eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
288 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
خــدايا! :) باياد‌تـو‌به‌سويت‌نزديكى‌مى‌جويم🌿 وازناخــشنودى‌تـو ↓ به‌درگاه‌خـودت‌شفاعـت‌می‌طلبم💖 |دعای‌کمیل| ••☔🌷•• •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
•|🌸|• بسم‍ ربّ النّـــور •|🌸|•
. . . . 〖♥️🖇〗 🦋 نور تویی✨ داشته باشمَت، راه گُم نخواهم کرد 🙃 💫«یـَابنَ الهُداةِ الـمَهدیین»💫 _عجل‌لولیک‌الفرج💜 〖♥️🖇〗 . . . .
هدایت شده از 『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
شهید‌حسیݩ‌مـ؏ــزغلامے:↯ ایݩ‌د؏ـاۍالهےعظم‌البلارازیادبخوانید☺️💛 "✨🌿بسم اللھ الرحمݩ الرحیمْ🌿✨" 🌸← الهِی عَظُمَ الْبَلاءُ 🌿← وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ ✨← وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ 🦋← وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ 📿← وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ ❤️← وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ 🌷← وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ 🍃← وَ إِلَیک الْمُشْتَکی ✨← وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🌹← اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💖← أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ 🌿← وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ 💙← فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا ✨← کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🌸← یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ 🌿← اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ 💛← وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ 🌼←‌ یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ✨🦋 🕊← اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ❤️← أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی 🦋← السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ ✨← الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ🕊🍀🌷 "حضرت صاحب الزماݩ (؏ـج)✨💖" در قسمٺی از توقیع میفرمایند: «براۍ تعجيل فرج بسيار دعا ڪنيد كہ همان فرج شماست✨💙🌿.» اللهم عجل لولیک الفرج✨💛 اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای😍❤️ 🕊🌿 •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• @hazraate_eshgh •┈┈••✾❀🦋❀✾••┈┈• 
°•●〖🦋〗●•° {♥️} 🦋[ رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ]🦋 ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ. ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﺩﻋﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮ✨🌻 °•●〖🦋〗●•° 🦋➪ @hazraate_eshgh .
•|❀🌿❀|• 🌿❀|• امام علـی (ع) فرمودند: 🌿❀|• اگر به آنچه که میخواستی نرسیدی 🌿❀|• از آنچه که هستی نگران مباش. [نهج‌البلاغه،حکمت۶۹] #کلام_مولا ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💚•° بهترین‌لحظاٺ‌عمرم باعلےسرمےشود😌 دیده‌ام‍ ازحُبِحیدر روزوشب‌تَرمےشود🍃 نام‍‌پاڪش‌هسٺ سوگندخدای‌لم‌یزل✌️❤️ یاعلےذڪرتمامِ خلق‌محشرمےشود✨🌱 ◇|جانم‌علـــے🦋💙|◇↳ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
-1150673149_-213739.mp3
زمان: حجم: 7.58M
✨ ••✨🌸✨🌸✨•• این حکومت اسلامی و این نهضت اسلامی را قدر بدانید و همه چیز را از خدا بدانید ••✨🌸✨🌸✨•• ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
3.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐🌸💐🌸💐🌸 🌸💐🌸💐🌸 💐🌸💐🌸 🌸💐🌸 💐🌸 🌸 رهبــرِمحـبوبِ‌خــلق‌از‌سفـرامد🤩 دیـوچـوبیـرون‌رود‌فرشـته‌دراید✌️🏽 🌸 💐 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست... سردردش امانش را بریده بود 😣اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد... از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود😣😑 با صدای در به خودش آمد _بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت _شهاب حالت خوبه😒 شهاب دستی به صورتش کشید _نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد😟 مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت _میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... 😔 اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه😐 شهاب نیشخندی زد _انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش😏 _شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم😒 شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد😣 _مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد _باشه شبت بخیر👋 **** مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ 🍲 روی تخت دراز کشید _مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری😊 مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد _مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب سرش را بالا آورد😳 احمد آقا گونه اش را نوازش کرد _اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم😊 مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت😓 _وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو ✨موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته✨ اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت _شرمنده... 😔من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای😘 روی سرش کاشت _دیگه زیاد خودتو لوس نکن 😄 من برم تو استراحت کن _اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم😁😜 _بس کن دختر بخواب😄 احمد آقا چراغ را خامو ش کرد _هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد😁 احمد آقا سرش را با خنده😄 تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود ✨ " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"✨ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت😆 مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده😍💃 به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد😫 _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه😲 _مریمم😊 _ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری😕 _باشه بابا از خدات هم باشه😄 مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی😁 _کوفت یه نگاه به پام بنداز😬😫 مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه😟 _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم😐 مریم زد زیر خنده😂 _رو آب بخندی چته😬😄 _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد😄 _خوبت می کنیم😇 _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟😱 _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید😌 _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم😎 _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب😳 به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که😌 مریم لبخندی زد _چشم پاشو به طرف اتاق رفتن👭 مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد😵مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده😧 _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم😫 مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر 😄گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد😍😄 _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه😑 مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت👀 و به یکی اشاره کرد _اینو بکن 👆 مریم عکس را کند... و 🌷عکس شهید همت🌷 را زد _مرسی مری جونم😍 مریم چسب را به سمتش پرت کرد😬 مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه🙈 مهیا با تعجب😳 سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی☺️🙈 _باکی؟؟؟ 😳 مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی🙈 مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ 😳😳 مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی😠☹️ _جم کن برا من غیرتی میشه😁... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی🙁 _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن😅🙈 _وای حالا من چی بپوشم😩 مریم خنده ای😁 کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... 💖متفکر به دیوار نگاه کرد💖 تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت👌 کیفش را باز کرد 🌷چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد😍☺️ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ೋღ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞