ناگفته ای بسیار مهم از گروگانگیری 4 ایرانی
بخش 2 پایانی
پس از پایان جلسه با لبنانی ها، همه افراد به اتاق بغلی رفتند و در جمع دیگر ایرانی ها از جمله محمدابراهیم همت، سیدرضا دستواره، علی موحد دانش، کاظم رستگار، مرتضی سلمان طرقی و ... شام را خوردند.
در بین شام، سیدمحسن موسوی به حاج احمد گفت:
- حالا که مسئولیتت را تحویل آقای کوچک محسنی سپرده ای و تا پرواز هواپیمای دمشق به تهران دو سه روزی فرصت هست، یک سر بیا باهم برویم بیروت وضعیت را بررسی کن.
همه با این پیشنهاد عجیب مخالفت کردند.
کوچک محسنی به شوخی ولی جدی گفت:
- حاج احمد، شما از الان هیچ مسئولیتی ندارید، اگر قرار باشد کسی برود بیروت وضعیت را بررسی کند، من باید بروم.
بقیه هم اصرار کردند بجای حاج احمد بروند.
لبنانی ها گفتند مسیر بیروت خیلی ناامن است و رفتن به آنجا ریسک بزرگی است.
مترجم همراه سیدمحسن موسوی گفت که جاده کاملا امن است و من هر روز دارم می روم بیروت و می آیم. و اصرار بسیاری کرد که فردا حاج احمد با آنها به بیروت برود.
مترجم نگفت که چون خودش لبنانی است، به راحتی در جاده بیروت تردد می کند و برایش امن است، نه یک سردار ایرانی آن هم حاج احمد متوسلیان فرمانده قوای ایرانی در سوریه و لبنان!
و سرانجام روز یکشنبه 13 تیر 1361 حاج احمد متوسلیان همراه سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان از دمشق عازم بعلبک و از آن جا بیروت شدند و ...
آن روز عباس عبدی مسئول امنیتی سفارت ایران در بیروت، در دمشق ماند و به بیروت نرفت.
مترجم لبنانی هم که همواره با موسوی بود، باوجودی که صبح زود همراه او به پادگان زبدانی رفته بود، همراه آنها به لبنان نرفت.
از آن روز به بعد، وقتی مسئولین حفاظتی با همه افراد مرتبط برای بررسی پرونده صحبت کردند، در کمال تعجب هیچ خبری از آن مترجم نشد و دیگر کسی او را ندید!
آقای عباس عبدی هم تا امروز به بهانه اینکه:
"36 سال گذشته و چیزی از آن وقایع را به یاد نمی آورم" در این باره چیزی نگفته و از صحبت کردن طفره می رود!
حتی نمی گوید:
"چرا حاج احمد با پاسپورت سبز دیپلماتیک او رفت و اسیر شد؟!
مگر چقدر شباهت بین چهره عباس عبدی و حاج احمد بوده است؟!
حمید داودآبادی
دی 1397
@hdavodabadi
منِ واقعی من!
دوست هنرمند و بزرگوارم "مازیار بیژنی" کاریکاتوریست یا همان کارتونیست (البته منظور کارتون خواب نیست!)
این تصویر بسیار زیبا را بهم هدیه داد و من واقعی من را به رخم کشید.
واقعا ازش ممنونم.
آنچه در دست دارم، نه سه تار است و نه گیتار، نه گرینوف است و نه سیمینوف!
عصاهایی است که هنگام پاشکستگی، با خود داشتم و با تکیه بر آنها گام می زدم.
از بس ارزشمند و جالب است، می خواهم قاب کنم و بر دیوار خانه بزنم تا هیچ وقت فراموشم نشود کیستم و چیستم!
دمت گرم رفیق
@hdavodabadi
پیام رهبر انقلاب به کارگردان "قلادههای طلا"
ابوالقاسم طالبی کارگردان کشورمان در صفحه شخصی اش نوشت:
امشب نهم دی ماه 97 از بیت حضرت رهبری با بنده تماس گرفتند و پیام ایشان را به اطلاع بنده رساندند، حضرت آقا فرمودند:
"دیشب مجددا فیلم را از شبکه افق دیدم آفرین آفرین آفرین دست شما درد نکند از قول من به بازیگران سلام برسانید."
twitter.com/Talebi_Cinema
خواب من چپه؟!
اواخر دی 1365
جبهه مهران – ارتفاعات قلاویزان
یک شب خواب جالبی برای"سیدمجید طحانی" مسئول دسته و دو معاون او "ستار امینی" و "محمد جوهری" دیدم. به اصرار طحانی، خواب را برایشان تعریف کردم:
"همه نیروها تجهیزات بسته، آماده حرکت به سوی خط مقدم بودند. وانتهای تویوتا، پشتسر یکدیگر منتظر سوار شدن نیروها بودند که ناگهان غرش هواپیما همه را هراسان به هرسو دواند. من هم به طرف تپهای رفتم که در سوی دیگر جاده بود. ناگهان راکتی به ماشینی که شما بر آن سوار بودید اصابت کرد و هر سه نفرتان (جوهری، طحانی، امینی) داغان شدید."
جوهری خندید و گفت:
- مگه اینکه توی خواب ببینی.
گفتم: "حالا صبر کن، میبینیم. اگه سه تاییتون داغون نشدید و دسته یتیم نشد، هرچی خواستی به من بگو."
عصر دوشنبه 6 بهمن
عملیات کربلای 5
شلمچه - سه راه مرگ
جوهری با عصبانیت به طرف سنگر ما آمد. چهرهاش برافروخته و سرخ بود. به من که رسید، با داد و فریاد گفت:
- بگم ایشاالله خدا چیکارت کنه ... آخه اون چه خوابی بود واسه ما دیدی لامصب؟
قضیه را که جویا شدم، گفت:
- با سیدمجید طحانی و ستار امینی توی سنگر نشسته بودیم و صحبت میکردیم. خواستیم بریم خاکریز عقبی که طحانی به شوخی گفت: "بالاغیرتاً چندمتر از همدیگه فاصله بگیریم تا خواب داودآبادی تعبیر نشه."
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یه خمپاره صاف خورد بغلمون. من چیزیم نشد، ولی طحانی دستش ترکش خورد و امینی هم یه ترکش خورد توی پهلوش.
برای این که کم نیاورم، با خندهای تلخ به جوهری گفتم:
- ناراحت نباش ... اون از طحانی و امینی، ولی تو هم باید یه چیزیت بشه. یادته بهت گفتم دسته یتیم میشه؟ حالا صبر کن نوبت تو هم میرسه.
با عصبانیت گفت: "ایشاالله یه خمپاره شصت بیاد توی سنگرتون و عمل نکنه، ولی صاف بخوره توی کله¬ تو یکی، تا دیگه از این خوابا واسه کسی نبینی. دیگه کور خوندی. خواب زن چپه."
و از سنگر بیرون رفت.
ساعتی بعد علی دوان دوان به سنگر آمد. درحالی که با صدای بلند میخندید، گفت: بگو چی شده؟
گفتم: دیگه کی شهید شده؟
گفت: "کسی شهید نشده؛ داشتم میرفتم طرف سنگر پست امداد که دیدم جوهری رو آوردن. یه ترکش خورده بود توی کتفش. گفت که بهت بگم: خدا نکنه دستم بهت برسه لامصب."
حالا دیگر جدی جدی دسته سه یتیم شده بود و هیچکس نبود که مسئولیت آن را قبول کند.
(ستار امینی متولد 1348، آن لحظه مجروح شد، ولی ترکش توی پهلوش خورده و رفته بود توی شکمش و در رراه شهید شد. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 29 ردیف 23 شماره 5)
عکس: سیدمجید طحانی، داودآبادی، محمد جوهری
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
خواب من چپه؟!
اواخر دی 1365
جبهه مهران – ارتفاعات قلاویزان
یک شب خواب جالبی برای"سیدمجید طحانی" مسئول دسته و دو معاون او "ستار امینی" و "محمد جوهری" دیدم. به اصرار طحانی، خواب را برایشان تعریف کردم:
"همه نیروها تجهیزات بسته، آماده حرکت به سوی خط مقدم بودند. وانتهای تویوتا، پشتسر یکدیگر منتظر سوار شدن نیروها بودند که ناگهان غرش هواپیما همه را هراسان به هرسو دواند. من هم به طرف تپهای رفتم که در سوی دیگر جاده بود. ناگهان راکتی به ماشینی که شما بر آن سوار بودید اصابت کرد و هر سه نفرتان (جوهری، طحانی، امینی) داغان شدید."
جوهری خندید و گفت:
- مگه اینکه توی خواب ببینی.
گفتم: "حالا صبر کن، میبینیم. اگه سه تاییتون داغون نشدید و دسته یتیم نشد، هرچی خواستی به من بگو."
عصر دوشنبه 6 بهمن
عملیات کربلای 5
شلمچه - سه راه مرگ
جوهری با عصبانیت به طرف سنگر ما آمد. چهرهاش برافروخته و سرخ بود. به من که رسید، با داد و فریاد گفت:
- بگم ایشاالله خدا چیکارت کنه ... آخه اون چه خوابی بود واسه ما دیدی لامصب؟
قضیه را که جویا شدم، گفت:
- با سیدمجید طحانی و ستار امینی توی سنگر نشسته بودیم و صحبت میکردیم. خواستیم بریم خاکریز عقبی که طحانی به شوخی گفت: "بالاغیرتاً چندمتر از همدیگه فاصله بگیریم تا خواب داودآبادی تعبیر نشه."
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یه خمپاره صاف خورد بغلمون. من چیزیم نشد، ولی طحانی دستش ترکش خورد و امینی هم یه ترکش خورد توی پهلوش.
برای این که کم نیاورم، با خندهای تلخ به جوهری گفتم:
- ناراحت نباش ... اون از طحانی و امینی، ولی تو هم باید یه چیزیت بشه. یادته بهت گفتم دسته یتیم میشه؟ حالا صبر کن نوبت تو هم میرسه.
با عصبانیت گفت: "ایشاالله یه خمپاره شصت بیاد توی سنگرتون و عمل نکنه، ولی صاف بخوره توی کله¬ تو یکی، تا دیگه از این خوابا واسه کسی نبینی. دیگه کور خوندی. خواب زن چپه."
و از سنگر بیرون رفت.
ساعتی بعد علی دوان دوان به سنگر آمد. درحالی که با صدای بلند میخندید، گفت: بگو چی شده؟
گفتم: دیگه کی شهید شده؟
گفت: "کسی شهید نشده؛ داشتم میرفتم طرف سنگر پست امداد که دیدم جوهری رو آوردن. یه ترکش خورده بود توی کتفش. گفت که بهت بگم: خدا نکنه دستم بهت برسه لامصب."
حالا دیگر جدی جدی دسته سه یتیم شده بود و هیچکس نبود که مسئولیت آن را قبول کند.
(ستار امینی متولد 1348، آن لحظه مجروح شد، ولی ترکش به پهلوش خورده و رفته بود توی شکمش و در راه شهید شد. مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 29 ردیف 23 شماره 5)
عکس: سیدمجید طحانی، داودآبادی، محمد جوهری
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
شهید احمد متوسلیان در تلویزیون
یک بار دیگر تلویزیون از حاج احمد متوسلیان به عنوان شهید یاد کرد!
ساعت 23:36 دقیقه پنج شنبه 13 دی 1397 در مسابقه "برنده باش" در یکی از سوالات، از حاج احمد متوسلیان به عنوان شهید یاد شد!
@hdavodabadi
این هم بازخورد برنامه بدون تعارف در شبکه تلویزیونی منافقین
فکر کنم آتشی که "چادر وحدت" در سالهای 1358 تا 1361 بر جانشان انداخت، برایشان تازه شده است!
خاطرات "چادر وحدت" را که بخوانید، متوجه می شوید این سوزش منافقین دستشان به خون 17 هزار شهید ترور آغشته است، از کجاست.
بدبختهایی که روزگاری مثلا چریک بودند و اسلحه در دست، هر کسی را در خیابان ترور می کردند،
روزی پیشمرگ صدام شدند برای فتح تهران،
روزی مزدور آمریکا برای جاسوسی هسته ای،
امروز رقاصه و جوکر و مطرب!
که از بنیان، ایدئولوژیشان همین بود!
به قول معروف:
خدایا شکرت که دشمنان ما را از احمق ترینها آفریدی!
@hdavodabadi
برای شفای دوست دعا کنید
عصر یکشنبه 16 دی 1397
کنار دوست که می نشینم، خودم و دردهای ادعایی ام را ناچیز می بینم.
من هیچ نیستم در کنار جانباز عزیز "محمد نوری".
برای سلامتی اش خیلی دعا کنید.
این خاطره قدیمی را هم مجددا می آورم:
گریه وسط عروسی
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه.
اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه!
وسط عروسی، یکدفعه گریهام گرفت.
نه. یاد شهدا و جنگ و ... نیفتادم.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم. جانباز اعصاب و روان.
حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد. شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم.
خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد، سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد، دستهایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلا دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت.
وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟
درسته خراب شدم، سنگ که نشدم!
تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود.
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!
صحنهی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.
(بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود دهنمکی دادم، شد دستمایهی ساخت فیلم اخراجیهای 2)
صحنهی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه ... بود. دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!
صحنهی سوم هم این بود که اول تعریف کردم.
تا حالا فکر نمیکردم با دیدن رقص دیگران گریهام بگیرد!
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
حمید داودآبادی
16 دی 1397
@hdavodabadi
از زبان دختر یک جانباز:
من اگر فرشته خدا بشم ...
اگر خدا فقط یک لحظه به من اجازه بدهد جای یکی از فرشته های او بنشینم، فقط این کارها را خواهم کرد:
میشم فرشته مهربون، یک عصای کوچولو به دست می گیرم، راه می افتم توی بیمارستان ها.
اول میرم پیش بابای خودم که جانبازه و حالش خرابه.
بسم الله می گم و با عصا یک اشاره کوچولو بهش می کنم، تا مثل دوران جوانی قبل از جنگ، حالش خوب لشه و ترکش و گاز و موج انفجار اذیتش نکنند.
بعد میرم پیش مامانم و با همون عصا یک اشاره به مامان جونم می کنم تا همه دردهایی که این همه سال بخاطر پرستاری از بابام به جانش افتاده درمان شود.
چشمش، کمرش، پاهاش، اعصابش و ...
بعد اگر هنوز فرصتی باقی مانده بود ... نه دیگه یک لحظه تموم شد
میخواستم برم آسایشگاه جانبازان، بیمارستان ها، سراغ بابا و مامانهای همه و ...
البته یک لحظه فرشته خدا شدن، خودش خیلیه!
@HDAVODABADI
از حاج #احمد_متوسلیان چه خبر!؟
- ببخشید، از حاج احمد متوسلیان چه خبر؟
* خبری ندارم.
- یک عده میگن شهید شده، یک عده میگن زنده است.
* من نمی دونم. شما می دونید که همش می روید اون ور (لبنان).
...
#حمید_داودآبادی
دوشنبه 17 دی 1397
www.instagram.com/hamiddavodabadi
telegram.me/hdavodabadi
در تجلیل از سریال مینو
این شب ها یک سریال از شبکه اول سیما پخش می شود که خیلی رویم تاثیر گذاشته است.
سریال مینو به کارگردانی "امیر مهدی پوروزیری"، تهیه کنندگی "مهدی همایونفر" از محصولات "سازمان رسانه ای اوج"
کارگردان با هنر تمام، شخصیت پردازی افراد، بازسازی صحنه های قدیمی و ... از همه مهمتر بازی بسیار زیبای هنرپیشه ها که الحق و الانصاف به بهترین نحو ممکن نقش خود را ایفا می کنند، یکی از بهترین سریال ها را به مخاطبین تقدیم کرده است.
و البته به آنها باید تیتراژ پایانی را هم اضافه کرد که به ارزشمندی سریال افزوده است.
تا به حال هیچ سریالی که درباره دفاع مقدس به خصوص مقاومت مردمی اول جنگ ساخته شده، این گونه مرا مجذوب و شیفته خود نساخته است.
فقط می توانم بگویم که بر دستان زحمتکش کارگردان و تهیه کنندگان آن بوسه می زنم و خدا قوت می گویم.
جای چنین سریالی در این سال ها خیلی خالی بود.
امیدوارم کارگردان محترم همچنان در این وادی گام بردارد و هر سال بهتر و بیشتر از سال قبل ازاین عزیز فیلم و سریال ارزشی ببینیم.
هرشب، با دیدن سریال مینو، هم وحشت بر جانم می افتد، هم احساس غرور می کنم و هم لعنت می فرستم.
من که آن همه جبهه بوده و تیرو ترکش خوردم و اولینش هم در فتح خرمشهر بود، با دیدن صحنه های مقاومت مردمی خرمشهر در این سریال، لرزه بر تنم می افتد و اشک و بغض خود را فرو می دهم و با خود می گویم: اگر من آن جا بودم ... چه بسا کم می آوردم.
و احساس غرور میکنم از داشتن هموطنانی چون خرمشهری ها و آبادانی ها و همه مرزنشینان غیرتمند مقاوم جنوب و غرب.
و لعن و نفرین می فرستم بر خائنینی که وطن خویش را تقدیم دشمن بعثی کردند و بر صدام ملعون که آرزوی فتح ایران را به گور برد.
فقط باید زانوی ادب در برابر مردم نجیب خرمشهر زد و بر شهیدانش درود فرستاد. شهیدانی چون:
محمد جهان آرا، بهروز مرادی، رضا دشتی، حاجی شاه و ...
درود بر همه مردم غیرتمند غرب و جنوب کشور که دلیرانه در برابر تجاوز بعثیان ایستادند ولی وجبی از خاک و خانه خویش به دشمن ندادند.
مسئولین مملکتی!
شما را به خدا، به حرمت و غیرت و حجب و حیای مردم دلیر خوزستان به ویژه آبادان و خرمشهر!
آنان را دریابید
آنچه این شبها به نام سریال مینو پخش می شود، برای تفنن و تفریح و گذران وقت نیست. ذره ای از آن است که بر مردم مرزنشین میهن رفته است.
آنان را قدر بدانید و یک آن چشمان خویش را بسته و با خود بیندیشید، فقط لحظه ای جای مردم خوزستان بودید! چه می شد؟!
خاک پای شهیدان
حمید داودآبادی
دی 1397
@hdavodabadi
بچه بسیجیهای خرمشهر
بسمه تعالی
آنچه که مینویسم و شما میشنوید ادراکاتی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسانهائی بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونینبالی را مانند که از بام هستی سر به آسمان در بینهایت در پروازند.
روزهای اولی که توی کوچه پسکوچهها به بازیگوشی و علافی عمر میگذراندند، بجز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه، و یا احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودیها و یا مسیحیها، از جمله افتخاراتی بود که به آن مینازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار ماند.
هنگام سحر جگر آبپز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ زده و با ولع نوشجان میکردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و .... بهسرکردن عبای زنانه در مجلس عزاداری زنهای محل خود را قاطی نموده و یک چائی داغ بالا میکشیدند.
و صبح عاشورا هم که میشد میرفتند دنبال دسته زنجیرزنهای فلان تکیه و تا نزدیکیهای ظهر، بو میکشیدند که کجا ناهار امام حسین میدهند. و غروب هم بیحال، بیرمق، زهوار در رفته، برمیگشتند به خانههایشان و مثل لش ولو میشدند توی اتاق، درحالی که کف پاهایشان یکمن کثافت پینه بسته بود.
این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین توی مخ بچههای کوچک محل رفته بود. کمکم اینها بزرگ شدند، و در سنین نوجوانی پا بهرکاب انقلاب. توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند، و بچههای کوچولوی محل را جمع کرده بودند، تا از این کلاسها استفاده کنند. ولی عموعلی خادم مسجد زیرلب قر میزد. که این دیگه چه وضعیه، مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون برید گم شید. بچههای کوچک لجبازی میکردند، عموعلی هم عصبانی میشد.
چوب را بر میداشت و دنبال آنها داد و بیداد میکرد. دِ برید تخمسگهای مردمآزار.
محمود، سیدابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچههای دیگر ریشسفیدی میکردند، تا عموعلی را راضی کنند، ولی عموعلی سماجت میکرد و پا در یک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هرطوری بود کمکم سدّ ِ عموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم توی مسجد تشکیل بشه. و بچههای محل در این جلسات شرکت کنند.
در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چندتای دیگه میرفتند توی نخلستانهای اطراف شلمچه و پل نو. تا وضع فقرای روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی.
و محمود هم داخل مسجد با چندتای دیگه کار فکری و فرهنگی میکردند.
اما از چیزهای خیلی جالب این بود که این بچهها بیسر و صدا کمکهای جنسی را از این و آن توی طبقه بالاخانه مسجد جمع میکردند و شبها تا دیروقت میبردند بین مستمندان، میان روستاهای پر از نخل لب مرز تقسیم میکردند بدون اینکه کسی بوئی ببرد.
وقتی جنگ شروع شد، هنوز چند مدتی از ثبتنام اینها توی بسیج نگذشته بود. درخلال درگیریهای اولین روزهای جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند. و هستههای مقاومت داخل مساجد بوجود آمد. از بچههای کوچک داخل مسجد بعضیها ماندند و بعضیها رفتند.
عراقیها شهر را یکپارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود، عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنتآباد، کنارهم ردیف کرده بودند، و بدون غسل در شرائط دشوار بهخاک میسپردند.
شهر محاصره شده بود، و لحظات طاقتفرسا و دشواری بر همه میگذشت و در این میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعد از دیگری در جنگ و گریزهای کوچه پسکوچههای شهر، در خون خود میغلطیدند.
جمشید توی یک راهپله، شهید شد.
سیدابراهیم هم یک کوچه آنطرفتر.
اکبر موقعی که داشت لب شط غسلشهادت میکرد شهید شد.
محمود مسئول کارهای فرهنگی مسجد، در کنار سامی، سر یک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی باهم شهید شدند. و تعدادی از بچههای فضول آنروزها و مردان بزرگ و حماسهساز امروز، در لابلای آجرپارههای شهر مدفون شدند.
جنازه حسین و شبیر رویهم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد، که هردو را در یک قبر جا دادند، و جنازه محمودرضا هم لابلای نخلستانهای نزدیک دبیرستان دورقی پیدا شد، درحالی که یک لنگه کفش او کمی آنطرفتر پرت شده بود، و ساعت مچیاش هم لابلای شاخ و برگها از کار افتاده بود.
اینها که نوشتهام گذری کوتاه بود خلاصهوار درمورد شهدائی که اکنون در جمع ما نیستند، و دنیا را گذاشتهاند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچهها کردن بود، و وقتی بزرگ شدند، هنوز در اوان نوجوانی که چون شمع بپای انقلاباسلامی آب شدند.
و حالا تصاویر چهرههای نورانی و دوستداشتنی آنها زینتبخش نمازخانه سپاه شده.
بهروز مرادی
7/10/63
خرمشهر
شهید بهروز مرادی
برادر شهید فرزاد مرادی
فرزند شهید قربانعلی مرادی
بچه خرمشهر
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
تقریبا از اواسط فروردین امسال، با هجوم بی امان درد و مرض و بیماری مواجه شدم.
نه، هیچ کدام ربطی به جانبازی و تیر و ترکش زمان جنگ نداشت.
گشادی رگ قلب و دریچه ها که منجر به آنژیوگرافی شد، بالارفتن قند، خون ریزی هر دو چشم، شکستگی پای چپ، واریس پای راست، سرفه های وحشتناک (این یکی مربوط به استنشاق گاز شیمیایی زمان جنگ بود، البته بدون تایید پزشکان و صورت سانحه)، بالارفتن فشار و خون ریزی و ...
همه اینها منجر به دو نوبت بستری شدن در بیمارستان و دو سه ماهی خانه نشینی شد. از آن بدتر، هر چشم را حدود 10 بار لیزر کرده و 5 بار تزریق ژل مخصوص در هرکدام برای جلوگیری از خون ریزی انجام دادند که جانم را گرفت و هنوز ادامه دارد.
همه اینها را گفتم تا به این برسم:
در بیمارستان که بودم، در غم و درد و تنهایی، از خدا خواستم تا یک بار دیگر به زیارت عشق بروم تا دلم آرامش یابد.
هرگاه در چنین شرایط سختی قرار می گیرم، زیارت دوست است که آرامم می کند.
و آن شد که به لطف خدا روز دوشنبه 17 دی 1397 توفیق حاصل شد تا به خدمت حضرت یار رسیدم و بر دستانش بوسه زدم.
و همچون همیشه، با طنز و شوخی و احوالپرسی آقا، آن چنان لذت معنوی بردم که همه دردها فراموشم شد.
و آقا مثل گذشته، توصیه به کم کردن وزن و جلوگیری از اضافه وزن فرمودند و من مثل همیشه، بی اراده و کم توان!
تقدیم کتاب های "دیدم که جانم می رود" خاطرات شهید "مصطفی کاظم زاده" و "عباس برادرم" خاطرات و یادداشتهای شهید مدافع حرم "عباس کردانی" اهل اهواز به آقا، لذتی داشت که در وصف نیاید.
اینها را نگفتم که دل شما عزیزان را بسوزانم!
چون دوستان از احوالم می پرسند، خواستم بگویم که چرا این روزها آرامم و دردها را به راحتی به جان می خرم.
برای شفای همه بیماران و ادامه درمانم دعا کنید
الحمدلله رب العالمین
دی 1397
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
آن که دائم طلب سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
زمستان و کربلای پنج
شلمچه و سه راه مرگ
گردان حمزه و دوستان شهید
شهیدان و داغ بر دل
جای خالی آنان که نیستند
دل خوشی به عکس و یادشان
و 32 سال سوختن و ساختن
حمید داودآبادی
اسامی دوستانی که در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسیده اند، به ترتیب چینش عکس:
1 - علیرضا حیدرنژاد – ابراهیم احمدنژاد – امیر کاووسی – سیداحمد یوسف – فرامرز ملایری
2 - مهدی چگینی – محسن کردستانی – احمد بوجاریان – ستار امینی – سیدرضی الدین برقعی
3 - علی زنگنه – محمود عبدالحمیدی – مهدی فغانی – ابراهیم قهرمانی – علی ابوالحسنی
4 - حیدر دستگیر – محمد صابری – علیرضا شاطری – اعتمادیان – مهیار خدابنده لو
5 - سیدمحسن موسوی – حسن اردستانی – سیدمحمد دستواره – مهدی حقیقی – سلیمان ولیان
6 - حسن شفیعی – مجید خواجه افضلی – محمدحسن قیداری – سیدمحمد هاتف – مسعود کارگر