فروش مستقیم آثار داودآبادی
فروش آثار منتشر شده حمید داودآبادی، توسط خود مولف
روزهای شنبه تا چهارشنبه از ساعت 10 صبح الی 17 عصر
بجز روزهای تعطیل و بارانی
تهران، خیابان انقلاب اسلامی، خیابان دانشگاه، تقاطع خیابان شهید لبافی نژاد، پلاک 65 طبقه اول
تلفن 66400338 – 021
کتاب های موجود:
* 37 سال: ناگفتههایی از گروگان گیری حاج احمد متوسلیان، تقی رستگار، کاظم اخوان و سیدمحسن موسوی: 10000 تومان
* آسمان زیر خاک: گزیدهی خاطراتی از عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا: 5500 تومان
* آنکه فهمید، آنکه نفهمید: خاطراتی کاملاً متفاوت از آدمهای جبهه و پشت جبهه: 5000 تومان
* اخی عباس: ترجمهی عربی خاطرات و یادداشتهای شهید مدافع حرم عباس کردانی: 10000 تومان
* پهلوان سعید: زندگینامه و خاطرات پهلوان ورزش باستانی شهید سعید طوقانی: 10000 تومان
* تبسمهای جبهه: خاطرات باحال و قشنگ بچههای جبهه و جنگ: 12500 تومان
* تفحص: گزارش کامل و خاطرات عملیات تفحص و کشف پیکر مطهر شهدا: 12000 تومان
* جنگ، شعر، عشق و مرگ: خاطرات ناب سرباز عراقی "نصیف الناصری" از جنگ علیه ایران: 14000 تومان
* چادر وحدت: خاطرات سالهای بحرانی انقلاب اسلامی از 1358 تا 1360: 19500 تومان
* خاطر اعلیحضرت آسوده: خاطرات خودگفته دکتر "محمد سام کرمانی" وزیر کشور و اطلاعات حکومت پهلوی: 48000 تومان
* دیدم که جانم میرود: زندگی و خاطرات شهید مصطفی کاظمزاده: 22000 تومان
* سه شهید: گفتوگوی ویژه با خانوادهی شهیدان طیب حاج محمدرضا، سیدعلی اندرزگو و محمدعلی رجایی: 10000 تومان
* سیّد عزیز: زندگینامهی خودگفته حجتالاسلام سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان: 6000 تومان
* شهید بعدازظهر: زندگی و خاطرات مصور شهید مصطفی کاظمزاده: 9500 تومان
* عباس برادرم: خاطرات و یادداشتهای شهید مدافع حرم عباس کردانی: 10000 تومان
* کمین جولای 82: ترجمهی انگلیسی "AMBUSH OF JULY 1982": 10000 تومان
* مثل آب خوردن: شیوههای خاطرهنویسی آسان: 4000 تومان
* ناگفتهها: خاطرات ناگفته و منتشر نشدهی نویسنده از دفاع مقدس، لبنان و بعد از جنگ: 30000 تومان
* نامزد خوشگل من: خاطراتی ناب از دفاع مقدس و بعد از جنگ: 8500 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد اول: کودک و انقلاب: 13000 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد دوم: چادر وحدت: 12000 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد سوم: خرمشهر آزاد شد: 8500 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد چهارم: دیدم که جانم میرود: 7500 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد پنجم: از لبنان تا کردستان: 6800 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد ششم: پهلوان سعید: 10000 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد هفتم: عبور از اروند: 4000 تومان
* مجموعهی "انقلاب، جنگ، صلح": خاطرات کامل نویسنده از کودکی، انقلاب تا پایان جنگ. جلد هشتم: پدر اسماعیل: 8000 تومان
عشق بازی قناری با آقا مصطفی ...
این فیلم جالب را روز گذشته دوست عزیزم آقا میثم @ meysam____313_
به صورت کاملا اتفاقی سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده از این قناری گرفته است.
تاثیر مال حرام!
چند سال پیش، حال و روزم خیلی ریخته بود به هم.
به قول معروف: مُخم هَنگ کرده بود!
اون قدر که نه می تونستم بنویسم، نه می تونستم بخونم!
شاید باورتون نشه؛ من که خوره کتاب خوندن و نوشتن بودم، وقتی کتابی رو باز می کردم، اصلا نمی تونستم یک پاراگرافش رو بخونم.
نوشتن که هیچی.
خودکار که دستم می گرفتم، تا نزدیک کاغذ می شد، گیج می شدم و مینداختمش کنار.
پای کامپیوتر هم اصلا نمی تونستم بشینم و بنویسم.
چند ماهی این وضعیت کلافه ام کرده بود.
دست بر قضا، در جایی، مردی وارسته و عارف مسلک را دیدم. وقتی قضیه را برایش گفتم، بدون این که فکر کند، خیلی سریع گفت:
"مال حروم خوردی!"
باتعجب گفتم:
- ببخشید حاج آقا، من تا امروز سعی کردم ذره ای مال حروم توی زندگیم نیاد ...
که گفت:
نه اینکه خودت مال حروم آورده باشی توی زندگیت. برو ببین چند ماه پیش کجا و سر سفره کی عذا خوردی که مشکوک به حروم بوده.
کمی که فکر کردم یادم اومد. گفتم:
- چند ماه پیش، یکی از همسایه هامون فوت کرد. در مراسم شب هفت اون خونشون شام خوردیم. راستش اون طور که من میشناسمش، اهل نماز و روزه که نبود هیچ، وضعیت اخلاقی خوبی هم نداشتند و ...
که باتعجب گفت: پس چرا رفتی خونشون شام خوردی؟
گفتم: خب همسایه بود و خونوادشون دعوت کردن و منم رفتم.
گفت: همینه. اون لقمه حروم بوده و حالت رو خراب کرده.
- خب باید چیکار کنم تا درست بشم؟
- برو به اندازه غذایی که خودت و خونوادت اون جا خوردین، حساب کن و ردّ مظالم بده.
همون روز حساب کردم و ردّ مظالم دادم.
الحمدلله به سرعت حالم خوب شد و دوباره تونستم کتاب بخونم و بنویسم.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
دستگیری قاچاقچی
سال 1363 بود که یکی از ساقی های محل (پخش کننده موادمخدر) لو داد که ساقی های تهران نو، دو مسیر برای پخش مواد بین معتادها دارند. یکی از پمپ بنزین نیروی هوایی تا چهارراه سیمتری نارمک و دیگری از چهارراه سیمتری تا سر خیابان خاقانی.
ما که اون زمان 17 – 18 سال بیشتر سن نداشتیم، رفتیم کمیته باغ چایچی اول محله نیروی هوایی، قضیه را گفتیم ولی آنها تحویل نگرفتند و فقط لبخند تحویلمان دادند. برای همین خودمان دست به کار شدیم تا مدتی که در مرخصی از جبهه به سر می بردیم، جلوی پخش موادمخدر در محل را بگیریم.
یک شب من و حامد قاسمی راه افتادیم طرف خیابان خاقانی. توانستیم دو نفر از ساقیها را شناسایی کنیم. سن و سالشان خیلی از ما بیشتر بود، هیکلشان که دیگر واویلا.
درست لحظه ای که مشغول رد و بدل کردن مواد بودند ریختیم و هر دویشان را گرفتیم.
یکی از آنها توانست دو سه تا لگد نثارمان کند و بگریزد ولی طرف اصلی را گرفتیم که یک بسته حدود 70 گرمی هروئین با خودش داشت. سریع بسته را انداخت توی جوی آب که ما برداشتیم. آن روزها بالای 30 گرم مواد اعدام داشت. او که دو نفرمان را حریف بود، شروع کرد به زدن و دعوا. ما که اسلحه هم نداشتیم با او درگیر شدیم. در بین بزن بزن مشت من محکم رفت کنار چشم او.
سرانجام آرامش کردیم و با یک تاکسی او را بردیم کمیته باغ چایچی و همراه مواد تحویل دادیم.
افسر نگهبان او را برد داخل تا بازجویی کند. یک ساعت بعد قاچاقچی که اتفاقا بچه محل مان هم بود، آمد بیرون و شروع کرد به کمیته ای ها فحش دادن. علت را که پرسیدم گفت:
- فلان شده به من میگه تو از اینها شکایت کن که با مشت زدند توی چشم تو، من هم مواد تو را نادیده می گیرم و اینها را می فرستم دادگاه تا پدرشان را دربیاورند.
رفتم پیش افسر نگهبان که ببینم قضیه چیه. با عصبانیت گفت: شما برای چی متهم را زده اید؟
گفتم: خب ما هم سنمان کمتره هم هیکلمان کوچکتر. اینها هم دونفر بودند و ما را زدند.
که گفت: شما غلط کردی. من گزارش نوشتم باید بروید دادگاه.
وقتی دیدم این جوری می گوید، سریع بسته مواد را از روی میز برداشتم و گفتم: اصلا می بریمش جای دیگه تحویلش می دیم.
باتعجب گفت: برای چی مواد را برداشتی. بگذار این جا.
گفتم: وقتی قرار است متهم را ببریم جای دیگه، مواد را هم باید ببریم.
مجبور شدیم از قاچاقچی درخواست کنیم تا رضایت بدهد و برویم.
سریع از کمیته زدیم بیرون. اصلا حواسم نبود آن روزها، کمیته ای ها با بسیج مشکل داشتند و لج می کردند.
بیرون که آمدیم، قاچاقچی مدام به آنها فحش می داد که چقدر بی معرفت هستند و از این حرفها.
به قاچاقچی گفتم: شانس آوردی وگرنه سرت بالای دار بود. برو پی کارت.
خیلی پررور گفت:
- من که رضایت دادم و شما نرفتید دادگاه، یه لطفی بکن و مواد من رو پس بده.
باخنده گفتم: آهان، پس موادت رو هم می خوای که ببری بفروشی و جوان مردم رو بدبخت کنی.
بردمش لب جوی آب، بسته مواد را باز کردم و همه را ریختم توی آب.
داد زد: لعنتی این کار رو نکن. کاش اصلا رضایت نمی دادم ...
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
از "داداشای دیروز" تا "داداشای امروز"!
شهید "رحیم علوی" در آغوش برادر 14ساله خود شهید "کریم علوی"
داداشای دیروز، دو تا و سه و حتی چهارتایی، حسود بودند. خیلی هم.
تا یکی شون می رفت جبهه، اون یکی ها حسودی می کردند و با اولین اعزام راهی میدان جنگ می شدند!
داداشای امروز هم حسودند ولی چه حسودی!
تا یکیشون رئیس میشه، اون یکی بهش آویزون میشه که چی؟ منم میخوام خدمت کنم. حالا به خلق الله نشد، به جیبم که میشه!
داداشای دیروز، تا می دیدند یکیشون شهید شده، اون یکی برای اینکه خودش رو به اون برسونه، می رفت وسط خون و آتش، تا از اون جا نمونه!
داداشای امروز، تا می بینند اون یکی حق امضا برای واردات داره، میشن "بیزینس من" و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو از اجانب وارد می کنند تا مبادا اقتصاد مملکت خودکفا بشه!
داداشای دیروز، تا می دیدند اون یکی پیکرش توی بیابونای داغ و تفتیده جنوب یا کوهستانهای یخ بسته غرب جامونده، نمی رفت اونو بیاره، اول پیکر بقیه شهدا رو برمی داشت و در آخر اگر می تونست، داداش خودش رو هم می آورد عقب!
داداشای امروز، تا اون یکی کاره ای میشه، بدون هرگونه ضوابط قانونی، فقط به صرف داداش بودن، بانک می زنند و پول مردم رو توش نگه داری می کنند تا خدایی ناکرده کسی اونا رو ندزده!
داداشای دیروز، تا اون یکی فرمانده گردان یا لشکر می شد، خودش رو بین نیروها قایم می کرد و بروز نمی داد داداشش فرمانده است، که مبادا شب عملیات نگذارند جزو نیروهای خط شکن باشه و جانش را فدا کنه!
داداشای امروز، تا می فهمند قرار است داداش دزدش را بگیرند، اون رو خط قرمز خودش اعلام می کند و بی خیال دین و انقلاب و مملکت، تهدید می کند که:
"اگر به اون دست بزنید، من ..."
داداشای دیروز، تا می فهمیدند داداششون شهید شده و جامونده، می رفتند کنار اون و تا آخرین قطره خون در راه اسلام و انقلاب و مملکت می جنگیدند و مثل این دو تا، شهید می شدند!
تا مبادا، دین، انقلاب، کشور، ناموس و دارو ندار مردم، مورد تعرض خائنان، متجاوزان و دزدهای خارجی و داخلی قرار بگیرد.
حمید داودآبادی
@HDAVODABADI
انا لله وانا الیه راجعون
با کمال تاسف و تاثر درگذشت عالم ربانی، محقق توانا، مرزبان اهل بیت عصمت وطهارت، مورخ و نویسنده گرانقدر مرحوم علامه "سیدجعفر مرتضی عاملی" از علمای برجسته شیعه لبنان، را به محضر مبارک امام عصر (عج)، مقام معظم رهبری، علما و بزرگان جبل عامل، حزب الله لبنان و خانواده محترم وی تسلیت عرض می نمایم.
به لطف خداوند سبحان، طی سالهای گذشته، چند جلسه در بیروت خدمت ایشان رسیده و از محضر بابرکتش در موارد مختلف تاریخی و دینی کسب فیض نموده بودم.
روحش شاد و با اهلبیت (ع) محشور باد
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
صندلیهای خالی!
لبنان، بیروت
سالن پذیرایی سفارت جمهوری اسلامی ایران
تصویری تکراری که در ۳۷ سال گذشته، سالی یک بار به کار آمده است و دیگر هیچ!
حفظ بیت المال
یکی از دوستان از قول حضرت آیت الله جوادی آملی جمله مهمی به این مضمون نقل کرد:
"آنچه پیامبر اسلام (ص) به خاطر آن به "محمد امین" معروف شد، حفظ بیت المال بود!"
چه زیباست خود را به اخلاق و منش حسنه پیامبر (ص) بیارایم.
هرچه و هرکه باشیم، وقتی بیت المال به ما سپرده شد، هیچ فرقی نمی کند. توجیه هم پذیرفته نیست.
وقت که تمام شود، دیگر نه تایید رئیس و مسئول دنیایی به دادمان خواهد رسید، نه توجیه و بهانه تراشی؛ و نه سابقه مبارزه و جبهه و کارت جانبازی و ...
پس تا وقت هست، کمی بیندیشیم و "بیت المال" را "مال البیت" خویش نگردانیم!
فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ
پس هر كس به مقدار ذرّهاى كار نيك كرده باشد، همان را ببيند.
و هركس هم وزن ذرهاى كار بد كرده باشد، آن را ببيند.
به قول مرحوم حجت الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی:
"پاک باش و خدمتگذار"
استغفرالله ربی و اتوب الیه
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
متری شیش و نیم!
#متری_شیش_و_نیم را دیدم.
وحشت کردم. یخ کردم. قاطی کردم.
قبلتر و بیشتر از اینکه خدا را شکر کنم که معتاد و قاچاقچی نیستم، خدا را شکر کردم که پلیس و قاضی نیستم!
قاچاقچی، با خیال راحت و آرامش خاطر، آدم ها را در هر پُست و مقامی می خرد، موادمخدر را از هر طریق ممکن وارد مملکت می کند و از آن به بعد اصلا برایش مهم نیست که این مواد به دست دختر یا پسر زیر سن قانونی می رسد، پدری را از خانواده جدا می کند، مادری را به فساد می کشاند و خانواده هایی را بر باد می دهد!
مهم این است که او در خانه چندصد متری خود در بالاترین برجهای تهران، سونا و جکوزی و پارتی شبانه اش ترک نشود و کِیفش کوک باشد!
ولی پلیس!
همه پلیس ها، چه سرباز و چه سرگرد، چه سرهنگ و چه سردار، مادر و پدر دارند، همسر و فرزند دارند و درست وسط همین شهر در همسایگی خود ما زندگی می کنند.
پلیس ها سلبریتی نیستند که پولشان از پارو بالا برود و برای خود و خانواده شان بادیگارد استخدام کنند.
پلیسها، بیشتر و قبلتر از اینکه با قاچاقچی ها و جنایتکاران درگیر باشند، با خود و خانواده شان درگیر هستند!
رشوه، پُست، مقام و ... همه آن چیزی هستند که هر لحظه و روز آنان را تهدید به سقوط و خریده شدن می کند.
خانواده که واویلا!
همان پلیس که در فیلم فقط گوشه ای از شدت و عصبانیت او ر ا دیدیم، شب می رود پهلوی همسر و فرزند کوچکش.
برای دخترش باید که بابایی مهربان باشد. او را به پارک ببرد و ...
و اینکه چگونه با خود کنار بیاید که همسن و سالان فرزند خودش، در زندان های مملو از معتاد و قاچاقچی، چگونه شب را به صبح می رسانند و چه بر سرشان می آید؟
قاضی که واویلا.
فکر کنم قضاوت یکی از سخت ترین مشاغل دنیا باشد.
اصلا جرات نمی کنم درباره اش حرف بزنم. فقط خدا را شاکرم هیچگاه در مقام قضاوت کسی برنیامده ام.
بله، شدیدا مسئولیت گریز هستم.
از نفس خودم خیلی می ترسم.
شاید اگر قاضی می شدم، روزی صد بار خود را می فروختم و به خواست این و آن حکم صادر می کردم!
و اگر پلیس بودم ...
اصلا نمی توانم فکرش را بکنم که یک ساعت از زندگی یک پلیس شرافتمند و قاضی عادل را در سرنوشت آینده من قرار دهند!
به معنای کامل کلمه، داغون شدم.
همه اینها را، متری شیش و نیم با من کرد.
کاش ندیده بودمش.
آن وقت راحت تر زندگی می کردم و با خیال آسوده و دراصل بی خیال، سر بر بالین می گذاشتم.
متری شیش و نیم، فقط یک ساعت و نیم از هر 24 ساعتی را که در همسایگی ما می گذارد، مقابل چشممان گذاشته است که آن را هم از روی تفنّن و کنجکاوی دیدیم و بعد از پایان، سعی کردیم فراموش کنیم و به زندگی عادی خود ادامه دهیم!
خدا به همه قضات عادل و پلیس های خدمتگذار و دلسوز، عاقبت بخیری عطا کند و به قاچاقچی ها، ذره ای غیرت!
در این دوره و زمانه
چقدر سخت است پلیس بودن و قاضی شدن؛
و چه راحت است قاچاقچی شدن و پول پارو کردن با اعتیاد و بدبختی بچه های دیگران!
راستی، با این وضع تورم و بالا و پایین شدن دلار و تحریم:
هنوز کفن متری شیش و نیم است؟!
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi
کفترهای پاپری من!
حتما تا آخر بخونید و بعد ...
از بچگی عشق کفتر داشتم. نه اینکه کفتربازی کنم، اصلا قیافه معصوم و چشمان مظلوم کفتر، حالم رو خوب می کنه.
چند ماه پیش، حاج "مصطفی باغبان" دوست و همرزم عزیزم که بهمن 1364 در عملیات والفجر 8، من وامونده نتونستم درست کمکش کنم و زیر آتش تیربارها بیارمش عقب و بر اثر تعدادی گلوله و ترکش دشمن بعثی قطع نخاع شد، بهم حال سنگینی داد.
حاج مصطفی یک جفت کفتر پاپری داشت که وقتی دیدمشون، یک دل نه صد دل عاشقشون شدم. اونم مثل همیشه لطف کرد و اونارو که خیلی دوستشون داشت، بهم هدیه داد.
کفترها رو که گذاشتم توی جعبه، و به طلق موتور آویزون کردم، تا خود خونه عشق می کردم از اینکه عجب هدیه ای خدا بهم داده.
ماهی یک بار می رفتم چهارراه مولوی و 20 کیلو گندم کیلویی دوهزار و 200 تومن براشون می خریدم.
برای اینکه خیلی خاطرشون برام عزیز بود، یکی دو کیلو هم "قره ماش" می خریدم کیلویی 8 هزار تومن. میگن واسه تخم گذاشتنشون خیلی خوبه.
خلاصه این چند ماهه، هم خودم و هم خونوادم خیلی بهشون انس گرفتیم.
مخصوصا که عادت داشتند تا در باز می موند، دوتایی می اومدن توی اتاق و می رفتند گوشه راهرو باهم اختلاط می کردند!
خودشون هم از بودن در کنار ما احساس لذت می کردند. با اون پاهای پری سفید و نوک های قناری ای که قیمتشون رو کلی بالا برده بود، اصلا شده بودند عضوی از خانواده ما.
هر روز دلبری شون بیشتر می شد.
صبح ها با بق بقوی اونا که مثل آهنگی خوش، آرامش بخش بود بیدار می شدم.
عصر که می اومدم خونه، اول سراغ اون دوتا رو می گرفتم که توی حیاط بازیگوشی می کردن.
وقتی وسط حیاط براشون گندم می ریختم و اونا با اون قدم زدن خرامانشون می اومدن جلو و نوک می زدن، حال می کردم.
ای وای
دو سه هفته پیش کفترهام رفتند.
پرهاشون رو چیده بودم، ولی ظاهرا بالهاشون رشد کرده بودن و اونا هم هوایی چند تایی کفتر که هر روز می اومدن کنار اونا و گندم مهمونشون بودن، شدند.
نمی دونم چی شدند و کجا رفتند و کی دزدیدشون!
ولی از روزی که رفتند، بدجور احساس غریبی و دلتنگی می کنم.
الان کجا هستند؟
دست کی هستند؟
آب و دونشون چیه؟
نکنه گربه ...
نه، اصلا اجازه چنین فکری به خودم نمی دم که پرهای اونا رو خونی ببینم!
هر روز صبح و عصر، به یاد عشق اونا، گندمها رو توی حیاط پخش میکنم. دسته ای یاکریم و کفتر چاهی جمع میشن و بساط سور و ساتشون برپا بشه.
ولی هیچ کدوم منو آروم نمی کنند. آخه عشق اونا رو ندارن!
این آخریها یک آینه توی اتاق بود، کفتر نره می رفت جلوش، فکر می کرد رقیب عشقی واسه ناموسش پیدا شده!
اونقدر غرغر می کرد و به آینه نوک می زد که نگو. عشق می کردم از غیرتش.
امروز دیگه مجبور شدم پا روی دلم بذارم و قره ماش رو هم که برای یاکریم و کفترچاهی غذای اعیانی حساب میشه، براشون ریختم.
گذاشته بودم وقتی دو تا کفتر پاپری برگشتن، بهشون بدم.
دو سه بار تا حالا خواب دیدم. با بق بقو از خواب پریدم و با ذوق رفتم توی حیاط. ولی اونا نبودن.
دلم بدجوری براشون تنگ شده. هر کفتر سفیدی می بینم، فکر می کنم گم شده من هستند.
هنوز امید دارم. خیلی.
که یک روی اونا برمی گردن.
من همچنان براشون آب و گندم و قره ماش می ذارم.
اونا هم دور هم می گردن، بق بقو می کنند، از هم دلبری می کنند، دل منم می برند!
هر روز بعدازظهر که میام خونه، به گوشه های حیاط و جای خالی اونا چشم میندازم به این امید شیرین که ببینمشون.
امروز صبح وقتی به یاد اونا آب و دونه برای پرنده های غریب گذاشتم، یک آن روی قلبم سنگینی سختی احساس کردم.
وای مادر ...
خدایا شکرت که من مادر نیستم.
اونم مادری مثل زهرا خانوم محمدی که 3 تا بچه اش رو داد برای خدا و با پیکر خونیشون روبرو شد.
الله اکبر ...
بوسه می زنم به خاک پای مادرهایی که بچشون بیست سی ساله رفته و برنگشته.
با هر صدای زنگ در، دلشون هوایی بچشون میشه.
تا تلویزیون میگه شهید آوردن، میگه وای پسرم ...
من دوتا کفترم رفتند و برنگشتن، این قدر داغ دیدم و دلم سوختم!
مادرزنم، هنوز تا پسر خودم مصطفی رو صدا می کنم، اشک توی چشماش جمع میشه، زیر لب اسم پسر شهیدش مصطفی حسینی رو زمزمه می کنه و صلوات میفرسته.
چند روز دیگه که سالگردشه چی بگم؟
ای وای
فدای دل سوخته و چشمان منتظر بر در مادران شهدا و مفقودالاثرها که ما هرچه مصیبت و داغ ببییم، ذره ای از چشم انتظاری آنها نمی شود.
خاک پای همه پدران و مادران شهدا
حمید داودآبادی
آبان 1398
@hdavodabadi