حسین جان
💫قلب مرا هواے تو اشغال مے ڪند
با هر سلام با حرمت حال مے ڪند
•
دارم یقیݩ ڪھ حضرت عالے جناب عشق
ڪرب وبلا نصیب مݧ امسال مےڪند♥️
•
💚 #صلی_الله_علیک_یااباعبدالله 💚
#صباحکم_حسینی
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌸💌🌸
💌🌸
🌸
پیامبر(ص):
مَحبوب تَرینِ اَعمال پیش خُـ💙ـدا
خُوشحال نِمودن مُومـنین است :)🙃
بحارالانوار ج۷۴ ص۲۸۹
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#تکبر ❌
#قسمت_دوم 🖇
🔹 یکی از صفاتی که غالبا همراهِ انسان است و به صورت نامحسوس، در بسیاری از انگیزهها و رفتار های او تأثیر میگذارد، *تکبر* است.
🔸 تکبر یعنی خود را بزرگ پنداشتن؛ و بزرگی پوشالی خود را دوست داشتن؛ و برای حفظ آن، با خوبیها و خوبان عالم جنگیدن؛ و بزرگ تر از خود را تحمل نکردن.
🔹 امام علی (ع): از تکبر بپرهیزید، که آن بزرگ ترین گناهان، و دردناکترین عیب ها، و زیور شیطان است.¹
و در جایی دیگر امیرالمومنین تکبر را زشت ترین صفت اخلاقی بر میشمرند.²
۱-غرر الحکم ص۱۶۷
۲-غررالحکم ص۳۰۹
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#تلنگر🌱😔
یکی گره روسری شو شُـــل کرد رفت جلـــو
دوربـــ📷ــــین واسه لایک😏😏
یکی بند پوتیـــنش رو سفت کرد رفت رو
میـــ💣ـــن واســه خـــــاک♥️🕊
شهدا شرمندھ ایـــم
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#پای_درس_شهدا (❤)
هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند
•|شهید محمودرضا بیضایے |•
با یقیـــن مے گویم هرڪس شهید شده ، خواستہ ڪہ شهید بشود . شهادت شهیـــد دستِ خودش اَست.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#راز_شهادت
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#بیو🌱
حسین جانم اَنٺَ لیلا و َتَمٰــامَاً هَمِـہ اَزْ دَمْـ مَجْنـۅن :)
#دلبرانه
______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه |🌺🌱|
اگر شما ملاحظه میکنید که امروز مفاهیم حق و عدل و انسانیت و مفاهیمی که برای انسانهای هوشمند در دنیا باارزش است و این مفاهیم،
مانده و روز به روز قوی تر و راسختر شده است
به خاطر همان مجاهدت ها و فداکاریهاست.
اگر امثال علیبنابیطالب که درطول تاریخ بشـر بسـیار نادرند نمیبودند،
امروز ارزش های انسانی وجود نداشـت؛
عنوان های جذاب برای بشریـت، جذابیـت نداشت.
بشـر، زندگی و تمدن و فرهنگ و آمال و آرمان و اهداف والا نداشـت؛
و بشـریت به یک حیوانیـت وحشی و درنده تبدیل میشد.
بشریت بخاطر حفظ آرمان های والا
مرهون امیرالمومنین و انسان های والایی در حد اوست. آن جهاد ها، این اثر را داشت.
[برشی از کتاب انسان ۲۵۰ ساله، نوشته مقام معظم رهبــری]
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم الله القاصم الجباریـــن
#ایران_قوی (🇮🇷)
وضعیت علمی جمهوری اسلامی ایران بر اساس گزارش سایماگو
رُتبہ جَهانے تولیـــد عِلم دَر رِشتہ مهندسے هـــوا و فضا از ۴۳ اُم جهان بہ ۱۱ اُم ارتقاء یافتہ است. (افزایـــش تعداد مقالات از ۴ بہ ۳۴۱)
تا ثریـــا راهے نیست.....
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh