#رهبرانه •°•[🌱]•°•
یک حرکت وسیع فرهنگی علیه کشور ما در دهه ۷۰ شروع شد؛ حالا شما نگاه کنید؛ متولّدین دهه ۷۰، امروز دارند میروند بهعنوان #مدافع_حرم جان میدهند، سر میدهند و نیرو میدهند؛ چه کسی این را حدس میزد؟ در همان دورانی که آن تهاجم وسیع فرهنگی بود، این گلها در بوستان جمهوری اسلامی شکفته شدند، این نهالها روییدند، #حججیها درست شدند؛ پس ما در جنگ فرهنگی پیروز شدیم و دشمن در جنگ فرهنگی شکست خورد.
[۱۳۹۷/۵/۲۲ - رهبرانقلاب]
خۅش بہ حال دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارد 🌙🌸
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_ویک
سلما نامزد کرده بود
و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍
ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد.
پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است.
صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم👑 را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...😰
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش😖😊
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم.
تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه🙈
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.😃
نگران بودم.
می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت.😧😨 پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.☹️
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_ودو
صالح آرام و قرار نداشت.
آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت.
علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه #محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این #بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم.
چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌ثمره ی ادب در برابر خداوند
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
{🎊🎉🎊🎉}
🍃مۅسایـ💖ــے ۅ دَر ۅادےِ طۅر آمَده اے
🌸خۅرشیـ✨ـدے ۅ دَر هالہ نۅر آمده اے
#میلادبابرکتامامموسیکاظممبارک🎈✨😍
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
•°•°🌸🎊°•°•
🌸 امام کاظم (ع) میفرمایند:
🌸 یاد کردن نعمت های الهی، شکر است
🌸 و ترک آن ناسپاسی است
[وسائل الشیعه /۴/ ۱۰۵۹]
#حدیث
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست🌸
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
سری دوم وظایف شیعیان در عصر غیبت در کلام امام رضا (ع) 🌺
۸_ سعی و تلاش در جهت تقویت و تکمیل ایمان🌱
{بحارالانوار، جاد۷۸،ص۳۴۸}
۹_ حفظ کرامت و بزرگواری خود🌹
{مستدرک الوسائل، جلد۱،ص۵۴۱}
۱۰_ رعایت تقوا🍃
{ اعلام الوری،ص۴۰۸}
۱۱_ عمل به تقیه🌼
{ رساله مرحوم شیخ مرتضی انصاری درباره ی تقیه،از ملحقات مکاسب}
۱۲_ آشنایی با رمز و راز عشق آموزی🌸
{ کمال الدین،جلد۲،ص۳۷۰}
۱۳_ تواضع و رعایت ادب در برابر شنیدن نام حضرت صاحب الامر🌷
{ اثبات الهداه،جلد۳،ص۴۷۷}
۱۴_ حضور در مجالسی که فضایل و مناقب آن حضرت ذکر میشود.🌿
{ کافی،جلد۱،ص۴۵وص۲۷۸}
#به_وقت_امام_زمان 💌
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارونه بارونه بارونه... •{🌈}•
امشب خوشیمون فراوونه •{😇}•
موسی بن جعفر آقامونه. •{✨}•
#کلیپ
#حضرت_عشق
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
‼️یـادشـان رفت،یـادمـان نـرود...
#ادامه:
فضای مدینه را پر از وحشت و ترس کرده بودند😱. اهل خانه و رفت و آمدها رصد می شدند😨. همه سکوت کرده بودند😫. حتی آدم هایی که خودشان را از بزرگان صحابه ی پیامبر💚 صلی الله علیه وآله میدانستند. مقابل دستورخدا✨ ساکت شده بودند😡. محبتشان به پیامبر🌸(ص)تاهمین جا بود و بیشتر پیش نرفتند😞. عقب نشینی شان چشمگیر بود😔. فاطمه💖 سلام الله علیها اما نیمه شب 🌙همراه امیرمؤمنان 💚شد. درِ خانه ی تک تکِ بزرگان رفتند.🏠
نه یک نفر، نه دونفر، چهل نفر...‼️
نه یک شب،نه دوشب،شب های متوالی تا چهل شب... دَر 🚪که میزدند،صاحب خانه میپرسید،
کیستی؟ فاطمه💐(س)جواب میداد:
ـ دختر پیامبرخدایم😍،فاطمه🌸. درِ خانه را به روی فاطمه (س) باز میکردند. اما اگر عـلـی💚 (ع)میگفت...😔
فاطمه ی زهرا❤️ میپرسید: ـ مگر در غدیر تو بیعت✊ نکردی؟مگرسخنان رسول خدا🦋 را نشنیدی؟مگرسخنان رسول خدا سخنان خدا✨نبود؟ پس...
آنها اما به جای ابراز شرمندگی از کوتاهی و خیانت در امانت رسول خدا، به جای آمدن پای رکـاب ولـیّ خـدا✨ می پرسیدند: ـ کس دیگری هم می آید؟ یا میگفتند: ـ دیگربیعت کرده ایم!😡😔
فـقـط سـلـمـان💖 می آمد با مـقـداد❤️ . ابـوذر می آمد با زبـیـر و عـمـار ...🌸
عـلـی💚 علیه السلام که تنهای تنها شد😭، یاران که خوابِ راحت را طلب کردند😞، دختر رسول خدا 🌸که دید هیچ حرفی و هیچ همت و هیچ مردی در میان نیست.....😢
آنها، همان هایی که حکومت را گرفته بودند
پرروترشدند، رفتند سمت دهکده ی فـدک ...😱 کارگران فاطمه 💖سلام الله علیها را اخراج کردند😡 و فدک را اشغال کردند😣. فاطمه🌸 (س)رفت دنبال حقش. به ابوبکر فرمود: ـ من سند فدک را دارم .
گفت: ـ پیامبران از خودشان ارث نمیگذارند.
فرمود: ـ پس آیه ی قرآن چیست که خدا✨ میفرماید:🌿
داوود از خودش ارث به جا گذاشته است؟
گفت: ـ شاهد بیاور.
فرمود: ـ علی💚 و ام ایمن شاهدند.
گفت: ـ علی شوهرت است، شهادتش قبول نیست. ام ایمن هم زن است. شهادت زن حساب نیست.
من بلد نیستم روضه بخوانم....😞
عـلـی💚 ،ولـیِّ مـنـتـخب خـدا بـود و فـاطـمـه💖 سلام الله علیها سـرور زنـان اهـل بـهـشـت ...😍
علی،((لافتی..)) در شأنش آمده بود، فاطمه (س)
علتِ خلقت حساب شده بود...🌸💐
روضـه خواندنی نیست،فهمیدنی است...
آسـمـان☀️☁️ و زمـیـن 🌍گـریـه میکنند😭، بر فـاطـمـه سلام الله علیها و حـسـیـن (ع)
برگرفته از کتاب ✨ مادر ✨
نام پدیدآور: نرجس شکوریان فرد🌱
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
یـاایہاالعزیـ🌸ــز
مـا بـےتـو خستہایـــمْ✨😔
تــو بـے مـا چگــونہاۍ؟💔
#حاجیمونه
#حاج_قاسم🍃🙃
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh