eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
200 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
نبینم، نمی نویسم؛ ننویسم، می میرم! چند سال پیش، در جمعی اهل قلم، جانبازی که دو دست و دو چشم خود را به راه خدا هدیه کرده بود، پرسید: - اگر قرار باشد خدا عضوی از بدنت را بگیرد، کدام را می دهی؟ گفتم: پاهایم را. باز پرسید: اگر باز خواست؟ گفتم: دست چپم را. و باز پرسید، که با عذرخواهی از آن عزیز گفتم: - من وقتی در جبهه بودم، خدا توفیق داد آن حال و هوا را درک کنم و بفهمم چنان فضایی شاید که دیگر به دست نیاید و قطعا مال من شخصی نیست. در تمام عملیاتی که بودم، از خداوند خواهش می کردم هر بلایی سرم می خواهد بیاید، فقط چشمان و دست راستم را از من نگیرد. چون می خواهم ببینم و همه آن چه را دیده ام، بنویسم تا بماند. خسته هستم، خب خستگی در می کنم. دلتنگ هستم، خب می روم سر مزار رفقا دلم باز می شود. ولی ... دیدن، دَم من است و نوشتن، بازدَم. این روزها، خیلی برایم دعا کنید که همچنان ببینم تا همچنان بنویسم و همچنان باشم گفته ام و باز می گویم ننویسم، می میرم! و اگر نبینم، نمی توانم بنویسم! که من فقط توان نوشتن دیده ها را دارم و لاغیر! خدا به همه بیماران شفا عنایت فرماید. شما هم دعا کنید هر آنچه تقدیر دوست است، آن شود. ولی دلم برای نوشتن خیلی تنگ می شود و برای دیدن. درست که این دیدگان بار گناه عظیمی بر دوش دارند و به هر بی ارزشی نگریسته اند، ولی چند صباحی هم چهره الهی مصطفی و سعید، عباس و حسین، علی و محمد و ... را زیارت کرده اند که. راستی، من هنوز کربلا و نجف را و از همه مهمتر تل زینبیه را نه دیده و نه زیارت کرده ام! دعایم کنید که سخت محتاجم. خدا همه بیماران را شفا عطا فرماید @hdavodabadi
شهدای گمنام و مظلوم زمان جنگ، 3 نفر از نیروها برای تامین اطلاعات جنگی به داخل حاک عراق اعزام شدند. قرار بر آن بود آنها که کاملا به زبان و فرهنگ عراق مسلط بودند، برای مدت زیادی در عراق مستقر شوند. چند ماهی از استقرار آنها گذشت و به وسیله رابطین مختلف اطلاعات خود را از ارتش و عراق به ایران ارسال می کردند. ناگهان بدون اطلاع قبلی ارتباط آنها کاملا قطع شد و دیگری از آنها خبری نشد. مسئولین امر از هر راهی که ممکن بود اقدام کردند ولی تمام رابطین اعلام کردند که هیچ خبری از آن 3 نفر ندارند. یکی دو سالی از آن قضیه گذشت. یکی از روزها، داخل اردوگاه اسرای عراقی در ایران، یکی از اسرای عراقی مضطرب و هراسان به مسئولین اردوگاه مراجعه کرد و گفت که خب بسیار مهمی دارد. او یکی از اسرای عراقی را که ظاهرا در یکی از جبهه ها خودش به نیروهای ایرانی پناهنده شده و در مدت اسارت اظهار توبه کرده و خود را جزو اسرای حزب اللهی نشان داده بود، معرفی کرد. برخلاف تصور مسئولین و آنچه در پرونده اش آمده بود، او نه یک سرباز ساده، که یکی از نیروهای رده بالای اطلاعاتی حزب بعث عراق بود. وقتی از او بازجویی کردند، اعتراف کرد که قبل از انقلاب اسلامی نیز چند سالی در ایران زندگی کرده و کاملا با وضعیت ایران آشنا بود. او گفت که پناهنده شدنش به نیروهای ایرانی به دستور حزب بعث و برای شناسایی اسرای عراقی بوده که با ایران همکاری داشته اند. او در اعترافاتش به نکته بسیار مهمی هم اشاره کرد و گفت: "یکی دو سال پیش جاسوسان ما و منافقین به ما خبر دادند که ایرانی ها 3 نیروی اطلاعاتی خود را برای استقرار مدت دار به داخل عراق فرستاده اند. ولی از محل آنها هیچ خبری نداشتیم. من گفتم: ایرانی ها هرجای عراق که باشند، حتی اگر شده برای یک بار، به زیارت کربلا خواهند آمد. برای همین نیروهای اطلاعاتی در کربلا و اطراف آن مستقر شدند. خود من لباسی پاره بر تن کردم و عینکی دودی زدم و عصایی در دست، به عنوان گدایی کور، جلوی در حرم کربلا ایستادم و همه جوانانی را که وارد می شدند، کنترل می کردم. یک روز 3 جوان آمدند تا وارد حرم شوند که من به آنها شک کردم. جلو رفتم تا عصایم به پای یکی از آنها گیر کرد و خودم را انداختم زمین. در همان حال آن جوان سریع مرا بغل کرد که نگذارد بیفتم. ناگهان ناخواسته از دهانش پرید و به فارسی گفت : "ببخشید ..." تا این جمله را گفت، ریختیم و هر سه نفرشان را دستگیر کردیم. آنها را زیر شدیدترین شکنجه ها گرفتیم ولی چیزی بروز ندادند که در نهایت بر اثر شدت شکنجه کشته شدند." متاسفانه تا امروز هیچ نام و عکس و یادی از آن شهدای گمنام و مظلوم ارائه نشده است. روحشان شاد حمید داودآبادی @HDAVODABADI
هدایت شده از حمید داودآبادی
راه امام، مرام امام! "سیدروح الله مصطفوی" معروف به موسوی الخمینی، متولد 1281 در شهر خمین از استان مرکزی، 14 خرداد 1368 در تهران دار فانی را وداع گفت و مثل همه مردم، در مزاری 2 متری در کنار مزار شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در بهشت زهرا (س) جای گرفت. او در طی حیات 87 ساله خود، ثمرات بزرگی داشت که رهبری انقلاب اسلامی ایران یکی از آنها بود. به گفته خودش، افتخارش این بود که بسیجی است و آرزو می کرد خداوند او را با بسیجیانش محشور گرداند. امام همواره و بخصوص در آخرین روزهای حیات، شدیدا آرزوی شهادت در راه خدا داشت. امام خمینی، در طول حدود 30 سال مبارزه، چه در تبعید و چه در دوران پیروزی انقلاب و رهبری، یک بار در گیرودار مسائل شخصی و خانوادگی اسیر نشد. او که با رهبری اش جوانان بسیاری جان بر کف نهاده و خون خویش را بر این راه نثار کردند، با کسی تعارف نداشت؛ حتی برخی عزیزان و جگرگوشه های خود را که منحرف شده و برخلاف مسیر انقلاب قرار گرفته بودند، به شدیدترین نحو طرد و تنبه کرد. این امامی بود که ما شناختیم. این که نوادگان، منتسبان، همنامان و بستگان دور و نزدیک برای خود و مردم چه امامی ساخته، متصور شده و به نام او چه می کنند، اصلا برای ما اهمیت نه داشته و نه دارد. ما، امام خمینی را فقط و فقط در کلام، راه و مرام خود او شناختیم و پذیرفتیم نه در چیز دیگر. از این به بعد می خواهم امام خمینی ای را که بالشخصه شناختم و به آن ایمان داشته و دارم، از راه و مرام خود او معرفی کنم. قطعا این امام، همان امام است که شهدا انقلاب و دفاع مقدس بسیار زودتر و بهتر از امثال من شناخته و به راهش جان فدا کردند. حمید داودآبادی @hdavodabadi
هدایت شده از HDAVODABADI
راه امام، مرام امام – 1 دهه 60 دو ابرقدرت وجود داشتند که دنیا را بین خود تقسیم کرده بودند. ابرقدرت غرب آمریکا و ابرقدرت شرق اتحادجماهیر شوروی که بعدها متلاشی شد. آن زمان تمام نظام های حکومتی و حتی انقلاب های دنیا، مجبور بودند به یکی از دو قدرت مستکبر و زورگو متکی باشند. حکومت های کمونیستی و حتی عربی به شوروی وابسته بودند و حکومت های سرمایه داری و سلطنتی همچون ایران و عربستان به آمریکا. بازی ای بود که دو ابرقدرت براه انداخته بودند و به بهانه خطر دیگری، سلاح و تجهیزات خود را به کشورهای زیرسلطه می فروختند. قطعا بدون تکیه به یکی از آنها، هیچ حکومتی توان سرپا ماندن نداشت. انقلاب اسلامی ایران که پیروز شد، همه کارشناسان دو ابرقدرت را در بهت و تحیر فرو برد چون به هیچ کدام وابسته نبود. با حمله ارتش صدام به خاک ایران، ابرقدرت شرق و غرب که با پیروزی انقلاب ایران منافع خود در منطقه را در خطر می دیدند، هدفی مشترک درپیش گرفتند و آن پیروزی صدام و سرنگونی جمهوری اسلامی بود. برای همین همه قدرتهای غربی و شرقی سلاح و مهمات موردنیاز ارتش عراق را تامین می کردند. در آن میان ایران مجبور بود سلاح مهمی همچون موشک های روسی اسکاد را از سوریه و لیبی (که هر دو وابسته به شوروی بودند و گاه چند برابر قیمت به ایران می فروختند) تامین کند. یک بار بر سر موضوعی، تنش سختی بین ایران و ابرقدرت شرق در گرفت. وزارت خارجه شوروی سفیر ایران در مسکو را فراخواند. به محض حضور، بدون مقدمه سیلی محکمی بر صورت سفیر ایران نواختند. همه مسئولین ایران مانده بودند که چه کنند. خبر که به امام رسید، ایشان خیلی قاطع و محکم فرمودند: "باید مقابله به مثل شود. سفیر آنها را احضار کنید و به او سیلی بزنید." بسیاری در شوک و حیرت فرو رفتند. چه کسی می توانست به گوش سفیر ابرقدرت شرق آن هم در اوج جنگ، سیلی بزند؟! یکی از مسئولین داوطلب شد که این کار را انجام بدهد. سفیر شوروی که قد بلند و هیکل درشتی داشت، به محل وزارت خارجه فراخوانده شد. به محض این که وارد ساختمان شد، آن وزیر که اتفاقا قد کوتاهی داشت، روی پاهای خود بلند شد و سیلی محکمی بر صورت او نواخت. سفیر که جا خورده بود، با عصبانیت رفت، وسایلش را جمع کرد و به مسکو بازگشت. وزارت خارجه شوروی که شدیدا از این کار عصبانی بود، ضمن تهدیدهای شدید، کلیه روابطش را با ایران قطع کرد. مدتی نگذشت که جناب سفیر سیلی خورده ابرقدرت شرق، بی سر و صدا به محل خدمت خود در سفارت شوروی در زیر پل حافظ تهران بازگشت و سعی کرد جای سیلی مقابله به مثل را فراموش کند. سیلی ای که به تحقیر ابرقدرت شرق انجامیده بود. حمید داودآبادی @hdavodabadi