eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ღ |🤙|• هستین دور هم یه قرار بذاریم؟؟😍✋ بیاین ازین به بعد... اینطوری از مذهبی بودن هم بپرسیم✌🏻💖 ...🌱 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌱•• همان طورى که رسول‌اکـرم به حسب واقع حاکم بر جمیع موجودات است، حضـرت‏‌مهـ💚ـدى همان طور حاکم بر جمیع موجودات است؛ آن خاتـم رسل اسـت و این خاتـم ولایت، آن خاتم ولایت کلّى بالاصالة است و این خاتم ولایت کلّى به تبعیت است. [صحیفه امام؛ج۲۰،ص۲۴۹] 🌸✨ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💖 ✿|تکرارِ هیچ چیز جز نماز❥ در این دنیا قشنگ نیستـ...✨🌱 🤲 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
108.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚دلچسب ترین زمزمه اینجا صلوات است💚 🕊🍃🌸 نور دلِ 🕊🍃🌼 مؤمنین بُوَد در صلواتـ♡ 🕊🍃🌸 اندوخته‌ی 🕊🍃🌼 یقین بُوَد در صلواتـ♡ 🕊🍃🌸 تأکید کنند 🕊🍃🌼 اولیا بر این ذکر 🕊🍃🌸 زیرا که 🕊🍃🌼 اصول دین بُوَد در صلواتـ♡ 🕊🌸🍃 الّلهُمَّ 🕊🌼🍃 صَلِّ 🕊🌸🍃 علی 🕊🌼🍃 مُحَمَّدٍ 🕊🌸🍃 وَآل 🕊🌼🍃 مُحَمَّد 🕊🌸🍃 وَعَجِّل 🕊🌼🍃 فَرَجَهُم ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌸🍃🌸 🍃 🌸 حضرت باقر (علیه السلام) 🌸 فرمود: 🍃《چون قائم ما بپاخیزد دست خود را بر سر بندگان می‌نهد، پس به وسیله آن عقل هایشان جمع و اخلاقشان کامل می‌شود‌》.🍃 🍃•{بحارالانوار: ۳۲۸/۵۲}•🍃 •~ یکی از علما گفته: منظور همین دست ظاهری است که به طور معجزه آسا بر سر تمام بندگان قرار می‌دهد.~• °•[ منبع: جمع آوری شده از کتاب مکیال المکارم ]•° 🌸 🍃 🌸🍃🌸 💌 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
...✨ دردی ڪہ بہ دوشـم ماند از ڪوه سبڪ‌تر نیست...😣 این پـرده‌ی آخـر بود...🌿 اما غـم آخـر نیسـت...💔! 💛 💚 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
Haj Meysam Motiee13021383_672.mp3
زمان: حجم: 10.77M
ای‌فـخر ایران، سرباز جانانــ🌷 مابا توهستیم،برعهد و پیمانـ✌️🏽 حاج میثم مطیعی برای ______________ اےدݪ‌اگـڔعـاشقے دڔپےدݪداڔ بـاش •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه لحظه ای از نگاه علی آب شدم☺️🙈 آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد...😍 به خود آمدم و به گام هایم شتاب دادم،لرز بدی به جانم افتاده بود😢 اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟😐 -فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من... -علی بهم اعتماد کن😉 و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد... همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم _من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا.💖 سوار ماشین شدم و عصبانیت را در صورت پدرم به راحتی دیدم،منتظر من بود که مکان را تایین کنم.😑 -کجا؟ -اهم٬مزارشهدا..🇮🇷👣 -چی؟منو به مسخره گرفتی؟😠 -نه بابا لطفا بریم،حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.☺️ و در سکوت به ماشین💨🚙 گاز داد و راه افتادیم،دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ،درست...😢 -همینجاست بابا در را باز کردم و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست،لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت😱 اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ،برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم،قلبم آرام بود خیلی آرام...☺️ دسته ای 💐گل خریدم و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد ،انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته،شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد... پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود😠 رسیدیم ...🕊 محل شهادت: علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم،باید شروع میکردم😌 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه شروع کردم.... -یه روز با دوستم رفتیم خرید...👜بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد... -خانوم کوچولو برسونیمت😏 -عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم😡دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد.....اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد😢 دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم....در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم😠👊صورتش به سرخی میزد .میخواستم برم که کیفمو👜 کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم...خنده ی شیطانی😏 دوتاشون بلند شد😱 دوستم که منو وادار میکرد بریم. گریش شروع شده بود😭اون اطراف کسی نبود. ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن. اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد😣.خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم .هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاده کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید😫 و فحش میداد .اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت -ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه .مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم. حالا نظرتون چیه؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟😠😏 تمام وجودم پر ترس😰شده بود، دستام میلرزید،دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود😱.موهام کلا بیرون بود،تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد 🚶‍♂ فقط جیغ میزدم😰😥 و دست و پامو تکون میدادم،بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم،شب بود اما نورافکنا روشن بود... -تمومش کن فاطمه😡 این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود .... نگرانش شدم ،اما باید میگفتم او حق داشت بداند،پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید...😤 -نه حقتونه بدونید ،مخصوصا شما بابا،بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ،فقط بلند گفتم خدا😭 وصدای جیغ دوستم اومد.... و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم😨 اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم،دوستم به سمتم اومد و منو تکون میداد... وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود،فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود😥😭 نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم✨😭 وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود،من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون،با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم🏘 مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!!😞💔 اونموقع ،بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود.... تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه کردم و گریه کردم😭 تأسف خوردم واسه خودم،....وضعیتم.... شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟😕 چرا کسی روم غیرت نداشت !!!😩 چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش... چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر .رژتو کمرنگ کن... چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود،فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان....😭 علی سریع دور شد... و به 🌳سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبید و شانه هایش میلرزید ،بابا هم روی زانوانش نشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید... خودم هم وضعیت خوبی نداشتم😢 روی مزار افتاده بودم و زار میزدم😭 علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید... -علی -جانم.. -من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم😥😭 -نگو فاطمه نگو اینطوری،تو تمام وجود من.. منی...!!😢❤️ به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد -حرفاتو زدی،کنایه هاتو زدی،همشم درسته،همش،من کوتاهی کردم،😒پدر نبودم،متاسفم دخترم،با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم😐 اما انتخابو به عهده خودت میزارم،حداقل تو خوشبخت شو...😒😓 و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد😞 و به مزارها نگاه کرد،نمیدانم چرا آنقدر با دقت،انگار دنبال گمشده ای میگشت... من ماندم و علی... مردی که مرد بودن را تمام کرده بود،در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم، آب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت🕊✨ -فاطمه خانوم؟☺️ -بله سید💛 -مداحی مخصوصو بخونم؟ -وای سید اره بخون..😢. و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ،انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...😭😭 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @hazraate_eshgh
🌸✨تۅصیہ رهبر انقلاب براےِ دفع بلا✨🌸 🍃دعاےِ هفتمْ صحیفہ سجادیـ💚ــہ🍃 💖✨یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. 💖✨ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. 💖✨ فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. 💖✨أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ 💖✨وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. 💖✨ وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. 💖✨فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. 💖✨فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. 💖✨ وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. 💖✨ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. دِلچَسب تریـــن زمْزمہ ایـ😍ــنجا صلۅات اَست 💚🍃✨🌱👇 @hazraate_eshgh
{♡بھ نامـ خداۍ صاحب الزماݩ}🌿✨