا چیکار میکنی😧
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش😢 بر روی گونه هایش ریخت
_همش تقصیر من بود😓
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
_همش تقصیر من بود😞
مریم دست های مهیا رو گرفت
_تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود😞😭مادر شهاب به سمتش امد
_دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره😒😢
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست😒
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه 😔😭همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک😢 هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه😞😭
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞