eitaa logo
HDAVODABADI
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
205 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
به دنبال ناشر این روزهای سخت فرهنگی، همۀ ناشرین بخصوص قدیمی و ناشرین آثار ارزشی، با مشکلات عدیده ای مواجه هستند. گرانی و نایابی کاغذ و زینگ، هزینه بالای چاپ و خیلی چیزهای دیگر - که من از آنها اطلاع ندارم - باعث شده قیمت کتاب سر به فلک بزند. این مسائل، باعث پایین آمدن استقبال مخاطبین از کتاب و به دنبال آن عدم چاپ کتاب های جدید می شود. متاسفانه این مشکلات برای ناشرین محترمی خم که تا امروز کتاب های بنده را منتشر می کردند، پیش آمده است. به همین خاطر: برای انتشار 3 عنوان از کتاب های جدیدم، به دنبال ناشری خوب می گردم. 1 - کتاب "شیرین و عامریه" 2 - جلد دوم کتاب "جاسوس بازی" 3 - جلد دوم کتاب "آن که فهمید، آن که نفهمید" لطفا در دایرکت پیام بدهید. حمید داودآبادی 7 تیر 1400
عکس حجله ای فرمانده دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365 چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند: "مهران باید آزاد شود." بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد. قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند. دم غروب بود. فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد. وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم. ایستاد، عکس گرفتم، که شد این. با خنده گفتم: - برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون. خندید و گفت: - عمرا اگه بتونی. و خندیدم و گفتم: - حالا می بینیم. فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم. حمید داودآبادی یکشنبه 8 تیر 1399
"بابا شدن"چه آسون"بابا موندن"چه مشکل! بخش 1 از 2 آخرین روزهای بهار65بود وگرمای سوزان فکه. دونفر بودند. "حسین ارشدی"و"عباس تبری" اصلا کارشون شده بود.اول صبح،باهم از تپه ماهورهای فکه،راه می‌افتادند و می‌رفتند اندیمشک. آخرش یقه‌شون رو گرفتم. -آخه پدرآمرزیده‌ها،واسه چی هرروز می‌روید شهر؟مگه نمی‌دونید هرروز فقط3نفر اجازه دارن برن شهر؛اونم که شما2نفر هرروز سهمیۀ بقیه رو غصب می‌کنید. عباس خندید: -آخه خوشگله،ماکه برگه مرخصی نمی‌گیریم که جزو آمار حساب بشه. -خب همین دیگه.حق دیگرون رو ضایع می‌کنید. حسین با موهای حنایی رنگ و لَخت،یه نگاه انداخت: -قربون اون شکلت برم؛وقتی ما برگه مرخصی نمی‌گیریم،هم توی کاغذ اسراف نمی‌شه،هم3نفر دیگه راحت می‌تونن برن مرخصی.ماهم راحت می‌ریم شهر. همه چیز رو به شوخی گرفته بودن. مثلا قیافه‌ام رو ناراحت نشون دادم.ولی باخندۀ عباس شُل شدم.اصلا وارفتم. فکری به ذهنم رسید.گفتم: -اصلاببینم شما واسه چی اومدید جبهه؟ عباس خواست حرف بزنه که حسین گفت: -ببین داوودجون ما همه‌مون واسه خدا اومدیم جبهه.مگه حرفی توی این هست؟ مثل این‌که به‌شون برخورده بود.گفتم: -نه حسین جون.من روی این حرفی ندارم.من حرفم یه چیز دیگه است. -حرفت چی‌یه قربونت برم.خدا ایشالله واسه پدرومادرت نگهت داره. این چه دعایی بود؟اصلا چه ربطی داره به حرفای من؟ -ببینید،مگه شما از زن ‌و بچه‌تون نبریدید و واسه خدا اومدید جبهه؟ -خب بله.ما از زن‌وبچه و زندگی بریدیم که برای خدا بیاییم جبهه.بله. -خب همین دیگه. -همین چی؟ -همین‌که شما وقتی از زن و زندگی بریدید و اومدید جبهه،دیگه این ادا اطوارها چی‌یه؟ حسین جا خورد.آدم ساده‌دل و رُکی بود.مثل خورشید برق می‌زد و مثل آب زلال بود.راحت می‌شد ته دلش رو دید. -ببین حمیدجون،اومدی نسازی! -ای بابا،من باید بسازم؟این شمایید که نمی‌سازید. -ما چه جوری باید بسازیم؟ -ببین عزیز من.شما این‌جا هم باید از دنیا و زندگی ببرید تا راحت بتونید به خدا برسید.جهادنَفَس که می‌گن همینه دیگه. حسین خندید.عباس اما،اخم‌هایش درهم رفت. -یعنی این‌که ما می‌ریم به زن‌وبچه‌مون زنگ می‌زنیم،توی جهاداکبر تجدید آوردیم؟ عباس با خنده گفت:نخیر.اصلا رفوزه شدیم. ادامه دارد
"بابا شدن"چه آسون"بابا موندن"چه مشکل! بخش2پایانی حسین ادامه داد: -ببین آقاپسر،من کاری به عباس ندارم که خدا چندماهه یه کوچولوی خوشگل به نام اسماعیل بهش داده،ولی خودمو می‌گم.درسته که من از بچه‌هام بریدم،ولی اونا چه گناهی کردن؟من5تابچۀ قدونیم‌قد دارم.چه جوری می‌تونم به بچۀ یه ساله حالی کنم توباید از بابات بِبُری چون بابات واسه خدارفته جبهه؟ -ببین حسین‌جون.من واسه خودت دارم می‌گم.توکه می‌تونی ازاونا بِبُری. -چه‌قدر راحت حرف می‌زنی.ببین.من ازاونا بریدم،اوناکه ازمن نبریدن.من هرروز می‌رم یه زنگ می‌زنم که اونا دل‌شون خوش باشه یه بابایی اون‌سر دنیادارن.وگرنه مهرومحبت اونااصلا باعث نمی‌شه من جابزنم یااصلا هوس برگشتن بکنم. هرچی گفت،من نفهمیدم. آخرسر حسین بادست زدبه پشت شانه‌ام وگفت: -صبرکن حمیدجون.ایشالله وقتی باباشدی می‌فهمی من چی می‌گم. شب10تیر65،حسین بلند شد و بافریاد الله‌اکبر رفت طرف سنگر کمین دشمن که یه گلولۀ آر.پی.جی درست خورد وسط اون شکم گنده‌اش که من همه‌اش بهش می‌گفتم: -این شیکمت جون می‌ده واسه آر.پی.جی! و می‌خندیدیم. وقتی شنیدم همین‌طور شده،فقط گریه کردم. یکی دوماه بعد به خودم جرات دادم و یه نشونی از خونوادۀ ارشدی پیداکردم.توی ساختمونای دولت‌آباد منتهی‌الیه جنوب تهران. آتیش گرفتم.پنج شیش تا بچۀ قدونیم‌قد یتیم،و زنی خسته وشکسته که می‌نالید ازاین‌که چرا حسین اون‌رو بااین بچه‌ها رهاکرد ورفت؟! 20سال بعد من باباشدم عشق می‌کنم.حال می‌کنم.عاشق بچه‌هام هستم.جلوی چشمای خودم بزرگ شدن.ساعت‌کار تموم نشده،می‌پرم خونه تا ببینم‌شون. چه‌قدرسخته آدم سرکار باشه وهمه‌اش فکرکنه: -آخ نکنه الان بچه‌ام بادوچرخه بره بیرون وخدایی نکرده موتور بهش بزنه؟ -اگه بخوره زمین چی می‌شه؟ پارک می‌برم‌شون.شهربازی.شهرِفراموشی! چه‌قدر قشنگ می‌گفتی حسین. ولی من هنوز نفهمیدم تو چی می‌گفتی. فقط باخودم می‌گم: -باباشدن چه آسون،بابا موندن چه مشکل. راستی بچه‌های حسین کجا هستند؟ منِ بی‌وجدان که دیگه نرفتم سراغ‌شون. راستی خونه‌شون اجاره‌ای بود وصابخونه داشت بلندشون می‌کرد. یه زن تنهابا پنج شیش بچۀ قدونیم‌قد. اگه اونارو که الان35سال از سال‌روز یتیم ‌شدن‌شون گذشته ببینم،چی باید بگم؟ آخرین روزهای بهار65بود وگرمای سوزان فکه. دونفربودند. حسین ارشدی وعباس تبری اصلا کارشون شده بود.اول صبح،باهم ازتپه ماهورهای فکه،راه می‌افتادند ومی‌رفتند اندیمشک. آخرش یقه‌شون روگرفتم. حمید داودآبادی پس از35سال تلخ وسوزنده 10 تیر1400