✧ლ✧ლ✧ლ✧
#یک_آیه
قُلْ مَن رَّبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ 🌎
ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻴﺴﺖ ؟
قُلِ اللَّهُ ✨
بگو : خدا
@hazraate_eshgh
_____________________
─═इई🍃🌻🍃ईइ═─
{💕🖇}
💕 حضرت علـی (ع) فرمودند:
🖇 هر فریب خوردهای را نمیشود سرزنش کرد.
[نهجالبلاغه-حکمت۱۵]
#حدیث #کلام_مولا
{💕🖇}
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
@hazraate_eshgh
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
002.mp3
زمان:
حجم:
9.41M
#منبر_مجازی ﴿📃🌸﴾
پرسش و پاسخ با آیت الله خوشوقت
پاسخ های زیبا و دلنشین ✨
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
2.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 💛🌼
منوهجـرتو
وحـ...ـالبهـمریخـتهامـ...
#یاربفرجاماممانرابرسان ♥️
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#مکتب_روح_الله 🌤️
امـامامّـت و عصارۀ خلقـت، ✨
وارث نبـوّت، 💕
ولىعـصر ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف_ [است].
[صحیفه امام؛ج۹،ص۲۴]
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
@hazraate_eshgh
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
#پای_درس_شهدا ❤✨|••
صَبر را سَر لوحہ خود قَرار دَهید💙 و مُطمئن باشید...↶
کہ هَرکَس اَز این دُنیا خواهَد رَفت👌🏻 و تَنها کَسی که باقی میمانَد خُداوند مُتعال اَسٺ😍💛.
"شَهیدمُحَمَدرضادِهقانِاَمیری🍃🌻"
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✋🏽|• اگهـ... قولمون قول باشه
✨|• اگهـ... عهـدمون عهد باشه
♥️|• اون امام عصـر (عج) هـم هسـت
#حاج_حسین_یکتا 🖇
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🦋
#حواسمون_باشه 💔
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
@hazraate_eshgh
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
شباهت به موسی 🍃🌷
°•~در بحار از شیخ طوسی به سند
خود از امام صادق (ع) مروری است که فرمود:
اصحاب موسی به نهری آزمایش شدند و این همان است که خداوند تعالی میفرماید:
《 اِنَّ الله مُبتَلِیکُم بِنَهَر》
" همانا خداوند شما را به نهر آبی خواهد آزمود"
•{سوره بقره، آیه ۲۴۹}•
اصحاب قائم (عج) نیز به مانند آن مبتلا خواهند شد.
•{ بحارالانوار: ۳۳۲/۵۲ }•
°•[ منبع کل: مکیال المکارم ]•°
🌷🍃🌷🍃🌷
#به_وقت_امام_زمان 💌
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
Mahmoud-Karimi-Shorideo-Sheydaye-Toam.mp3
زمان:
حجم:
14.99M
شوریـده و شیـدای توام 🌸
شـیـرینـی رویـای منـی ✨
تا بـه قیامت پای تـوام 🌸
دیـن منـی دنـیای منی ✨
#مداحی با صدای محمود کریمی 🎙
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #نوزدهم
#هوالعشق 😍
صبح به زور زینب از رختخواب بلند شدم٬
حالا بماند که با پارچ آب یخ خوب از من پذیرایی کرد😁
٬به طبقه پایین رفتم و علی نبود٬دلم گرفت٬لبخندی به لب اوردم و سمت اشپزخانه رفتم😄
-سلامممم مامان ملیحه صبحتون بخیررر
-سلام دختر گلم صبح شماهم بخیر😃
-سپاس فراواااان
-مادر جون بی زحمت بیا این شیرارو بریز تو لیوان😊
-چشششم🙈
به سمت ٱپن رفتم و لیوان هارا در سینی گذاشتم٬و سوالم را پرسیدم
-مادرجون ٬علی کجاست؟
-مگه نگفت بهت مادر؟فکر کنم نخواسته ناراحت بشی
-چیو😟
-رفته اداره یه کار واجب داشت ولی گفت تا عصر برمیگرده برای خرید😊
-اهان..😔
دلم بیشتر گرفت٬این روزها بعد از امید بخدا٬برای دیدن دوباره علی از خواب بیدار می شدم ٬
از لیوان شیرها یکی را برداشتم چون دیگر میلی به خوردن صبحانه نداشتم٬مادر فهمید و پاپی من نشد.
بعد از صرف صبحانه زینب به کلاس رفت و من هم به اتاق٫باباحسین هم به درخت و گل ها میرسید ٬مامان ملیحه هم مشغول صحبت با خواهرش بود.
روی تخت نشستم ٬ارامم نگرفت٬نه تماسی نه پیامی از علی٬هیچ چیز نبود.میدانستم شغل سختی دارد اما حداقل که میتوانست زنگی بزند یا یادداشتی بگذارد.
به سمت پنجره رفتم که تمام منطره روبه رویم پر بود از درخت و گل٬محو زیباییشان بودم که صدایی اشنا شنیدم
-فاطمه خانوم؟😊
به فکر خود خندیدم ٫توهم هم زده بودم جالب بود...😥 اما اینبار صدا نزدیک تر شد و یک آن ترسیدم و برگشتم٬علی بود.. از ترس نفسم 😨سنگین شده بود و این فاصله نزدیک جانم را میگرفت
٬زمانی که موقعیت خود را دید عقب تر رفت و لبخند بانمکی زد٬
-سلام خانوم ترسو😄
-ترسو خودتی٬یه اهمی یه اوهومی چیزی سید٬قلبم وایستاد.🙁
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم
-خب ببخشیید خانوم جان٬الان از دستم ناراحتی؟😕
-نه بابا سید چه ناراحتی ٬یهو میری هیچی نمیگی ٬نه پیامی نه زنگی ٬چرا ناراحت باشم اخه مگه دیوونم؟؟☺️
هم میخندید و هم شرمنده بود دستی در موهای خرماییش انداخت و سمت تخت رفت ٬که شاخه گل رزی 🌹را در دستش دیدم٬به سمت من امد و دستش را دراز کرد
-بفرمایید تقدیم شما به منظور منت کشی فراوااان ٬ببخشید دیگه خانوم😉
از این منت کشی ساده و راحت قند در دلم آب شد و با لبخندی شاخه گل را تا اعماق گلبرگ هایش بوییدم و تازه شدم از حس نابش.
-بخشیدین؟
-خخ بله حاج اقا ٬راضییم ازت٬خدا ازت راضی باشه.😍
-شما راضی باش خدام راضیه فاطمه خانومم
با لبخندی جواب صحبت های پرمهرش را دادم
-خب حالا لطفا حاضر شید بریم بازار که بسیار کار داریم٬زینبم الاناست که برسه٬مامان پاش درد میکنه با زینب میریم.البته اگر بخوای شما وگرنه تنها هم خب... میشه ها.
از شیطنت شیرینش خنده ام گرفت اما
-نه زینبم ببریم حوصلش سرمیره بچم
-بله... هعی خدا شانس بده.. 🙁😁
اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد ٬حسادتی شیرین به شیرینی عسل.
زینب که امد سریع حاضر شدیم٬سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم٬اول حلقه هارا باید میگرفتیم٫بعد ملزومات دیگر
-خب من اینجا ماشینو پارک میکنم شما پیاده شید چون در باز نمیشه همین گوشه وایسیدا گوشه..
از لحن تاکییدش ذوق کردم و زینب فقط زیر زیرکی میخندید
٬میدانستم خاستگار پر و پاقرصی دارد که همین روزها باید برای نامزدی او بیاییم.....😊
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh