#پیام_معنوی
💌به فکر خودت باش!
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•
[🌙]
•
#یک_آیه
•
~• وَمَا مِنْ إِلَٰهٍ إِلَّا اللَّهُ •~
•
~• وَ جُز آݩ خــداے یڪتا خــدایے ݩیسٺ •~
•
آیہ آیہ ٺـا ظہـور🍃😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
.•°🦋°•.
#حضرت_عشق
سݪام 😍
بݩا بہ درخواسٺ شما
تصمیم به برگزارے یہ چاݪش به مݩاسبٺ عید غدیر ڪردیم 😍
#چالش_یه_جمله_در_وصف_غدیر🍃
#نوع_چالش: سین خوردنی🤩😉
یہ دلنوشته یا شعر در وصف غدیر یا امیر المومݩین برامون ارسال کنید ☺️
#هدایا😍:
نفر اول : ۵۰۰۰ تومان شارژ از طرف یک سید بزرگوار 😍
نفر دوم : مهر خاتم😍
دلنوشته ها تون و به آیدی
https://eitaa.com/Ansari_28 ارسال کنید 🍃
منتظرتونیم🙃😉
🌺🌺🌺🌺
🌺
🌺
🌺
🌺امام حسن (ع) میفرمایند:
✨ همانا نیکترین نیکویی
✨ خوی خوب و نیکوست.
[الخصال، ص۲۹]
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
『 حضرتعشق 』🇵🇸
#شهیدانه🌱✨
خانوادهی هادی میگویند او ویژگی های خاصی داشت :
همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.👌
هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت .ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.✨
از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از شهادتش روشن شد.
✨شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری
#از_رفاقت_تـا_شـهادتــღ
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
هان مردمان! همانا او هم جوار و همسایه خداوند است که در نبشته ی عزیز خود او را یاد کرده و درباری ستیزندگان با او فرموده: «تا آنکه مبادا کسی در روز رستخیز بگوید: افسوس که درباری همجوار و همسایه ی خدا کوتاهی کردم...
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
#حضرت_عشق
شش.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
https://ble.ir/hazraate_eshgh
#چادرانه
چـادر من...✋
یڪ باور پروانگے است...•|
یڪ سرباز همیشہ بیدار است...✊••
پاسدار انقلاب من است...[•🇮🇷•]
وقتے بہ دورم مےگردد...°💫°
بــہ خــودم میـــبــالم...[]•😇•[]
وقتےخاڪ قدم هایم رابہ خود
مےچسباند...↘️°•
برایش مےمیرم...😍•«]
من...✋
چادرم راباافتخارروے سرم مےگذارم
من و او عاشــقـــیــم...❤️••
نـام او عفیفہ است...°🌈°
و من هر روز بہ پاڪے و عفافش❄️•
اقتدا مےڪنم...••✌️😊••
@hazraate_eshgh
#بیو✨🍃
|ۆ خدا یڪ حسیـ❤️ــن داشٺ
ڪہ آنهمــ الحمدݪله شد زندگے ما...!|
+الحمدلله
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ونه
ــ ساعت چنده؟
سلما لبخندی زد و گفت:
ــ بیدار شدی؟😊
دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد.
ــ آااخ...😖
ــ چی شد مهدیه؟😨
ــ دستم...
پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم:
ــ این دیگه چیه؟😥
ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا.😌 کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر.
چشمانش سرخ بود و بی حالت.
تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود.
"طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده"😭
اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد.
ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟😒😥
صدایش زدم با ناله.
انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم.
ــ سلماااا😭
ــ جان سلما.😢
ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده...😭
صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند.
ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر... زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟😢😭
لحن صدایش عوض شده بود. خودم را ازل او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم.
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. 😭😭حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد.
گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
ــ سلام زهرا بانو...
ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟😞
ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم.
ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟😊
ــ نه... الان نه...
صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری"🙈
ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه...☺️
ــ الهی دورت بگردم همین الان میام.😊
تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...!
"کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم"
گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی.🎤🎞
🔉ــ مهدیه جان... خانومم. سلام
می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما #توکل کن. به خدا توکل کن و #صبور باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره😜😍😂
صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست.
🔉ــ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ 😌حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... 😍😎حسودی نکن...😂😉
باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد.
🔉ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش...😇😍
گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم...
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh