یک بوس جانانه ...
قبل از نماز صبح، در عالم خواب و رؤیا، بعد از 21 سال، شهید "محمد شبان" از بچه محلهای قدیمی که خانوادهشان هنوز سر کوچهمان ساکن هستند، به خوابم آمد.
22 سال قبل با هم در شلمچه بودیم؛ حالا اینجا در تهران برهوت، یا به قول بعضی بچهها "شهر گناهان کبیره" بیاید و خواب من را آشفته کند!
القصه:
محمد شبان ایستاد و با چهرهای سفید و قشنگ، با من سلام و احوالپرسی کرد. مانده بودم چه بگویم. فقط گفتم:
- ببین محمد ... تو شهید شدی دیگه، مگه نه؟
- خب آره دیگه.
- میخوام بگم که من میدونم تو شهید شدی و حالا اومدی این جا.
- خب آره، مگه چیه؟ من شهید شدم.
- میخوام بگم من متوجه هستم که تو شهید شدی ...
و همین طور صورتم را میبردم جلو و گونههای صاف و نرمش را میبوسیدم.
محمد هیچ عکسالعملی نشان نمیداد؛ فقط صورتش را میآورد جلو و راحت میگذاشت ببوسمش.
چند بار که بوسیدمش، به چهرهاش که مدام به سمت راست برمیگشت و نگاه میکرد که انگار منتظر کسی است، نگریستم؛ ولی اصلاً نتوانستم درون چشمانش را ببینم. چهرهاش لاغر و استخوانی، ولی صاف و روشن شده بود.
...
از خواب که بیدار شدم، یاد حرف محمد شبان بعد از عقب نشینی از سهراه مرگ در عملیات کربلای ۵ افتادم که مدام میگفت:
- اینکه میگن روز قیامت پدر پسر رو و دوست، همدیگر رو نمیشناسند ... من توی شلمچه دیدم، راست میگن ...
محمد شبان متولد 1 دی 1346 روز 21 فروردین 1366 در عملیات کربلای ۸ در شلمچه جاودانه شد.
پیکر او در کاشان، گلزار شهدای مشهد اردهال به خاک سپرده شد.
اسفند 1387
نقل از کتاب: ناگفته ها
نوشتۀ: حمید داودآبادی
چاپ: نشر شهید کاظمی
شهادت ابوالفضل مقدسی
جمعه 21 فروردین 1366
عملیات کربلای 8 شلمچه
فریاد یکی از نیروها، ما را به بیرون سنگر کشاند. جوانی که دستش تیر خورده بود، ملتمسانه فریاد میزد و کمک میخواست تا مجروحی را که احتمالا از دوستانش یا بستگانش بود، به عقب ببریم و نگذاریم جا بماند. آنقدر ترس داشت دوستش جا بماند، که مدام فریاد میزد: بهخدا اگه اینو ببرید عقب، هر چقدر پول که بخواین بهتون میدم.
جا خوردم. پول برای بردن مجروح؟ مدام هم این حرفش را تکرار میکرد. رفتم جلو و گفتم: ببین آقا جون، این حرف چیه که میزنی؟ خب اگه بشه که میبریمش عقب.
گلولهای به شکم مجروح اصابت کرده بود و از شدت درد به خود میپیچید. فوراً او را روی برانکارد گذاشتیم و راه عقبه را پیش گرفتیم.
همینطور که داشتیم به عقب میرفتیم، تعدادی نیروهای خودی را دیدیم که از عقب بهطرف جلو میآمدند. تیپ ظاهریشان عجیب بود. غالبا شلوار کُردی به پا کرده بودند، دستمال یزدی به گردن آویخته بودند و تسبیح دور مچ خود بسته بودند. فهمیدم نیروهای گردان میثم هستند.
ظاهرا قرار بود جایگزین نیروهای گردان حمزه شوند.
به هر زحمتی بود، مجروح را که سنگین و هیکلدار بود به پشت خط رساندیم.
حاج محمود امینی فرمانده گردان حمزه در کنار حاج اکبر عاطفی، فرمانده گردان شهادت نشسته بود. حاجی با دیدن ما گفت:
- برید به پست امداد و به هر وسیله شده خودتون رو برسونید عقب.
چند نفری از بچههای گردان حمزه را دیدیم و دستور حاج امینی را به آنها منتقل کردیم.
وقتی به سنگر اورژانس در عقبه رسیدیم، هوا دیگر تاریک شده بود. چند دقیقه پس از ما، آمبولانسی سراسیمه وارد اورژانس شد و مجروحی را از آن خارج کردند. وقتی برانکارد از مقابل دیدگان کنجکاوم گذشت، چهرۀ خونگرفتهای را بر آن دیدم که آشنا بود. لحظهای به فکر فرو رفتم و یافتم؛ "ابوالفضل مقدسی" بود، از بچههای مسجد امام حسن (ع) محلۀ دردشت و یکی از همان جاماندگان از گردان که باهم به خط آمده بودیم. هنوز لبخند او را با آن فک مجروحش درنظر داشتم. ترکش از پشت به سر ابوالفضل اصابت کرده بود.
پیکر نیمهجانش را روی تخت گذاشتند. درحالی که دست و پای خاکیاش میلرزید و ناخواسته باز و بسته میشدند، خون از گلویش فوران میکرد و نفسش بهسختی و با خِروخِر بالا میآمد. از طرفی فکش قفل شده بود و امدادگران و پزشکان تلاش کردند با شکستن دندانهایش، خون داخل گلویش را تخلیه کنند. نمیدانم چه شد که ناخواسته دوربین عکاسی را از جیب درآوردم و چند عکس از لحظاتی که او درحال جان دادن بود، گرفتم.
ابولفضل مدام دست و پا میزد تا اینکه قرار شد به اورژانس عقب منطقۀ عملیاتی منتقل شود. وقتی برانکارد او را در آمبولانس گذاشتند، به زحمت نفسهای آخرش را کشید.
"شهید ابوالفضل مقدسی متولد 3 شهریور 1347 شهادت 21 فروردین 1366 عملیات کربلای 8 در شلمچه. مزار: بهشتزهرا (س) قطعۀ 28 ردیف 104 شمارۀ 14
حمید داودآبادی
فروردین 1400
یک عکس و دو نکته
شهید آوینی و شهید مغنیه
21 فروردین 1372 وقتی پیکر شهید سید مرتضی آوینی را به تهران آوردند، از داخل حیاط حوزه هنر در زیر پل حافظ، به طرف خیابان طالقانی و از آن جا تا میدان فلسطین تشییع کردند.
آن روز توفیق داشتم در آن مراسم شرکت کنم.
سندش هم همین عکس است که بعد از حدود 27 سال کاملا اتفاقی (و نه هدفمند و منظوردار) از حضورم در تشییع آقا سید مرتضی پیدا کردم.
ولی نکته جالب عکس این جاست:
آن تابلو که در روبرو می بینید، بر ساختمانی قدیمی واقع در نبش خیابان رشت قرار داشت. همان جا که دو زن چادری شاهد مراسم هستند.
کسی نمی دانست چه کسی در آن خانه زندگی می کند. آن خانه، محل زندگی سردار مقاومت اسلامی لبنان شهید عماد مغنیه بود.
شهید مغنیه آن زمان در پادگان های تهران رزمندگان لبنانی را برای نبرد با رژیم اشغالگر قدس آموزش می داد و این ساختمان محل زندگی او و یکی از دوستانش همراه خانواده هایشان بود.
الان دیگر آن ساختمان وجود ندارد و بجایش ساختمانی عظیم بالا رفته است.
حمید داودآبادی
فروردین 1400
سه روایت از شهیدآوینی
نترسید،هنوزآنقدر کم نیاوردم که به"خاطرهسازی"روی بیاورم.
نه باشهیدآوینی رفیق بودم،نه دوست،نه همکار و همرزم،که مثل ماههای آخرحیاتش،به او ظلم کنم و اشکش رادربیاورم!
منهم مثل اکثرشما،فقط اورا ازصدای دنشین و نَفَس حقّش میشناختم،وگرنه اوکه اصلامرانمیشناخت.
کلا4بار اورا دیدم.
باراول فقط سلام وعلیک بود وبس.
باردوم آن خاطرۀ تلخ پیش آمد.
بارسوم هم،چندروز قبل ازشهادتش،توفیقی شد بااو همنشین وهمصحبت شوم و باهم دیداری داشته باشیم باپیرمردی که...
بارآخر هم زیرتابوتش بود وحضورآقا
خاطرۀ اول:مظلومیت آقا سیدمرتضی آوینی
صدایش خیلی دلنشین و آرامبخش بود.بقول آن عزیزدل:
"حتی اگر ازعملیاتی ناکام وشکست خورده برنامه میساخت وسخن میگفت،همچنان شیرینی فتح را درذائقۀ خوداحساس میکردیم."
خیلی دوست داشتم صاحب آن صدای زیبا رابشناسم وببینم.
فکرکنم پاییز71بود،ولی هنوز آتش حملهها،آنچنان پرحجم نشده بود.
هنوز"زم"ـرئیس آنروز پالایشگاه وحوزۀ هنری ومیلیاردر وقهوهخانهدار امروز-آوینی را ازحوزۀ هنری اخراج نکرده بود.هنوز روزنامۀ مثلاجمهوری اسلامی-دست به تکفیر سید نزده بود و به هزارویک اسم وعنوان،علیه اوبیانیه صادرنمیکرد.
هنوزقمحمد هاشمیرفسنجانی"رئیس وقت جعبۀ جادو،دستور ممنوعیت پخش روایتفتح وبخصوص صدای اورا ازتلویزیون،نداده بود.
دم غروب بودکه با دوسه تااز دوستان اهل ادب وهنر!روی تختهای حیات حوزۀ هنری نشسته بودیم و چای سرمیکشیدیم.
از دور کسی پیداشد که بادیدنش خیلی ذوق کردم.دومین باری بود میدیدمش.چندروز قبل،همینجا برای اولینبار دیده بودمش.جلوکه آمد،طبق عادت،باهمه سلام و احوالپرسی کرد.به ماکه رسید،به احترامش برخاستم و بالبخند،با او دست دادم.بغل دستیام اما،همچنان دودسیگار ازهمۀ سوراخهایش بیرون میزد،برنخاست و دربرابر سیدمرتضی آوینی که دستش را درازکرده بود،بابیاهمیتی فقط دست داد،ولی رویش رابرگرداند.
سید،چندقدمی دورنشده بودکه مثلادوست ما،شروع کرد به هَتّاکی و هرچه فحش ناموسی ازدهان ناپاکش خارج میشد،نثار سید کرد.هرچه گفتم:
ـمردمومن،اگه حرفها و نظراتش روقبول نداری،به خودش فحش بده.به ناموسش چیکارداری.
وقتی دید من ناراحت شدهام،لج کرد و بدتر و رکیکتر فحش داد.
وقتی فروردین1372سیدمرتضی دربیابانهای فکه رفت روی مین و آسمانی شد،یکی از اولین کسانی که دروصف سیدمرتضی زور زد ومقاله نوشت،همو بود.
وقتی دیدم عکسی بزرگ ازسید در اتاقش زده و دربارۀ وَجَنات و حَسَنات سید منبرمیرود،یاد آن غروب تلخ افتادم وفقط سوختم.
ادامه دارد
خاطرۀ دوم:
هرهفته،هنگام نمازجمعه،دردانشگاه تهران میدیدمش.برای آشنایی بااو،هر لحظه درپی فرصت بودم.
28اسفند71به آرزوی دیرینه رسیدم.آرزویی که بادیدن اولین قسمتهای روایتفتح در وجودم شعله کشید تا بردستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد.من نخواستم.فکرش هم برایم مشکل بود.آمدکنارم.بله،درست کنارم روی لبۀ باغچه نشست.
سجاده را برزمین گذاشتم برلبۀ باغچه نشستم.دقایقی نگذشت که اونیزآمد.اتفاق یاهرچه بود،سجادهاش راکنارسجادۀ من پهن کرد؛نگاهی به اطراف انداخت،کسی رانیافت.آمدطرف من.نزدیک که شد،به احترامش برخاستم.حیفم آمدچنین لحظهای را مفت ازدست بدهم.دستم را درازکرده روبوسی کردم.دست گرمش رافشردم.بیهیچ تکبّر،بااخلاصی بسیجیوار ولبخندی زیبا،جوابم راداد
نشست کنارم روی جدول.چشمانش ازلبانش تشنهتر بودند؛وگوشهایش هم.همه رامیپایید
وقتی گفتم:
ـآقاسید،نَفَسِت خیلی حقّه.صدات گرمه.خدا خیرت بده
محجوبانه سرش راپایین برد وتنها عذرخواست وگفت:
ـماکه کاری نکردیم
هرکه رابادست نشان میدادم و ازرشادتهایش درجنگ میگفتم،باچنان نگاه نافذی دنبال میکرد،پنداری داردحرکاتش راضبط میکند.خوب میشد ازچهرهاش خواندباهرنگاه،برنامهای ازروایتفتح درذهنش نقش میبندد
دوست داشتم درآغوش بگیرمش ورخسارخسته ازجفای روزگارش راغرق بوسه کنم.سید،مثل دیگر بسیجیان،هنوز نان را به نرخ سال60 میخورد
باهمّتی که داشت،شایدکه میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سودسرشاری به جیب بزند؛اما او،ازهمۀ دنیا فقط جبهه رابرگزید و ازآدمیانش فقط بسیجیهارا.اوهم مثل امام ورهبرشان،مُشتی ازخاک جبهه رابه مُشتی طلانمیدادوهمان بودکه لحظهای آرام وقرار نداشت
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم،ازدورنمایان شد.سریع دم گوش سیدگفتم:آقاسید،حواستروخوب جمع کن.این پیرمرده روکه داره میاد طرفمون،خوب بهش دقت کن
ـمگه چیه؟
ـبذاربیاد وبره،فقط بهش دقت کن من میگم
آمد.نزدیک شد.مثل همیشه،باخنده.چشمانی ریزکه ازمیان پلكهایی نزدیک بههم،بهزورآدم رانگاه میکردند.طبق روال همیشه،دست درجیب کُت چروکیده و رنگ ورو رفتهاش برد وبه هرکداممان یک شکلات داد.باهمان لهجۀ غلیظ آذری،حال واحوال کردو عیدراپیشاپیش تبریک گفت.عمدابرخاستم وبااو روبوسی کردم تاسیدهم همینکار راانجام بدهد،که داد
وقتی ازما ردشد،سیدبانگاهش داشت اورامیخورد.دورکه شد،مشتاقانه برگشت وگفت:
ـاون کی بود؟
گفتم:
ـاون یه قاچاقچی بود.نه ببخشید،اون یه بلدچی بود.خوراک کا شماست
وقتی داستان اورا برایش گفتم،باحسرت،اورا ازدور نگاه کرد وگفت:
ـواقعاخوراک یه برنامۀ خوبه.چهطوری میشه پیداش کرد؟
ـهمینجا.هرهفته همینجاست.خواستی،باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش
ورفت وقرارشد هماهنگ کنم که...
سیدرفت که بیاید،ولی نیامد.درفکه پروازکرد.آن پیرمرد نیز چندسال بعدخسته و دلشکسته ازروزگار،درگوشهای ازاین شهر غبارگرفته،خُفت ودیگر برنخاست.
ادامه دارد
از قاچاقچی تا بلدچی
این،همۀ آن چیزی است که آن روزجمعه،برای سیدمرتضی تعریف کردم.فقط اسمش رانپرسید که معذورم:
من نمیدونم.یعنی اصلا روم نشد از خودش بپرسم.آخه پیر بود.سنّش کم نبود.چه جوری برم بهش بگم:
ـ ببخشید برادر ...این بچهها راست میگن شما زمان شاه "قاچاقچی" بودی؟
خب فکر میکنید چی بههم میگفت؟
ـ به تو چه بچه ...
ـ اصلا تو غلط میکنی در مورد من اینجوری حرف میزنی ...
ـ خجالت نمیکشی با من که همسن پدرتم،اینجوری حرف میزنی؟
ـ اصلا به شماها چه که من چیکاره بودم؟
ـ بودم که بودم ...امروز مثل همۀ شما،مثل خود تو،لباس بسیج تنمه ...
ـ اصلا تو روت میشه توی روی کسی که اومده جبهه تا جونش رو فدا کنه،این حرفارو بزنی؟
ـ ...
خب ...خب.غلط کردم.اصلا ازش نپرسیدم.ولی خب قیافهش تابلو بود.موهای حنا زدۀ ژولیده،چهرۀ سیهچرده،سبیلهای سیخسیخی لای دندونایی که از بس لب به سیگار زده،سیاهِسیاه شده بودند ...اصلا اینها هیچی،دستاش ...از روی دستاش تا بالا،همهاش خالکوبی بود.
رستم و سهراب،زال و تهمینه ...خلاصه میشد یه شاهنامۀ کامل روی بدنش خوند.کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه ...
آخ گفتم وضو ...
آره ...وضو هم میگرفت ...وضوی خالی که نه،کنار بقیه،شونهبهشونۀ بچهها،نماز هم میخوند.تازه،توی دعای توسل و زیارت عاشورا هم میاومد،یه گوشه مینشست و با دستمالیزدی سبز و بنفش،اشکاش رو پاک میکرد ...
ولی خب،خیلی بو میداد.اصلا انگار خود کارخونۀ دخانیات نشسته بغلت.نمیشد تحملش کرد.مخصوصا وقتی میخواست باهات روبوسی کنه.وقتی میخندید،ته حلقش معلوم بود.همون چندتا دندونی هم که داشت،اونقدر سیاه و لتوپار بودند که دلت نمیاومد صورتش رو ببوسی.
میگفتند زمان شاه،قاچاقچی بوده.نه قاچاقچی مواد مخدر،که از راههای سخت و پر پیچ وخم کوهستانهای غرب کشور بهخصوص قلۀ "بمو"،اجناس و لوازم از عراق میآورده و میبرده.
جنگ که شد،مثل همۀ مردم،همۀ اونچه رو ناشایست میپنداشت،کناری نهاد و با رزمندگان اسلام همراه شد.
حالا دیگه حاجی،برای خودش شده بود "بلدچی".هرجا بچههای اطلاعات و عملیات گیر میکردند،او بود که راه گشاشون میشد و اونارو تا پشت خطوط عراق میبرد و میآورد.
در "هور" و ایام آمادگی عملیات خیبر،بچهها برای شناسایی در عمق مواضع عراق،توسط او به قاچاقچیان عراقی تحویل میشدند و چندروز بعد که کارشون رو انجام میدادند،محترمانه به ایران بازگردانده میشدند و عراقیها به او میگفتند:
ـ حاجی جون،بیا امانتیهات رو تحویل بگیر.
ادامه دارد
خاطرۀ سوم:آقا که آمد ...
حوزه شلوغ شده بود.
حوزۀ علمیه نه،حوزۀ هنری!
"زم" که چندی قبل آوینی را از آنجا تارانده بود،حالا شده بود صاحب عزا!
آهنگران اما،زور میزد تا درِ باغ شهادت را باز کند:
اگر آه تو از جنس نیاز است
درِ باغ شهادت باز باز است
میخواند و گریه میکرد.میخواند و اشک درمیآورد.
گفتم اشک!
مگر دیگر اشکی هم برایمان گذاشته بود؟
از خرداد 68 که یتیم شدیم،اشک چشممان خشکید.
حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابانهای دولت سازندگی و دوران بازندگی،طنینانداز شود.
سید آمد تا باز به دیدگان خشکیدهمان،اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد.
همه ناله میزدند.همه میگریستند.کسی به دیگری نمینگریست.
من اما ...
آنقدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه میشنیدیم آمده،حتما باید از نزدیک زیارتش میکردم.
امروز اما ...
حال نداشتم بروم جلو.همه عزادار شده بودند.امروز روز عزا بود.
سردار پاستوریزۀ جبهه ندیدۀ بسیج،برای اینکه از فشار برهد،گفته بود تا پروندهای در بسیج بهنام "سیدمرتضی آوینی" بهتاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند.
هر کی بهفکر خویشه ...
همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم.
بهیاد روزهای آفتابی جنگ،وَنگ میزدیم.
انگار مصطفی را از "سومار" میآوردند.
پنداری پیکر "سعید" را از همسایگی "دجله" برمیگرداندند.
شاید استخوانهای "سیدمحمد" را از "سهراه مرگ" هدیه میآوردند.
هرچه که بود و هرکه میآمد،عطر شهادت در شهر میپراکند.
از دور دیدمش.نه خیلی دور،ولی کسی متوجه نشد.
همه در محوطۀ اصلی بودند و من و داوود،متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی،از درِ پشتی حوزۀ هنری وارد حیاط شد.
بر شانۀ داوود که زدم،دویدیم.
زیر تابوت را که گرفتیم،ده دوازده نفر نمیشدیم.داشتیم میرسیدیم به مردم.
سرم را بر تابوت گذاشته و میگریستم.من عقب بودم و داوود جلوتر.
کسی از پشت بر شانهام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا میگه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟
برگشتم پشت سرم را ببینم،که چشمم به قیافۀ خندان ـ ببخشید،مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد.کفرم درآمد.به یكباره همۀ ظلم و ستمها پیش چشمم رژه رفتند:
ـ زم ...هم اسم خودش رو میذاره آقا.
همه شنیدند.داد زدم.از ته دل.
میخواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش.
آن مرد اما،ول کن نبود.دوباره بر شانهام زد:
ـ گفتم آقا میگه تابوت رو بذارید زمین ...
ـ برو بینیم بابا ...
وای خراب کردم.
رویم را که برگرداندم تا حالش را بگیرم،حالم گرفته شد.
آقا بود.واقعا.خودش بود.درست پشت سر تابوت داشت گام میزد و میآمد.
زدم بر شانۀ داوود:
ـ داوود،سریع تابوت رو بذار زمین ...آقا ...
خودم را انداختم روی تابوت و هایهای گریستم.داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقاسید.چشمانش بارانی بود،حالاتش طوفانی.
من اما،رعد و برق شدم.
دلم میسوخت.
تازه او را شناخته بودم،ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا:
ـ آقا ...اینم سیدمرتضات ...
شلوغ شد.منهم شلوغ شدم.
همه آمدند.آقا که رفت،تازه جمعیت ریخت آنجا و ...
خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمیآمد:
"سه قطره خون" مسیح ـ مثلا روزینامۀ جمهوری اسلامی ـ همچنان به عناوینجعلی "بسیج صدا و سیمای" استان و شهرستان،بخش و دهداری و روستا،علیه سیدمرتضی بیانیه صادر میکرد.
و همچنان داداش کوچیکۀ حاج اکبر،پخش صدای آوینی از جعبۀ جادویش را حرام و ممنوع اعلام میکرد.
اگر آقا نمیآمد،شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص،پزشكقانونی وارسی کند و سوراخهای ترکش مین والمری را "اثرات فرورفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چندجای بدن" اعلام کند!
آوینی که رفت،آنهایی که سالهای جنگ از قم آنطرفتر را ندیدند،تازه فهمیدند "فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد،تازه آنهایی که میگفتند "چرا جنگیدیم؟" متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند،از اینسوی مرز،یعنی داخل کشور خودمان میآیند.یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی،در خانهمان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد،ما هم تازه یاد رفیقانمان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد،حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقهبندی "خیلی محرمانه" خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند:
در فکه،چه خبرهاست هنوز!؟
حمید داودآبادی
فروردین 1400
نیاز فوری به
دستگاه اکسیژن ساز
با قابلیت نبولایزر
برای یک خانوادۀ شهید
در شهر قم
لطفا در دایرکت اینستاگرام
پیام بدهید
Instagram.com/hamiddavodabadi1
آوینی دروغگو بود !!!
نشسته بودم پای کامپیوتر و سرگرم کار خودم بودم. تلویزیون روشن بود و شبکۀ 3 داشت برنامۀ "آقا مرتضی" را پخش می کرد.
متوجه شدم آقای " محمد هاشمی رفسنجانی بهرمانی" رئیس بزرگ صدا و سیمای جمهوری اسلامی در سالهای طولانی، دربارۀ شهید آوینی چیزی به این مضمون می گوید:
"اون زمان که من مدیر رادیو تلویزیون بودم، همۀ امکاناتمان را در خدمت جنگ گذاشته بودم و بیشتر آن امکانات را هم به گروه روایت فتح می دادم. آقای آوینی جزو مدیران تلویزیون نبود؛ ایشان در آن گروه فعالیت می کرد و با من هم هیچ مشکل و مخالفتی نداشت!"
الله اکبر
پس این سید مرتضی آوینی بود که صدا و نریشن جنابعالی را بر مجموعۀ "خنجر و شقایق" حذف کرده بود!
پس این آوینی بود که شما را در صدا و سیما ممنوع الصدا و ... کرده بود!
با این اظهارات حکیمانه و عالمانه و ... به این نتیجه می رسیم که:
آوینی دروغگو بود.
چون عرضه نداشت بدون اینکه گردی از خاک جبهه بر کت و شلوار مدیریتی اش نشسته باشد،
یا صدای یک گلولۀ مشقی و نه جنگی، به گوشش خورده باشد،
تاییدیۀ چهل – پنجاه ماه حضور در خط مقدم جبهۀ جنگ (حتی بیشتر از شهیدان باکری و همت و خرازی و ...) بگیرد و آقازاده هایش را از خدمت زیرپرچم معاف کند!
این که چهل – پنجاه ماه کدام منطقه و خط مقدم و عملیات در پشت میز ریاست می جنگیدند و چگونه از محاصرۀ ریاست نجات یافتند، الله اعلم!
اصلا همۀ شهدا دروغگو بودند.
تا وقتی امثال اینها یک بار نیامدند بگویند در دوران مدیریت خود چه ... کردند و چه ببار آوردند، شهدا نه جبهه بودند و نه راست می گویند.
این روزها، بهترین جایی که می توان سنگر گرفت و پشتش پنهان شد، شهدا هستند؛ چون نیستند تا رسوایمان کنند!
قیامت نزدیک است.
در دادگاه عدل الهی، توجیه و پارتی و داداشم و بابام، خریداری ندارد!
حمید داودآبادی
فروردین 1400
به مناسبت ولادت شهید متوسلیان
✨فروش ویژه کتاب #سی_و_هفت_سال آغاز شد!
✅ نگاهی واقع بینانه به طولانی ترین گروگان گیری قرن اخیر
.
💯 20% تخفیف ویژه
ارسال رایگان برای خرید بالای 100 هزارتومان📫
🍃به کوشش :#حمید_داوود_آبادی
🍂#انتشارات_شهید_کاظمی
❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹
✅خرید آسان
https://b2n.ir/374462
🌷منتظرتون هستیم...
❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹❄️🌹
🍃 ما را دنبال کنید...
📌 انتشارات شهید کاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور
🆔 @nashreshahidkazemi