#یک_آیه
وَإِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى
بݪݩـد بگے 📢
یا یـواش
برا خــدا 🍃
هیـچ فرقے
ݩمیـڪنہ😌
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•{#سلام_اربابم✨🌿
سَلامِ اَۅلِ هَفتہ بہ شاهِ ڪربُ بلاست
ڪہ لطفِ مادرِ سادات بیـمه اَمْ بُڪند
•°♥️°•
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
°•🍀🌸🍀•°
🌸 امیرالمومنین (ع) میفرمایند:
🌸 کمترین حق خدا بر عهده شما اینکه،
🌸 از نعمت های الهی در گناهان یاری نگیرید.
[نهجالبلاغه،حکمت۳۳۰]
#حدیث #کلام_مولا
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#چادرانه
🍃|… گـــــــــاه
🎈|… جــلـــــوۍآینــه
☔️|… بـایــدروســــریاترا
🙂|… مــرتب ڪنۍوبعـد
♥️|… چـــــــــادرترا
😇|… وزیـــرلـب
😌|… زمـزمـه کنی:
﴿ذَٰلِكَأَدْنَىٰأَن ُعْرَفْنَفَلَايُؤْذَيْنَ﴾
[احزاب/٥٩]
وڪیفڪݩۍباایݩآیهها...😍
_______
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه 🌿💫
تحریم میتواند فرصت باشد؛ چرا؟ زیرا تجربه نشان داده است کشورهایی که از منابع طبیعی -مثل نفت- برخوردار هستند، هر وقت درآمدهایشان از ناحیه این منابع کاهش پیدا میکند، انگیزه پیدا میکنند که خودشان را از وابستگی نجات بدهند. فشارِ کاهش درآمد منابع طبیعی، این حُسن بزرگ را دارد که ما را از وابستگی به این منبع طبیعی، نجات خواهد داد.
۱۳۹۸/۱/۱-رهبر انقلاب
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•🌸🌱•
#پای_درس_شهدا (❤)
| شهیدحاجحسینهمدانۍ |
دشمناننمےدانندونمےفهمند
ڪہمابرای #شهادتــ
مسابقہمـےدهیـــم
ووابستگـےنداریم
واعتقادماایناست
ڪہازسویخداآمدہایم
وبہسویاومےرویم . . .
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش دوم: فرمان الهی برای مطالبی مهم
و من از جبرئیل درخواستم که از خداوند سلام اجازه کند و مرا از این مأموریت معاف فرماید. زیرا کمی پرهیزگاران و فزونی منافقان و دسیسی ملامت گران و مکر مسخره کنندگان اسلام را می دانم؛ همانان که خداوند در کتاب خود در وصفشان فرموده: «به زبان آن را می گویند که در دل هایشان نیست و آن را اندک و آسان می شمارند حال آن که نزد خداوند بس بزرگ است.
بیست.و.یک.روز.تا.عید.غدیـر.خم 😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#بیو •{🌱○°
مَسیـــرَمْ اَز حَلَب اَست
قدس را هَدَف دارَم
#مدافعین_حرم •°○♥️}•
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #سوم
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت...
و من آنها را تنها گذاشتم.😔
حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم😕
اما همیشه نسبت به #مدافعین_حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم.😥 حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم.
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم.
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. 😍💚
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.
"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "😢🙏
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود.😢
از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم.
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت😅 که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم.🏃
هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!😠
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😠
چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟😠
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد....
"مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟"😡
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم.😏
متعجب به من نگاه کرد...
و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده.
بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. 😅
ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. 🙈😅
حتی نوشته ی 💚یا حسین💚 پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم
و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.😕
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم.😠
شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...😓
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...😠
و ماشین را از جا کندم.💨🚙
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهارم
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم.😢
چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم.☺️
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم.
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔
خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم.😢
خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭
اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
✍" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس....
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید.
نمی دانم چرا؟😭
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.😭😫
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم.😭😭
صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم.
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد.
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😅
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد.☺️ از ته دلم خوشحال بودم
و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh