eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
پایی که جا نماند! شب بود. تاریک بود. با چند پرژکتور، حیاط معراج شهدا را روشن کرده بودند. شلوغ بود. همه می‌خواستند پیکر شهید "حسین صابری" (سومین شهید خانواده‌ی صابری) را که تازه در تفحص شهید شده بود، ببینند. میزی در حیاط گذاشته بودند تا او را غسل دهند. حاج "بهزاد پروین قدس" که از راه رسید، مثل همیشه ساک بر دوش بود. ناگهان از داخل ساک، چیزی درآورد که همه از تعجب مات ماندند. بسته‌ای را گشود و پای قطع شده‌ی حسین را که هنگام انفجار مین والمری به وسط میدان مین ارتفاع 112 فکه افتاده بود، پیدا کرده و با خود آورده بود. خودش می‌گفت: - در اهواز، وقتی ساکم رو گذاشتم زیر دستگاه اشعه تا وارد فرودگاه شوم، بچه‌های سپاه تعجب کردند. درِ ساک را که گشودم، همه کُپ کردند. پای قطع شده داخل ساک باعث شد تا همه بیایند بالای سرم. وقتی توضیح دادم که حسین صابری امروز در فکه به‌شهادت رسیده و پیکرش رو بردن تهران و حالا من می‌خوام زود برم تهران تا این پای جامانده را به پیکرش ملحق کنم، مات و مبهوت اجازه دادند تا سوار هواپیما شوم. و بهزاد پایی را که جا مانده بود، به صاحبش ملحق کرد. شهید "حسن صابری" متولد 6 مرداد 1349 شهادت 1 بهمن 1366 ماووت. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 40 ردیف 37 شماره‌ی 22 شهید "عباس صابری" متولد 8 مهر 1351 شهادت 5 خرداد 1375 عملیات تفحص و کشف شهدا در فکه. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 40 ردیف 35 شماره‌ی 23 شهید "حسین صابری" متولد 28 اردیبهشت 1347 شهادت 28 خرداد 1376 عملیات تفحص و کشف شهدا در فکه. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 40 ردیف 49 شماره‌ی 22 حمید داودآبادی @hdavodabadi
نبینم، نمی نویسم؛ ننویسم، می میرم! چند سال پیش، در جمعی اهل قلم، جانبازی که دو دست و دو چشم خود را به راه خدا هدیه کرده بود، پرسید: - اگر قرار باشد خدا عضوی از بدنت را بگیرد، کدام را می دهی؟ گفتم: پاهایم را. باز پرسید: اگر باز خواست؟ گفتم: دست چپم را. و باز پرسید، که با عذرخواهی از آن عزیز گفتم: - من وقتی در جبهه بودم، خدا توفیق داد آن حال و هوا را درک کنم و بفهمم چنان فضایی شاید که دیگر به دست نیاید و قطعا مال من شخصی نیست. در تمام عملیاتی که بودم، از خداوند خواهش می کردم هر بلایی سرم می خواهد بیاید، فقط چشمان و دست راستم را از من نگیرد. چون می خواهم ببینم و همه آن چه را دیده ام، بنویسم تا بماند. خسته هستم، خب خستگی در می کنم. دلتنگ هستم، خب می روم سر مزار رفقا دلم باز می شود. ولی ... دیدن، دَم من است و نوشتن، بازدَم. این روزها، خیلی برایم دعا کنید که همچنان ببینم تا همچنان بنویسم و همچنان باشم گفته ام و باز می گویم ننویسم، می میرم! و اگر نبینم، نمی توانم بنویسم! که من فقط توان نوشتن دیده ها را دارم و لاغیر! خدا به همه بیماران شفا عنایت فرماید. شما هم دعا کنید هر آنچه تقدیر دوست است، آن شود. ولی دلم برای نوشتن خیلی تنگ می شود و برای دیدن. درست که این دیدگان بار گناه عظیمی بر دوش دارند و به هر بی ارزشی نگریسته اند، ولی چند صباحی هم چهره الهی مصطفی و سعید، عباس و حسین، علی و محمد و ... را زیارت کرده اند که. راستی، من هنوز کربلا و نجف را و از همه مهمتر تل زینبیه را نه دیده و نه زیارت کرده ام! دعایم کنید که سخت محتاجم. خدا همه بیماران را شفا عطا فرماید @hdavodabadi
شهدای گمنام و مظلوم زمان جنگ، 3 نفر از نیروها برای تامین اطلاعات جنگی به داخل حاک عراق اعزام شدند. قرار بر آن بود آنها که کاملا به زبان و فرهنگ عراق مسلط بودند، برای مدت زیادی در عراق مستقر شوند. چند ماهی از استقرار آنها گذشت و به وسیله رابطین مختلف اطلاعات خود را از ارتش و عراق به ایران ارسال می کردند. ناگهان بدون اطلاع قبلی ارتباط آنها کاملا قطع شد و دیگری از آنها خبری نشد. مسئولین امر از هر راهی که ممکن بود اقدام کردند ولی تمام رابطین اعلام کردند که هیچ خبری از آن 3 نفر ندارند. یکی دو سالی از آن قضیه گذشت. یکی از روزها، داخل اردوگاه اسرای عراقی در ایران، یکی از اسرای عراقی مضطرب و هراسان به مسئولین اردوگاه مراجعه کرد و گفت که خب بسیار مهمی دارد. او یکی از اسرای عراقی را که ظاهرا در یکی از جبهه ها خودش به نیروهای ایرانی پناهنده شده و در مدت اسارت اظهار توبه کرده و خود را جزو اسرای حزب اللهی نشان داده بود، معرفی کرد. برخلاف تصور مسئولین و آنچه در پرونده اش آمده بود، او نه یک سرباز ساده، که یکی از نیروهای رده بالای اطلاعاتی حزب بعث عراق بود. وقتی از او بازجویی کردند، اعتراف کرد که قبل از انقلاب اسلامی نیز چند سالی در ایران زندگی کرده و کاملا با وضعیت ایران آشنا بود. او گفت که پناهنده شدنش به نیروهای ایرانی به دستور حزب بعث و برای شناسایی اسرای عراقی بوده که با ایران همکاری داشته اند. او در اعترافاتش به نکته بسیار مهمی هم اشاره کرد و گفت: "یکی دو سال پیش جاسوسان ما و منافقین به ما خبر دادند که ایرانی ها 3 نیروی اطلاعاتی خود را برای استقرار مدت دار به داخل عراق فرستاده اند. ولی از محل آنها هیچ خبری نداشتیم. من گفتم: ایرانی ها هرجای عراق که باشند، حتی اگر شده برای یک بار، به زیارت کربلا خواهند آمد. برای همین نیروهای اطلاعاتی در کربلا و اطراف آن مستقر شدند. خود من لباسی پاره بر تن کردم و عینکی دودی زدم و عصایی در دست، به عنوان گدایی کور، جلوی در حرم کربلا ایستادم و همه جوانانی را که وارد می شدند، کنترل می کردم. یک روز 3 جوان آمدند تا وارد حرم شوند که من به آنها شک کردم. جلو رفتم تا عصایم به پای یکی از آنها گیر کرد و خودم را انداختم زمین. در همان حال آن جوان سریع مرا بغل کرد که نگذارد بیفتم. ناگهان ناخواسته از دهانش پرید و به فارسی گفت : "ببخشید ..." تا این جمله را گفت، ریختیم و هر سه نفرشان را دستگیر کردیم. آنها را زیر شدیدترین شکنجه ها گرفتیم ولی چیزی بروز ندادند که در نهایت بر اثر شدت شکنجه کشته شدند." متاسفانه تا امروز هیچ نام و عکس و یادی از آن شهدای گمنام و مظلوم ارائه نشده است. روحشان شاد حمید داودآبادی @HDAVODABADI