💔🌿✨|••
حاݪِ مَݩ
مثݪِ
یتیمۍسٺ
کہبہهنگامِدُعا
بہفرازِ
باَبۍانٺَواُمّی برسد
#سلام_ارباب_خوبم🌿💙
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
[🌿♡•]↯
✿{ #یک_آیه
قُل لَّا أَمْلِكُ لِنَفْسِي نَفْعًا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ }✿
بـگـو
مݩقدرٺجـݪبســودےودفعزیـاݩۍراازخـودݩدارمـجزآنچہخــداخـواهد.....
『 @hazraate_eshgh 』
🕊
✨ حضرت علـی (ع) فرمودند:
🙂 شــ✿ـادیمؤمـن در چهـره او
🙃 و انــدوه وی در دلـش پنهان است.
[نهجالبلاغه،بخشیازحکمت۳۳۳]
#حدیث #کلام_مولا
______________
دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست
💖👇🏼✨
°• @hazraate_eshgh •°
دهہ هشتادی ها توجہ ڪنید‼️
مبارزه با اسرائیݪ با ماسٺ✌️🏻
یعنےنوبتۍهمْ ڪہ باشہ نوبٺ ماسٺ😎
پس از الاݩ آماده شۅ✨
خۅدسازی رۅ از همیݩ الان شرۅ؏ ڪݩ
ننداز برای فردا ❌
نگۅ از شنبہدیگہ 😫
از همیݩ الاݩ
شهدایآیندهازبینشماانتخابمیشن😌
بجنببہخودت
#جانمونیرفیق👋🏼💙
#چریکیونآسِدعلی✨
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#مکتب_روح_الله •🌸🖇•
اخیرأ بیـن برخـی جـوانان شایـع شده که درسخواندن چه فایـدهای دارد، مطلبی اسـت انحـرافی، از روی جـهالت و بیخبـری است. یا باسوءنیت و از إلقائات شیطـانی است.
🌸[صحیفه،ج۳،ص۳۲۶]🌸
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
【•♥️🌿•】
همعرش{تُ}راخواهد،همفرش{تُ}راخواند
پایۍبزناۍعرشۍ!درگوشہیویرانها...؛:)
#امامرضایدلم✨🕊
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🧡
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#شهیدانه✨🦋
بچه ها رو برده بودیم اردو 🚌.
برای ناهار به یه رستوران بین راهی رفتیمــ🍔.
همه معلما کنار بچهها مشغول خوردن شدن😋.
ولی شهلا بلند شد و با غذاش رفت بیرون!😟
نشست پیش فقیری که کنار جاده نشسته بود و غذاش رو با اون خورد😉.
وقتی برگشتیم تو اتوبوس ، بچه ها به خاطر اینکه با یه گدا غذا خورده بود اذیتش میکردن😒 .اولش هیچی نمیگفت ؛ ولی بعد جواب داد:
"مگه ندیدین موقع غذا خوردن بهمون نگاه میکرد؟😢
خب منم نتونستم بشینم راحت غذام رو بخورمـــ😫. حالا که این کار رو کردم، وجدانم راحته☺️😍"
همه بچهها ساکت شدن.
•| شهیده شهلاهادییاسین |•
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌹🍃🌹🍃
از امام صادق (ع) روایت شده که فرمود:
《هر کس به امامت پدران و فرزندانم اقرار داشته باشد ولی مهدی از فرزندان مرا انکار نماید،
مانند آن است که به همه ی پیامبران اقرار و اعتقاد داشته باشد
و محمد را انکار کند.》
🌹🍃🌹🍃
°•[( کمالالدین: ۳۳۸/۲)
جمع آوری شده در کتاب مکیال المکارم]•°
#به_وقت_امام_زمان 💌
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
خــدایا♡
درود فرست بر علیبنموسیالرّضا 💛
امـام پسندیده با تقـوای بیعیب ✨
و حجّتت بر هـر که بر زمین
و هر که زیر زمیـن است
آن راستگوی شهــید
درودی بسـیار
وکامل وپـاک
#عابدانه •|💙🕊️|•
[قسمتیازصلواتمخصوصامامرضا]
.•°{ @hazraate_eshgh }°•.
حآل نداری ثوآب کنے
.
.
.
.
گنآه نڪن‼️
#همینوبس✌️🏻☺️
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
آبان98✨❌
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh