@hdavodabadi
دزدیدن حاج احمد متوسلیان!
بخش دوم و پایانی
آن را که گذاشتم داخل دستگاه، آه از نهادم برخاست.
وای خدای من.
مگر چنین چیزی ممکن است؟
تصویر بسیار زیبایی از حاج احمد متوسلیان بود که یکه و تنها، با ادب و احترام فراوان، گام برمی داشت و به حرم حضرت زینب (س) نزدیک می شد.
بقیه فیلم حضور نیروهای ایرانی در منطقه جولان و جلسه فرماندهان نظامی ایران با فرماندهان ارتش سوریه در دمشق بود.
از خوشحالی داشتم می ترکیدم. مانده بودم چه کار کنم. یک آن دیدم اگر به اینها بگویم چنین فیلم ارزشمندی و آن هم نسخه اصلی اش وجود دارد، عمرا آن را به ما بدهند.
کارمندها داشتند می رفتند برای ناهار. به ما هم اصرار کردند که با آنها برویم. یکی از آنها با خنده گفت:
- اون قدر از این فیلم ها بود که همه رو سوزوندیم، حالا شما خودتون رو علاف می کنید که ببینید اینا چی هستند؟!
ناگهان فکری به ذهنم رسید. برای اولین بار در زندگی باید دزدی می کردم. آن هم دزدی برای خاطر حاج احمد متوسلیان.
سریع همه فیلم ها را از قاب های شان درآوردم و روی میز پخش کردم. رفیقم که روحانی بود، با تعجب پرسید: چی کار می کنی؟ گفتم: این جوری اصلا متوجه نمی شوند یکی از فیلم ها کم شده. بالاخره این لباس روحانیت و به خصوص جیب های بزرگش به یه کاری اومد.
فیلم را از قاب درآوردم و به او دادم که در جیب بزرگ لباسش گذاشت.
شروع کردم به بازی و نمایش. به ساعتم نگاه کردم و با اضطراب خطاب به کارمندی که در آن سوی اتاق سرش گرم کار بود گفتم:
- آخ آخ. دیر شد. باید بریم جایی.
و به سرعت از ساختمان سفارت خارج شدیم و آن فیلم را که واقعا خدا از آتش نجات داده بود، به ایران آوردیم که در مستند "برادر احمد" زندگی حاج احمد متوسلیان، برای اولین بار استفاده کردیم.
قابل توجه عزیزان حراست وزارت خارجه:
به خدا فقط همان فیلم حاج احمد را برداشتیم نه هیچ چیز دیگر، حتی یک برگ سند زمان شاه. یعنی نمانده بود که برداریم!
حاضرم تاوان جرم 20 سال پیشم را بدهم!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
بخشی از آن فیلم البته با کیفیت پایین در اینجا قابل مشاهده است:
https://www.instagram.com/p/BW4bz11AtNm/?taken-by=nargolpub
مرگ نامه
مرگ سوت پایانی است که داور می زند. چه زود چه دیر! چه به نفع تو، چه به ضررت. حالا هی برو توپ را شوت کن توی دروازه، دیگر فایده ندارد و امتیاز محسوب نمی شود. پس تا لحظاتی از بازی باقی است، تلاشت را برای گل زدن بکن.
مرگ حرکت در اتوبانی است که همه به سرعت درحال حرکت در آن هستند؛ به هیچ وجه امکان بازگشت ندارد. پس مراقب باش قوانین را رعایت کنی تا نه به ضرر خودت و نه به ضرر دیگران منجر شوی.
مرگ عکسی است که دوربین راهنمایی و رانندگی هنگامی که می خواهی از چراغ قرمز بگذری، یک آن از تو می گیرد! حالا بیا دنده عقب، فایده ای ندارد. عکسی که گرفته، دیگر پاک نخواهد شد. اگر هم گاز بدهی که از چراغ قرمز بگذری، باز عکس می گیرد و باز جریمه! پس پایت را از خط کشی جلوتر قرار نده و حدودت را رعایت کن.
مرگ اتفاقا و کاملا، پایان کبوتر است! چون دیگر مجالی برای پرواز و دانه جمع کردن نخواهد داشت. پس تا وقتت تمام نشده، دانه هایت را جمع کن و به پرواز بیندیش.
مرگ صدای ممتحنی است که می گوید: "برگه ها را بگیرید بالا!" دیگر فرصتی برای نوشتن نیست. حتی اگر پاسخ نوک زبانت باشد! دست ببری توی برگه امتحان، به ضررت تمام خواهد شد.
هر آن چه می توانستی در زمان تعیین شده باید می نوشتی نه این که به فکر تقلب باشی. پس این قدر چشم به ورقه این و آن نینداز و کمی هم به برگه اعمال خودت دقت کن.
مرگ همچون میخی است که در لاستیک فرو می رود؛ هم خود و هم ماشینت را پنچر می کند! لاستیکت نخ نما باشد یا نو، اسپرت باشد یا عادی، پهن باشد یا نازک، سرعتت کم باشد یا زیاد، برایش فرقی نمی کند. سوراخ که شدی از همه چیز وا می مانی.
مرگ همچون دم در مدرسه بعد از امتحان نهایی است که کتاب را باز می کنی و پاسخ سوالات را یکی یکی می بینی و حسرت می خوری!
مرگ که بیاید، برایش فرقی نمی کند در کاخی باشی با هزاران بادیگارد و دزدگیر و کنار شومینه درحال نوشیده قهوه، یا در کارتنی کنار خیابان در شبی سرد و زمستانی در پیاده رو درحال لرزیدن.
مرگ کاملا غافل گیر کننده است! حالا تو بگو نامرد، تو هم بگو سورپرایز کننده! درحال رقص باشی یا نماز، در خواب باشی یا پشت فرمان، یک آن خفتت می کند.
مرگ چشم ندارد. آقازاده و آقا، چاق و لاغر، ورزشکار و هنرمند، وزیر و وکیل، کارمند و بی کار نمی شناسد. با همه به یک اندازه کار دارد.
مرگ دین و اخلاق هیچ کس برایش مهم نیست. کافر باشد یا مومن، خوش اخلاق باشد یا بد اخلاق! همه را با خود همراه می کند.
مرگ، مجالی نیست برای حلالیت طلبی چون حلالیت را فقط باید در حیات کسب کرد.
مرگ تیر خلاصی است که دیگر مجالی برای زندگی برایت باقی نخواهد گذاشت.
مرگ حکمی قطعی است که هیچ دیوان عدالت و دادگاه و فرمان عفوی نمی تواند آن را نقض کند.
مرگ، سناریویی است که برایت نوشته اند و تو فقط باید خودت را بازی کنی.
مرگ فقیر و غنی را باهم دربر می گیرد.
مرگ دست انسان را از حلالیت دنیا کوتاه می کند.
مرگ را هیچ دوربین مدار بسته ای نه می بیند و نه می گیرد.
مرگ فقط وظیفه دارد ببرد، این که کجا و چرا، به او ربط ندارد.
مرگ گناهان هیچ کس را پاک نمی کند و بر ثواب کسی هم نمی افزاید.
مرگ مجوز عبور و طرح ترافیک ندارد. همه را جریمه می کند.
مرگ را نمی توان مدیریت کرد و با رشوه عقب انداخت!
مرگ پایان فرصت هاست و آغاز بحران ها!
مرگ کوچک و بزرگ نمی شناسد.
مرگ چرا ندارد!
دیروزنه. امروز هم نه.
شاید؛ نه، حتما، یکی از این روزها!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
دستور مقام معظم رهبری
خانواده کاظم اخوان نامهای خدمت مقام معظم رهبری ارسال کرده و در آن به شرح وقایع و پیگیریهایشان پس از اسارت کاظم و همچنین بلاتکلیفی خانواده و این که پرونده کاظم و همراهانش در هیچ ارگانی به عنوان شهید یا اسیر وجود ندارد، پرداختند که حضرت آیتالله خامنهای پاسخ زیر را بر نامه ایشان مرقوم فرمودند:
"بسمه تعالی
به بنیاد شهید سفارش شود گفته شود که باوجود راه مسدود تحقیق و همکاری که لازمه طبع طرفهای مقابل فالانژها و صهیونیستهاست، این موضوع همواره دنبال شده است.
درعینحال به وزارتخارجه هم سفارش شود.
26 بهمن 1381"
@hdavodabadi
دوست عراقی من!
"مُنقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) سال 1325 در منطقه "ابی الخصیب" بصره در جنوب عراق متولد شد. او که تحصیلات آکادمیک خود را در ایتالیا و اسپانیا به پایان برده بود، سالها در مدارس و دانشگاه های کشور های عربی تدریس کرد و از اساتید هنر دانشگاه مستنصریه بغداد بود.
اواخر سال 1366 منقذ همچون دیگر مردم مظلوم عراق، بالاجبار از کلاس های دانشگاه که در آن جا نقاشی و مجسمه سازی را تدریس می کرد، به خط مقدم نبرد اعزام شده بود.
بمباران شیمیایی شهر عراقی حلبچه توسط هواپیماهای عراقی که به شهادت بیش از 5000 زن و بچه بی گناه منجر شد، از صحنه هایی بود که منتقذ را شدیدا تکان داد. آن جا بود که منقذ تسلیم نیروهای ایرانی شد و همراه دیگر اسرا، به اردوگاه اسرای عراقی در تهران اعزام شد.
ابو حیدر تحت تاثیر جنایاتی که در حلبچه دیده بود، تابلوهای نقاشی بسیاری کشید. در کنار نقاشی مجسمه هم میساخت. او سوگواری مردم ایران را در ارتحال حضرت امام خمینی (ره) روی سنگ مرمری به ابعاد سه در یک متر حجاری کرده است که از آثار خوب هنری آن دوران به شمار میآید.
انتفاضه فلسطین، قیام مردم عراق، سوگواری مردم ایران در ارتحال امام خمینی و عاشورا، مضامینی بود که این هنرمند عراقی در مدت اسارتش در ایران به خلق 200 تابلو نقاشی در این حوزه پرداخت.
پس از آتش بس و تبادل اسرای دوکشور منقذ از جمله اسرایی بود که در زمره آخرین گروه ها برای بازگشت به کشورش قرارگرفت. در آن زمان، به دلیل مشکلات پیش آمده بین ایران و عراق، تبادل اسرا متوقف شد و ابو حیدر از خیل کاروان آزادشدگان جا ماند.
6 تیر ماه 1371 رئیس حوزه هنری نامه ای به مقام معظم رهبری نوشت و شرحی از احوال منقذ را در آن یادآور شد. باوجودی که تبادل و آزادی اسرای عراقی متوقف شده بود، چند روز بعد مقام معظم رهبری دستور آزادی او را صادر فرمودند و منقذ پس از 5 سال زندگی در اردوگاه اسرا، آزاد شد.
منقذ با وجودی که برخی بستگانش در کانادا زندگی می کردند، پس از آزادی در ایران ماند و زندگی کرد. کار او در حوزه هنری بود. با استفاده از وسایل و تجهیزات خاص و دست ساز خودش، طرح جلدهای زیادی برای کتاب های دفتر ادبیات و هنر مقاومت که خاطرات دفاع مقدس را منتشر می کرد، ارائه داد.
از سال 1371 همیشه منقذ را در دفتر ادبیات می دیدم و با او رفیق شده بودم. دوستی با کسی که تا چندی قبل در جبهه مقابل ما بوده و حالا به خاطر علم و هنرش آزاد شده بود، برایم خیلی جالب بود.
یکی از روزها دوربینم را با خود به حوزه هنری بردم تا چند تایی عکس با دوستان و بچه ها بیندازم. منقذ دوربین را که دستم دید، خیلی خوشحال شد. او درخواست کرد تا چند تایی عکس از او با همکاران و دوستانش در واحد نقاشی و مجسمه سازی حوزه بیندازم که انداختم.
هنرمندان حوزه هنری وی را به عنوان یک استاد صاحب سبک در نقاشی و مجسمهسازی میشناختند. مرداد 1388 نمایشگاهی از آثار منقذ در حوزه هنری برگزار شد و مورد استقبال اهل هنر قرار گرفت.
چند سالی گذشت که شنیدم منقذ برای ادامه زندگی به کانادا نزد برادرش رفته است. دیگر از او خبری نداشتم تا این که برحسب اتفاق خبر ناراحت کننده ای شنیدم. آن گونه که مطلع شدم، منقذ مدتی در سلیمانیه عراق به سر برد، سپس عازم سوریه شد و از آن جا به کاندا و سرانجام برای ادامه فعالیت هنری و آکادمیک به آمریکا رفت.
سرانجام اسیر آزاد شده عراقی "منقذ عبدالوهاب الشریده" (ابو حیدر) روز جمعه 4 مهر 1393 در سن 68 سالگی بر اثر بیماری قلبی، در شهر نشویل ایالت تنسی آمریکا، در غربت و فراموشی فوت کرد.
حمید داودآبادی
@hdavodabadi