eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
قطار به سمت خدا می رفت من هم سوار شدم به بهشت که رسید، پیاده شدم فراموش کردم قطار به سمت خدا می رفت!
مردان بزرگ و کارهای کوچک! چنان مردان بزرگی، گاهی کارهای کوچک هم انجام می دادند. کارهایی که شاید به دیده ما، خیلی سنگین و بزرگ و سخت بیاید! ولی برای آنها، قدمی است برای رسیدن به اهداف بزرگ! متاسفانه نه نام بزرگمرد داخل عکس را می دانم، نه عکاس را. اگر کسی شناخت، ممنون میشم بهم بگه. حمید داودآبادی @hdavodabadi
آقا خوبه جدیدترین و آخرین کتاب از بهار سال 1364 در واحد آر.پی.جی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ "تی دوقلو" میدان خراسان. "حمید کرمانشاهی" که ظاهرا قبل از آن در کردستان بود، برای اولین بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود. حدود 2 سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان شهادت همرزم بودیم. روز چهارشنبه 17 تیر 1366، همراه حامد قاسمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ "جمشید مفتخری" را ببینیم. وارد یکی از سردخانه‌ها شدیم. اتاقی بود حدود 4 متر در 4. حامد یک‌راست رفت سراغ تابوت جمشید. نمی‌دانم چه شد که به محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم: "تهران، میدان خراسان، تیردوقلو، کوچۀ برق ادیسون ..." چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آن‌جا خانۀ حمید کرمانشاهی بود. همیشه به شوخی بهش می گفتم: - آخه اینم شد اسم کوچه؟ انشاءالله شهید بشی تا کوچه را به نامت کنند! بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛ حمید. بدنش کاملا سیاه بود؛ می‌گفتند باوجود اینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخ‌بندان و سرد است. ظاهرا این‌ها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند. صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داش‌مشدی را نداشتند. سینه‌اش کاملا متلاشی بود. دل و روده‌اش هم. سرم را بردم پایین. از عشق، بوسه‌ای از لبان بازش گرفتم. آن‌قدر سرد بودند که لب‌هایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم. آن طور که می گفتند: عراقیها از سنگر کمین نارنجکی پرت می کنند که حمید فرمانده گروهان گردان کمیل، برای اینکه آسیبی به نیروهایش نرسد، خودش می خوابد روی نارنجک و شهید می شود. از حمید نوار کاستی بجا مانده که خاطرات عجیبی تعریف می کند. یعنی یک "از معراج برگشته" واقعی! به امید خدا، مثل اینکه حمید طلبیده و اجازه داده کتابش را بنویسم! آن هم بعد از 32 سال! به لطف خدا و به شرط حیات، جدیدترین و آخرین کتابی که خواهم نوشت "آقا خوبه" خواهد بود تا ادای دینی باشد به رفاقت اندک و کوتاهم با شهید حمید کرمانشاهی. اگر اجازه و فرصتم دادند، که می نویسم. اگر نه، که راضی ام به رضای خدا و اگر خداوند رحمن بار گناهم را عفو نماید و دوستان شفاعتم کنند، در محضرشان خواهم نوشت و گفت و شنید و کیف خواهم کرد! برخلاف همیشه که "چراغ خاموش" کارم را می کردم و پس از انتشار خبر کتابم را می گفتم، این اولین باری است که نوشتن کتابی را اعلام می کنم. دعا کنید توان و لیاقتش را بهم بدهند، وگرنه هیچم! حمید داودآبادی 17 بهمن 1398 @hdavodabadi
اینا شهید نشدن! برخی از دوستان گیر میدن که: چرا با هرکی عکس گرفتی، شهید شده؟! حالا با هفتاد هشتاد نفر عکس دو نفره گرفتم که بعدا شهید شدن، دلیل نمیشه! بفرمایید، این هم سند زنده. این دو نفری که در عکس می بینید، هم سابقه حضورشون در جبهه و عملیات از من بیشتر بوده و هست، هم در گردانی بودند که من شدیداً از بودن در آن می ترسیدم و جرات نداشتم بروم آن جا: گردان تخریب! بهمن 1365 اردوگاه کارون قبل از عزیمت به شلمچه برای ادامه عملیات کربلای 5 تخریبچی های دلاورمرد و شجاع و نترس: دکتر علی جلالی فراهانی: رئیس سابق بیمارستان قلب و بقیه الله، و رئیس فعلی دانشگاه پزشکی بقیه الله (عج). حاج رضا ابراهیمی: جانباز شیمیایی معروف به پسر حاجی. فعال اقتصادی موفق. منم که می بینید اون جور اخمو با اون سیبیلهای خون ریز وایسادم، به خاطر گاز شیمیایی مجبور شدم از ریشهام دل بکنم! نکته جالب عکس: اون دو نفر کیسه ماسک ضدگاز همراه خود دارند، ولی اون بسته ای که من به کمرم بستم، جای مواد ضدشیمیایی بود که درآوردم و دوربین عکاسی را توش جای دادم. اونم لای مشما که توی رودخونه خیس نشه. حمید داودآبادی بهمن 1398 @hdavodabadi
تنها در میان جمع! پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ در میان دو دوست بزرگوار که خیلی برام عزیزند طلبه جوان و پرشور و باصفا سبحان‌ محمدی رضا صراف، دلاور رزمنده و برادر سردار شهید جواد صراف فرمانده گردان شهادت که در شلمچه کربلای ۵ آسمانی شد اینو اولین باره که میگم، کسی به خودش نگه آقا رضا رو از خیلی سالها دوست داشتم و ازش خوشم می اومد ولی روم نمی شد بهش بگم چهار پنج سالی بیشتر نیست که تحویلم ‌گرفته و توفیق دوستی باهاش پیدا کردم از اون بچه های رزمنده خوب و با معرفت است آقا سبجان هم که دو سه سالیست توی بهشت زهرا (س) با هم آشنا و رفیق شدیم، از جوانان با محبت نسل امروز است فقط یک ایراد خیلی بزرگ داره اونم اینه که منو خیلی آدم حساب می کنه البته هم من و هم ناصر آشتاوی رو و این نشونه سادگی و صداقتشه 1398/11/18