#یک_آیه
۞ وَمَا لَكُم مِّن نَّكِيرٍ ۞
▒ ✨ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺎﻫﻲ ﻭ ﻫﻴﭻ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﻜﺎﺭﻱ [ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻳﺪ ] ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ✨ ▒
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
@hazraate_eshgh
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
🌸 حضرت زهـرا (س) فـرمودند: 😍
🌸 هـرکـس عبـادت خالص خـودرا
🌸 بـهسویخـدا بـالا فـرسـتد
🌸 (و پیشکش آستان او کند)،
🌸 خـدا هـمبهتـرینمصلحت خـودرا برایاو میفرستد.
[مجموعهٔورام،ج۲،ص۱۰۸]
#حدیث
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
میگن:
↓
«خوبـههفتـهتـو 😍
یکجـوری شـروع کـنی... ✌️🏽🌱
که وقتی نامـهاعمـالتـ📃
رسید دسـتامـامتــ❥
شرمنده نشی•••| :(
#تلنگر 🖇
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌈•• #رهبرانه
هرچـه ما پیـشبـرویم، احتیـاج ما به کتـاب بیشتر خواهد شد.
ایـن که کسی تصور کند با پدید آمدن وسائل ارتباط جمعىِ جدید و نوظهور، کتاب منزوی خواهد شد، خطـ❗ـاست.
ابزارهای نوظهور مهمترین هنرشان این است که مضمون و محـتوا و خود کتابها را راحت و آسـان منتقل کنند.
⭐ [۱۳۹۰/۴/۲۹-رهبرانقلاب] ⭐
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
1_630034849.mp3
زمان:
حجم:
9.67M
#منبر_مجازی ﴿💜🎋﴾
پرسش و پاسخ با حجت الاسلام خوشوقت
پاسخ های دلنشین و ساده ✨
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#شهیدانه .•°🕊°•.
بایـد سنگری در تنگه چذابه ساخته میشد تا پناهگاهی برای نیروها باشد.
آتش دشمن بسیار سنگین بود. نمیشد به این کار ادامه داد. تعدادی از بـچهها زخمی و شهید شده بودند. 🥀
نیروها را جمع کرد و گفت: 🗣
بیایید دعای فـرج بخوانیم.
دعا که تمام شد، آتش دشمن هم قطع شد.
🌿 •شهیدقربانعلیعرب
🌿 •کتاب اینعمار
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
چه خوب گفت سردار دلها !
شرط شهید شدن ؛ شهید بودن است :)❤️
#شهید_محسن_فخری_زاده
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
ای بازگردانندهی
آنچه از دسـترفته است. ❤️🌿
[دعایمشمول]
#عابدانه •••
__________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
زیارت آن حضرت از قبر
ابیعبدالله الحسین و سایر معصومین✨
🔸شاهد بر این معنی مطلبی است
که در بحار ضمن بیان واقعه جزیره خضراء
آمده که...:
💚سید شمسالدین در پاسخ راوی که پرسید:
آیا ✨امام (عجل الله تعالی فرجه الشریف)✨
حج انجام میدهد؟🤔
💫فرمود:
دنیا برای مؤمن یک گام است...👣
آن وقت نسبت به کسی که دنیا
جز به وجود او و پدرانش برپا نیست💞
چطور؟🌱
آریــــــــ☝️
او هر ساله حج بجا میآورد...🌿
و پدرانش را در مدینه و عراق و طوس
زیارت میکند...✨💛
~| بحارالانوار: ۱۷۴/۵۲ |~
#به_وقت_امام_زمان 💌
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|❤️🌧|
#استوری |📽|
#چهکنمبازدلمتنگه |🥀|
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #هفتم
#هوالعشق
#تو_بی_من_نرو
👈🏻راوی : علی
قدم هایم را باسختی برمیداشتم🚶♂
٬سخت بود نبود فاطمه😔٬ رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد💓؛
پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم✨٬خنده هایش را به یاد آوردم☺️ ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست 🙂.آرام نفس میکشید😔٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود😞٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود 🚛 ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی😍 اما وقت نشد به او بگویم...😞😢
صورتش خراشیده شده بود😱٬سرش را باند پیچی کرده بودند🤕٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرَحمند😫
٬دست هایم روی شیشه بود ، خودم را گناهکار میدانستم😣 و به ماشینم لعنت میفرستادم🚗٬
دو هفته گذشته بود🗓
و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود😭٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور آورده بودند 😣و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...😓😞
به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم 🚗
درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم😭 نمیدانستم آنقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من😫.
گلی🌹 که برایش خریده بودم روی صندلی بود.
اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به آنها زیبایی ببخشد😍. او نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید🤩٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند☺️.
دلم تنگ است😢٬دلم تنگ است برای بودنش ٬ برای آن چشم های قهوه ای عسلی ؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..😫
به خانه میروم....🚶♂
٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..😪
انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم ٬ از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬ برای دیدنش آماده میشدم پس باید بهترین باشم ٬ پزشک معالجش گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬👨⚕
هوا رو به سرما میرفت🌨؛
سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس🌼 که عاشقش بود خریدم✨ ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود❤️. راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چیز حاضر بود برای رؤیت ماهم...😍
-سلام زینب جان
-سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر😉
-برای فاطمس..
زینب بغض گلویش را گرفت😞 و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد😭
-گریه نکن خواهرم عه چرا اخه. من برم ببینمش با اجازه..
-داداش صب..
صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود ٬عصبی نفس میکشید سلام کردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چسبید😢
-کجا با این عجله؟😠
-میخوام فاطمه خانومو ببینم🙁😥
-د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..😡
-یعنی چی؟چرا اجازه نمیدید؟😟
-واسه این
یک مشت حواله صورتم کرد😱
اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم آرام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم....🏃♂
به پشت پنجره که رسیدم...
دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..😖دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود😢 ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد ، بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم❤️ بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.😭
من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دیوانه وار فاطمه را صدا میزدم😣
که صدای دستگاه کنارش بلند شد ، پزشکان به سمت فاطمه دویدند🏃♂ دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند👨✈️٬ پشت شیشه میکوبیدم و آرام نداشتم..
به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش💚 ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..😭
درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم
دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...😊
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh