eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است امشب بدجوری دلم هوای تو رو کرده دوست عزیزم کجایی رفیقم کجایی؟! شهید عزیز "سیدعباس حاجی سیدحسن" قربون مرام و معرفت و خنده های قشنگت که عاشقش بودم، ولی هر کاری کردم، روم نشد بهت بگم چقدر دوستت دارم! سیدعباس حاجی سیدحسن متولد 30 شهریور 1346، 19 تیر 1365 در ارتفاعات قلاویزان در عملیات کربلای یک به شهادت رسید شرح عکس: من و سیدعباس بهار 1365 اردوگاه کرخه – گردان شهادت عکاس: شهید حسین کریمی
تلخ ترین عکس جنگ دی 1365 قلاویزان مهران این یکی از تلخ ترین عکسهایم از جنگ است. با چه ترس و لرزی توانستم با دوربین ساده ام این عکس را بگیرم. در 3 سنگر روبرو، 3 تک تیرانداز عراقی مستقر بودند و با قناصه پیشانی تعدادی از بچه بسیجی‌ها را شکافتند! هنوز که هنوز است، وقتی به این عکس نگاه می‌کنم، تنم می‌لرزد، دستم را بر پیشانی می‌گیرم و برای شهدا فاتحه می‌فرستم. در منتهی‌الیه کانال، سنگری بود به‌نام «پیشانی». این اسم از دو لحاظ برای آن سنگر مناسب بود: اول این‌که ‌این سنگر در نوک کانالی قرار داشت که هیچ سنگر و خطی جلوتر از آن در برابر عراقی‌ها وجود نداشت و به‌عنوان پیشانی خط مقدم محسوب می‌شد. دوم این‌که تک‌تیراندازان عراقی توجه شدیدی به ‌این سنگر داشتند و چون یکی از بهترین سنگرهای دیده‌بانی ما بود، تک‌تیراندازان عراقی بیش‌ترین تمرکز را روی آن داشتند و پیشانی تعداد زیادی از بچه‌ها در آن‌جا مورد اصابت گلوله قنّاصه قرار گرفته بود. باید گفت که آن سنگر از خونین‌ترین سنگرهای مهران بود. یک تیربار عراقی بود که شب‌ها خیلی اذیت می‌کرد. تصمیم گرفتیم به هرصورت که هست، ترتیبش را بدهیم. یک قبضه اسلحه ژ.ث تحویل دسته 3 بود که از آن برای شلیک نارنجک تفنگی استفاده می‌کردیم. شلیک نارنجک تفنگی با کلاشینکوف تقریبا غیر ممکن بود، چرا که احتیاج به لوله رابط داشت و اگر هم پیدا می‌شد، با هر اسلحه‌کلاشی نمی‌شد نارنجک را پرتاب کرد. فشار زیاد گاز باروت، اسلحه‌های معمولی را داغان می‌کرد. فشنگ گازی در خط پیدا نمی‌شد. به همین خاطر مرمی فشنگ‌های ژ.ث را برمی‌داشتیم و به‌جای آن با مقداری کاغذ روزنامه‌ مچاله شده دهانه‌ پوکه را می‌بستیم و پس از کار گذاشتن نارنجک تفنگی بر روی اسلحه، آن را شلیک می‌کردیم. بهترین نوع نارنجک تفنگی که کاربرد بیش‌تری هم داشت، ضدتانک بود، آن‌هم از نوع روسی که به «نارنجک تفنگی کلاش» معروف بود. سنگر تیربار مزاحم در مقابل‌مان قرار داشت و بیش‌ترین تلاش ما برای از بین بردن آن بود. دست کم هر شب 15 تا 20 نارنجک تفنگی و تعدادی آر.پی.‌جی به طرفش شلیک می‌کردیم، اما او همچنان روی کانال‌ها و سنگرهای دیده‌بانی ما آتش می‌بارید. سرانجام پس از پرتاب چند نارنجک بر یک هدف، توانستم محل دقیق سنگر را تشخیص بدهم. پنجمین نارنجک تفنگی را که پرتاب کردم، به خواست خدا روی سنگر تیربار فرود آمد. تیربار که درحال شلیک بود، یک‌باره خاموش شد و درپی آن صدای داد و فریاد نیروهای مستقر در خط مقدم عراق، نشان می‌داد که سنگر منهدم شده است و این نتیجه‌ صلوات‌هایی بود که نذر کرده بودم. حمید داودآبادی
دکتر حمید داودآبادی! جراح مغز و اعصاب هستم! چیه تعجب کردید؟ فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی و اهدایی دانشگاه جاسبی گرفتم؟ اون که رفت خدایش ... پول هم که نداشتم بتوانم با مبلغ بالا از دانشگاههای معتبر بی اعتبار و آبرو! مدرک دکتری بخرم! اگر این بود که می رفتم وزیر دولت یا نماینده مجلس می شدم! گفتم "جراح مغز و اعصاب" می دونید یعنی چی؟ پس بفرمایید این هم مجوز دکتری بنده. آن هم نه امروز، که 22 سال پیش! فروردین 1375 بود و تازه کاروانهای راهیان نور راه افتاده بودند. همراه خانواده، با کاروان "دانشگاه علوم پزشکی ایران" که همه دکتر و دانشجوی دکتری بودند، رفتیم خوزستان. شب جمعه، در حسینیه شهید حاج همت پادگان دوکوهه، همه کاروانها جمع بودند. قرار بود حاج منصور ارضی دعای کمیل بخواند. کنار "مرتضی شادکام" جانباز تخریبچی قدیمی و تفحصگر، به دیوار حسینیه تکیه داده بودیم. مرتضی گفت: - حمید، می تونم ازت خواهش کنم یه کاری برای من بکنی؟ - خب بله. چه کاری باید بکنم؟ پیشانی اش را آورد جلو که یک برجستگی غیرعادی داشت و گفت: - چند سال پیش توی عملیات، یه ترکش کوچولو خورد توی سر من. این جای پیشونیم. هیچ دکتری حاضر نشد به آن دست بزنه چه برسه بخواهند دربیاورند. میگن دست زدن به این ترکش خیلی خطرناکه و هر امکانی داره. اخیرا خیلی اذیتم می کنه. - خب؟ - خب که یه زحمت بکش و این ترکش رو از کله ام بکش بیرون. با اشتیاق گفتم: - آخ جون، دکتربازی. به روی چشم. با شیطنت گفتم: - فقط بذار چراغها رو که برای دعا خاموش کردند، تا رسید به جایی که حاجی صداش رو بلند کرد، عمل جراحی رو انجام می دم. فقط تو چفیه رو محکم لای دندونات فشار بده که صدات درنیاد و تا ترکش رو کشیدم بیرون، بذار روش که خونش ما رو نجس نکنه! چند دقیقه بعد تا حاجی گفت: - حالا که تا این جا اومدی، دلت رو بسپر به خدا و با صدای بلند بگو الهی العفو ... ناخن هایم را به لبه ترکش که بیرون بود فشار دادم و به یکباره در اوج خباثت و شیطنت و هرچی که بگید، ترکش را از کله مرتضی کشیدم بیرون. خب اون جا که دیگه بیهوشی و ضدعفونی و از این سوسول بازیها نداشتیم. همچین دادی زد که همه اطرافیان با خودشون گفتن این داداش عجب گناهای سنگینی داره که این جوری عربده میزنه! فردا جای ترکش کله مرتضی بدجوری باد کرده بود. همچنان می نالید و می گفت: - لامصب من گفتم بکش بیرون، نه این جوری. خدا رحم کرد همراه ترکش، مغزم رو نکشیدی بیرون! و از آن روز به بعد، مرتضی هر جا می خواست من را معرفی کند می گفت: "حمید داودآبادی جراح مغز!" حمید داودآبادی عکس: مرتضی شادکام و حمید داودآبادی بهار 1378 فکه، مقتل شهدای والفجر مقدماتی
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان، خبری نیست که نیست چهلمین سالگرد هم گذشت شاید هیچوقت دیگر ....