هنوز هستم
نفس می کشم
چاق و فربه تر از دیروز
ولی پر از درد
و ناله های خاموش
شاید که زنده ام !
از همه کس و همه چیز
ناراضی ام
از خودم
از مدعیان
از دروغگویی
از دروغگویان
از وعده
از وعید
از عید
از سرما
از گرما
از باران
از ترافیک
غر می زنم
نق می زنم
گناه می کنم
توبه می کنم
توبه می شکنم
و همچنان
پررو و بی حیا
باز توبه می کنم
یاد رمضان های نوجوانی بخیر
تا سحر
در صحن مسجد زو بازی کردن
ظهر، یواشکی آب خوردن
عصر
فوتبال ته خیابون بسطامی
پای برهنه روی آسفالت داغ
و من همیشه دروازه بان
گل پشت گل
نادر محمدی، علی مشاعی، حسین نصرتی، کیوان محمدی، مهدی حقیقی، مصطفی کاظم زاده، علی نوروزی و ...
جر زنی
دعوا و یقه گیری
پرتاب دمپایی با نوک پا
سلاح تخصصی نادر
فوشهای ... دادن من
و گریختن
افطار با کیک و نوشابه
در لبنیاتی دهکده
قهقهه و خنده
نماز فرادا
جدا از جماعت مسجد
به لج امام جماعت لجباز
هنوز هستم ...
تنهای تنهای تنها
ولی آنها
هیچکدام نیستند
نادر، کیوان، مصطفی، علی، نادر، حسین، مهدی ...
ای رها گردیدگان
آن سوی هستی، قصه چیست؟!
حمید داودآبادی
پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲
عکاس: دوست عزیز، مرتضی طوبایی زاده
بهشت زهرا (س) تهران، قطعه شهدای گمنام
همانها که من،
جا گذاشتمشان و برگشتم
تا امروز
که مثلا آنان نیستند
من باشم
@hdavodabadi
من خجالت می کشم از تو ...
سعی کنید دوستی شما برادران مخلص و با خدا با برادران دیگرتان آنقدر زیاد نباشد که از خدا دور باشید و وسوسههای شیطانی شما را فریب دهد.
برادر حقیر و کوچک شما
مجتبی کاکل قمی
گروهان یک - دسته یک - رسته پیک
۲۰ اسفند ۱۳۶۵
امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم که نگاهم به تصاویرش گره خورد. بغضی سخت گلویم را خراشید و اشک ...
وای خدای من ...
مجتبی کاکل قمی، نوجوان پاک سیرت، مداح اهلبیت (ع)، رزمندۀ گردان حمزه، که چند ماهی می شد به جبهه آمده بود، فقط ۱۴ سال و ۹ ماهش بود!
.
شلمچه، عملیات کربلای ۸
نماز صبح جمعه، بیست و یکمین روز فروردین ۱۳۶۶ را که خواندیم، آمادۀ رفتن شدیم.
کسی تا صبح نخوابیده بود. نجوای زیارت عاشورا که از حفظ خوانده میشد و گفتوگوهای دوستانهای که شاید آخرین دیدارها بود، تنها صدایی بود که تا صبح به گوش میرسید.
هوا هنوز تاریک بود که گفتند سوار نفربر شویم.
یکی از بچههای گردان حمزه را که دیدم، چشمانش بدجوری نگران بود و قیافهاش درهم و گرفته. علت را که پرسیدم، گفت:
- هفت هشت تا از بچههای گردان حمزه سوار وانت شده بودند که بروند جلو، ناگهان یک خمپاره اومد وسطشون و همهشون رو تیکه و پاره کرد.
خیلی دلم برایشان سوخت که نرسیده به خط شهید شده بودند.
وقتی گفت:
- مجتبی کاکل قمی" هم جزو اونا بود ...
رنگم پرید.
مجتبی کاکل قمی نوجوان خوشسیمای کم سن و سال پرحرف و شلوغی بود.
خودش میگفت که مداحی هم میکند.
مدام یا حرف میزد و مخ تیلیت میکرد، یا زیر لب ذکر و نوحه میخواند.
چهرۀ سبزهاش به شهید سعید طوقانی میخورد.
جذاب بود و نورانی.
تصور اینکه چه بر آن چهره و جثۀ کوچک آمده، مو بر تنم راست کرد.
دلم خیلی سوخت؛ نه برای او، برای خودم که از همه عقب مانده بودم.
شهید "مجتبی کاکل قمی" متولد: ۱ خرداد ۱۳۵۱ شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۶۶ عملیات کربلای ۸ در شلمچه.
مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ ۲۹ ردیف ۸۸ شمارۀ ۴
حمید داودآبادی
فروردین ۱۴۰۲
وقتی ارزشها عوض میشوند
عوضیها با ارزش میشوند !
وقتی:
خیانت، دروغ، رانت خواری،
اختلاس، جاسوسی، اغتشاش و زندان
میشوند ارزش
باید که:
همسرکشی، قتل مخالفان
و خودکشی هم
بشوند ارزش !
شهادت ابوالفضل مقدسی
جمعه۲۱فروردین۱۳۶۶
عملیات کربلای۸شلمچه
فریادیکی ازنیروها،مارا به بیرون سنگرکشاند.جوانی که دستش تیرخورده بود،ملتمسانه فریادمیزد وکمک میخواست تامجروحی راکه احتمالا ازدوستانش یابستگانش بود،به عقب ببریم ونگذاریم جابماند.
گلولهای به شکم مجروح اصابت کرده بود و از شدت درد به خود میپیچید. فوراً او را روی برانکارد گذاشتیم و راه عقبه راپیش گرفتیم.
همینطور که داشتیم به عقب میرفتیم،تعدادی نیروهای خودی رادیدیم که از عقب بهطرف جلو میآمدند.تیپ ظاهریشان عجیب بود. غالبا شلوار کُردی به پا کرده بودند، دستمال یزدی به گردن آویخته بودند و تسبیح دور مچ خود بسته بودند.فهمیدم نیروهای گردان میثم هستند.
ظاهرا قرار بود جایگزین نیروهای گردان حمزه شوند.
به هر زحمتی بود،مجروح را که سنگین و هیکلدار بود به پشت خط رساندیم.
حاج محمود امینی فرمانده گردان حمزه درکنار حاج اکبر عاطفی،فرمانده گردان شهادت نشسته بود.حاجی با دیدن ما گفت:
-برید به پست امداد و به هروسیله شده خودتون رو برسونید عقب.
چند نفری از بچههای گردان حمزه را دیدیم و دستور حاج امینی را به آنها منتقل کردیم.
وقتی به سنگر اورژانس در عقبه رسیدیم،هوا دیگر تاریک شده بود.چند دقیقه پس از ما،آمبولانسی سراسیمه وارد اورژانس شد و مجروحی را از آن خارج کردند.وقتی برانکارد ازمقابل دیدگان کنجکاوم گذشت، چهرۀ خونگرفتهای را بر آن دیدم که آشنا بود.لحظهای به فکر فرو رفتم و یافتم؛ "ابوالفضل مقدسی" بود، از بچههای مسجد امام حسن(ع)محلۀ دردشت و یکی از همان جاماندگان از گردان که باهم به خط آمده بودیم. هنوز لبخند او را باآن فک مجروحش درنظر داشتم. ترکش از پشت به سر ابوالفضل اصابت کرده بود.
پیکر نیمهجانش را روی تخت گذاشتند. درحالی که دست و پای خاکیاش میلرزید و ناخواسته بازوبسته میشدند، خون از گلویش فوران میکرد ونفسش بهسختی و باخِروخِر بالامیآمد.ازطرفی فکش قفل شده بود و امدادگران و پزشکان تلاش کردند با شکستن دندانهایش، خون داخل گلویش را تخلیه کنند. نمیدانم چه شد که ناخواسته دوربین عکاسی را از جیب درآوردم و چندعکس ازلحظاتی که او درحال جان دادن بود، گرفتم.
ابولفضل مدام دست و پا میزد تا اینکه قرار شد به اورژانس عقب منطقۀ عملیاتی منتقل شود.وقتی برانکارد او را درآمبولانس گذاشتند،به زحمت نفسهای آخرش را کشید.
شهید ابوالفضل مقدسی متولد۳شهریور۱۳۴۷شهادت۲۱فروردین۱۳۶۶عملیات کربلای۸در شلمچه.
مزار:بهشتزهرا(س) قطع۲۸ردیف۱۰۴شمارۀ۱۴
حمید داودآبادی