eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید رئیسی در جنوب لبنان تصویری از حضور رئیس جمهور شهید آیت الله سید ابراهیم رئیسی در میان رزمندگان مقاومت اسلامی حزب الله در جنوب لبنان. این تصویر برای اولین بار از سوی سایت العهد حزب الله لبنان‌ Www.alahed.net منتشر شده است. @hdavodabadi
عکس تزئینی است و متعلق به عملیات رمضان در شلمچه  می باشد عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش اول عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال 61، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جاده‌ی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیون‌ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آن‌جا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو به‌رو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ می‌کرد و بالای سرمان نفس آتشین می‌کشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه‌کش رفتیم که با فریاد بچه‌ها و مشاهده‌ی سیم‌خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین‌گذاری شده است. میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچه‌ها که در اردوگاه عقبه، نماز شب‌خوان‌های حرفه‌ای بودند، گفتم: - چی شده؟ ... شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه می‌کردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمی‌دادید ... حالا این‌جا دنبال جای امن می‌گردید؟! که یکی از آنها آرام گفت: هیس‌س‌س ... حفظ جون در اسلام واجبه ... اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی ... یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی‌سیم‌چی‌هایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرف‌هایی کردم که او رد و بدل می‌کرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بی‌سیم‌چی، بچه‌های تخریب نمی‌توانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچه‌ها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند. تنم به لرزه افتاد. آن‌چه را که از عملیات طریق‌القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می‌دیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچه‌های آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عده‌ای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همه‌ی گردان شده بودند‌ و زودتر از همه، همان‌هایی که می‌گفتند حفظ جون در اسلام واجبه. ادامه دارد
عکس تزئینی است عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش دوم پسربچه‌ای را دیدم که قبضه‌ی آرپی‌جی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینه‌ی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشنایی‌اش گلوله‌های رسام و منور‌های کم‌عمر بودند، در زیر شلیک آرپی‌جی و خمپاره، کنترل کردن‌شان ساده نبود. صادقانه عزم‌شان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و ... انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. می‌خواستم گریه کنم. می‌دانستم آن‌چه را می‌شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچه‌ها روی مین‌ها است. نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دسته‌ی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفه‌ام کرد. اشکم جاری شد. آرپی‌جی به دست‌ها شلیک می‌کردند و از روی اجساد شهدا می‌گذشتند. بدن‌ها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی می‌کردند. پنداری آسمان با همه‌ی ستاره‌هایش در زمین خفته بود. به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپی‌جی‌زن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشک‌های درون کوله‌اش داشت می‌سوخت. صدای فش فش شعله‌ی گلوله‌ها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامه‌ی عملیات که نبرد شدت می‌گرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها می‌کردند که حداقل 15 گلوله‌ را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها می‌کردند. هر کدام 15 دقیقه، با نوری سرخ می‌سوختند و آرام آرام فرود می‌آمدند و زمین و زمان را روشن می‌کردند.) گفتند همان‌جا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپی‌جی‌زن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان می‌خورند. با خود گفتم شاید آب می‌خواهد. سراسیمه و چهاردست‌وپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه می‌گوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی‌رسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری می‌کرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این‌که کوچک‌ترین آه و ناله‌ای بکند، آیات سوره‌ی حمد را نفس نفس می‌خواند: الحمدلله رب العالمین ... الرحمن الرحیم ... خواند و آرام آرام سوخت. اگر یک موشک آرپی‌جی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاه‌خود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرج‌هایش بر پشتش می‌سوختند، این‌گونه با خدای خویش عشق می‌کرد.
عکس تزئینی است عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش سوم جلوتر، در سمت چپ معبر، جوانی را دیدم که حدودا 20 سالش می‌شد. هر دو پایش بر اثر انفجار مین متلاشی بود و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی‌امان می‌غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن‌تری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابه‌جایش کنم. از این‌که توانسته بود چند مین جلوی پای بچه‌ها را منهدم کند، ابراز خوشحالی می‌کرد. دوستش، گفت: تو می‌خوای این رو به جای امن ببری که تیر نخوره؟ پدرآمرزیده، این وقتی رفت روی مین و یه پاش قطع شد، اسلحه‌اش رو عصا کرد و با پای دیگه‌اش رفت روی مین تا راه بچه‌ها رو باز کنه. شاید اضطرابم را که دید، سعی کرد با مزاح و شوخی به من روحیه بدهد. با لهجه‌ی شیرین آذری در حالی که همچون کودکی شاد و شنگول، انگشتش را روی بینی می‌کشید، گفت: دل‌تون بسوزه، من می‌رم پیش آقا امام زمان! تحملش خیلی سخت بود. باید می‌رفتم جلو. وقتی برخاستم تا بدوم، مچ دستم را گرفت و با نگاه معصومانه‌ای ادامه داد: ولی یه خواهش ازتون دارم ... وقتی به خرمشهر رسیدید، از طرف من اون‌جا رو زیارت کنید. سپس به آرامی شهادتین را بر لب جاری کرد و در حالی که چشمانش برق می‌زدند، با لبخندی زیبا، رو به آسمان، نقش بر زمین شد. در حال حرکت، از جلو پیغام دادند: مواظب مین‌های جلوی پاتون باشید. در حالی که یک مین سبدی ضدخودرو جلوی پایم بود، رویم را به عقب برگرداندم تا پیام را به نفرات پشت سرم بدهم. هنوز کلمه‌ی «مواظب» را نگفته بودم که یکی از بچه‌ها که قبضه‌ی آرپی‌جی کره‌ای در دست داشت، در سمت راستم شروع کرد به دویدن. نگاهم به پاهایش بود که ناگهان آتش مهیبی از زیر آن بالا زد. آتش، صورتم را که به عقب برگردانده بودم، سوزاند. درد شدیدی وجودم را گرفت و سرم گیج رفت. ناخودآگاه خواستم به جلو قدم بردارم که با زانو روی مین جلوی پایم افتادم. تقی صدا کرد، ولی انفجاری پیش نیامد. راه که می‌رفتم، میان میدان مین‌ها تلوتلو می‌خوردم و می‌افتادم. خواستم بلند شوم که یکی از بچه‌ها به طرفم دوید. زیر بغلم را گرفت و به کنار خاکریزی ، منتقلم کرد که دقایقی پیش از آن، به دست بچه‌ها فتح شده بود. چشم چپم درد شدیدی داشت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. کمی بعد فهمیدم بر اثر انفجار مین در زیر پای او، موج انفجار و چند ترکش، باعث جراحتم شده است.
عکس تزئینی است عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش چهارم درازکش، در کنار چندین مجروح دیگر در خاکریز افتاده بودم و طعم درد را مزه‌مزه می‌کردم. وسط میدان مین، متوجه‌ حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین، در حال نشسته، خم و راست می‌شود. فکر کردم سرباز عراقی است. از این تصور که نکند نقشه‌ای در کله‌اش باشد، جاخوردم. قصد کردم بزنمش، ولی وقتی خوب فکر کردم، دیدم عراقی‌ها پشت خاکریز بودند و نه وسط میدان مین. اسلحه را به دست گرفتم و لنگ‌لنگان به هر سختی که بود، به همراه یکی دیگر از بچه‌ها به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لوله‌ی اسلحه را روی کله‌اش گذاشتم و پرسیدم: کی هستی؟ نور لرزان منور چلچراغی منطقه را کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را گرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه در آمده بود و برق می‌زد. یک طرف صورتش کاملا متلاشی بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. به‌زحمت لب گشود و با لهجه‌ی غلیط آذری گفت: ها ها هان ...؟ ظاهرا از بچه‌های گردان تخریب بود که مین جلویش منفجر شده بود و او را به آن روز انداخته بود. زیر بازوانش را گرفتیم تا به کنار خاکریز منتقلش کنیم. با هر قدمی که برمی‌داشت، تکه‌هایی از اعضای بدنش جدا می‌شدند؛ گاهی انگشت و گاهی قسمتی از گوشت صورتش. او را کنار خودم، در سینه‌کش خاکریز نشاندم. سرم را کنار قلبش گذاشتم و مثل کودکی، شروع کردم به گریه کردن. هق‌هق گریه‌ام با لرزشی عجیب همراه شد. وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال، مشغول خواندن نماز بوده. همان‌جا هم برای خودش قبله تعیین کرد و به حالت نشسته، نمازش را ادامه داد. وقتی به سجده می‌رفت، تخم چشم چپش که آویزان بود، بر روی خاک‌ها کشیده می‌شد. اما او آن‌قدر با آرامش قلب نماز می‌خواند که من فقط غبطه می‌خوردم. دقایقی بعد، یکی از بچه‌ها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله می‌کرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جست‌وجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان ناله‌ی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کله‌ام داره می‌ترکه! مدام می‌نالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را می‌کشید- جوریدم و پاک کردم.
عکس تزئینی است عبور از میدان مین حمید داودآبادی بخش پنجم و پایانی چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش ‌رسید که از بلندگوی نفربرها پخش می‌شد. دو تا از بچه‌ها که حال‌شان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانس‌ها را پیدا کنند. چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانس‌ها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت می‌زدم، اکثر مجروح‌ها تمام کرده‌اند. صدای فریاد بچه‌ها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما می‌گشتند و به علت تاریکی هوا نمی‌توانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتی‌ای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس می‌کردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانس‌ها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید ... نیایید ... این‌جا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانس‌ها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروح‌ها را سوار آمبولانس‌ها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب می‌شدم، نمی‌دانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از راننده‌ها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب. همین که سوار آمبولانس شدم، خمپاره‌ای درست خورد همان جا که لحظه‌ای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی به‌ت گفتم بیا با ما بریم؟! چون در خط نباید ماشین‌ها با چراغ روشن حرکت می‌کردند، کمک‌راننده گاهی با چراغ‌قوه، نگاهی به جلو می‌انداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبه‌‌رو می‌آمد. با روشن شدن چراغ‌قوه، راننده‌ی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپه‌ای خاک، متوجه‌ کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغ‌قوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپه‌ی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحه‌ای را زمزمه می‌کرد و می‌گریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت: - این بچه‌ها پدر و مادرهایی دارند که چشم‌انتظارشون هستند. @hdavodabadi
همه یادگاری‌هایم از خرمشهر ۴۲ سال پیش، درحالی‌ که نوجوانی ۱۷ ساله بیشتر نبودم، خداوند توفیق داد همراه دیگر رزمندگان اسلام، از نیمه ‌شب ۹ اردیبهشت تا صبحدم اول خرداد ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس حضور داشته باشم و درست اول خرداد، دم دروازه‌های خرمشهر در شلمچه، بر اثر انفجار مین در زیر پای همرزمم، ترکش و موج انفجار نوش جان کردم و مجروح شوم. از آن روزهای قشنگ، یادگاری‌های کمی برایم مانده است که شیرین ترینشان، سه عدد ترکش ناقابل مین کنار چشم و گیج‌گاهم است. از دیگر یادگاری‌های آن روزها، زنجیر پلاک است؛ زنجیری که بین خود بچه‌ها به "زنجیر قلاده" معروف بود! از بس درشت و زبر و سخت بود. یادگاری دیگر، یک فندک نفتی است! نه اشتباه نکنید، در جبهه سیگاری نشدم! یکی از روزها که همراه شهید "رضا علی‌نواز" به اهواز رفته بودم، به توصیه رضا که می‌گفت: در سفر، همیشه باید ۳ چیز همراه داشته باشی: "تیزی، سوزن، آتش" تیزی (چاقو) برای بریدن سوزن برای دوختن کبریت یا فندک برای افروختن آتش آن روز، با رضا رفته بودیم مرخصی اهواز که فندک نفتی را که - به گاز احتیاج نداشت - اگر اشتباه نکنم ۵۰ ریال از دستفروش چهارراه نادری خریدم. در اردوگاه، روی پنبه داخل آن نفت ریختم و گذاشتم توی جیبم. بامداد اول خرداد، کنار حدود ۴۰ مجروح، وسط میدان مین اول خرمشهر افتاده بودم. وقتی سر و صدای نیروهای کمکی را شنیدم، در آن تاریکی، بهترین وسیله‌ای که کمک حالم شد تا محل را نشانشان دهم که بیایند کمک، همین فندک بود. آن را روشن کردم، بالا گرفتم و تکان دادم تا جایمان را پیدا کنند! در کنار سوز و داغ فراق فرماندهان و همرزمان شهیدم سردار احمد کاظمی رضا علی‌نواز امیر محمدی جهانشاه کریمیان سیدمحمود میرعلی اکبری و آنها که نامشان یادم نیست بعد از آلبوم عکس‌های گذشته، این‌ها شده‌اند دل‌خوشی این روزهای تنهایی من. حمید داودآبادی خرداد ۱۴۰۳ @hdavodabadi
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
همسایه‌های جنگ و صلح عنایت صحتی شکوه سوم خرداد ۱۳۶۱ رزمندگان اسلام موفق شدند در عملیات "الی بیت المقدس" اشغالگران بعثی ارتش صدام را از خرمشهر اخراج کنند. در اولین ساعت بعد از آزادی خرمشهر، بچه‌های خرمشهر که پاییز 1359 بیش از ۳۴ روز دلیرانه جلوی صدامی‌ها مقاومت کرده بودند، با ذوق و شوق فراوان وارد شهر شدند. بهروز مرادی، به محض ورود به شهر، یاد چیزی افتاد. چند تا از نیروها را با خود همراه کرد و به طرف میدان فرمانداری رفت. از قدیم، نرسیده به میدان، کتابخانه‌ای قرارداشت. بهروز با اضطراب وارد ساختمان یک طبقۀ کتابخانه شد. به محض ورود، همه در جا خشکشان زد. تعدادی اسکلت، وسط سالن کتابخانه دور هم افتاده بودند. کتاب‌های قفسه‌ها، روی آنها ریخته بودند. بهروز با بغض و اشک گفت: - آبان ۱۳۵۹ که عراقی‌ها داشتند خرمشهر را اشغال می‌کردند، اینها ۱۲ نفر از تکاوران نیروی دریایی ارتش مستقر در خرمشهر و چندتایی هم بچه‌های سپاه بودند که در کتابخانه پناه گرفته بودند و نمی‌گذاشتند عراقی‌ها به پل خرمشهر نزدیک شوند. آن موقع یکی دو بار آمده بودم پیش آنها. بعداً شنیدم گلولۀ خمپارۀ بعثی‌ها به سقف کتابخانه خورده و همۀ آنها شهید شده‌اند. از آبان ۵۹ تا امروز (سوم خرداد ۱۳۶۱) منتظر بودم تا بیایم و ببینم چه بر سر اینها آمده است. بچه‌ها، آرام و با احترام، کتاب‌ها را کنار زدند و استخوان‌ها را از میان آوار سقف درآوردند تا برای خانواده‌های شان که بیش از یک سال و نیم دنبال بچۀ خود می‌گشتند، بفرستند. آن کتابخانه امروز نوسازی شده است. نمی‌دانم آیا در سالن کتابخانه نوشته‌اند: 12 رزمندۀ غیرتمند ارتشی و سپاهی که هرکدام از یک نقطۀ ایران برای دفاع از وطن خویش به خرمشهر آمده بودند، در این کتابخانه، بیش از یک سال با "جنگ و صلح"، "بینوایان" و "پیرمرد و دریا" همسایه بودند؟! بهروز مرادی، رزمنده، عکاس، نقاش، خبرنگار و نویسندۀ اهل خرمشهر ۴ خرداد ۱۳۶۷ آخرین روزهای جنگ، در شلمچه به شهادت رسید و در خرمشهر به خاک سپرده شد. بازنوشتۀ حمید داودآبادی
یادگار دوست تابستان ۱۳۶۲ کردستان، سقز، روستای حسن سالاران شهید اسماعیل جلیلیان، جهانگیر اسماعیلی، حمید داودآبادی عکاس: حسین جعفری
این عشق الهی است! تقصیر خودت بود من دیگه هیچ کاره‌ام ننداز گردن ‌من خوب می‌دانی من دیگر توانایی کشیدن باری به این سنگینی را ندارم. که خودت آموختی‌ام عاشقی را! تعارف نداریم که اون هم من و تو! تقصیر خودته من که گفتم: تو هنوز ۱۷ ساله‌ای و جوان و من، در حوالی ۶۰ سالگی تاب می‌خورم! تو هنوز نوجوانی و من، از مرز پیری گذر کرده‌ام! تو هنوز شادابی و پرانرژی و‌ من، خسته‌ام و شکسته بدتر از همه بی‌حوصله ولی همچنان نه برای تو! تو هنوز سرحالی و پر امید و من ... باشه غُر نمی‌زنم نمی‌نالم هی.س.س.س باز هم ناله در نای گره می‌زنم و سکوت می‌کنم ولی اگر آمدی و نشناختمت چی؟! اون وقت که دیگر تقصیر من نیست هست؟ مگر این‌که تو بندازی گردن من! یعقوب هم ‌در فراغ پسر پیر شد خسته شد شکست و‌ بینایی‌اش از دست رفت من که یعقوب نیستم او پسر گم کرده بود و من ... دوست رفیق عشق امید وفا و ... در یک کلام بود و نبود داشت و نداشت دار و ندارِ خویش را! بچه پیغمبر هم ‌نیستم که امید و صبر پیغمبرانه داشته باشم! دارم ذره ذره آب می‌شوم چون شمع که اگر شمع هم‌ بودم خیلی پیش از اینها سوخته و آب شده بودم! سنگ اگر بودم هم قبل‌تر از اینها فرسوده و فسیل شده بودم تمام شده بودم! من‌نمی‌گویم می‌شوم خودت می‌دانی ذرّه ذرّه دانه دانه نوبت به نوبت من نمی‌شمرم خودت بشمار: یک ... قلب دو ... دیده سه... روح چهار ... روان پنج ... دل شش ... دین هفت ... عقل هشت ... هوش نُه ... تو دَه ... همه را ... خودت خوب می‌دانی ادا درنمی‌یارم حداقل در این روزهای سخت و پرسوز و داغ آن هم برای تو خودت خوب می‌دانی و خدایت هنوز امید دیدار و آرزوی وصل را در دل دارم و منتظرم! نهالی که ۴۲ سال پیش ریشه زد امروز درختی عظیم شده همچون همان که سر مزارت قد کشیده و رو به خدایت بالا رفته! ولی عشق ... عشق نوجوانی ... عشق جوانی ... لذّتش چیز دیگری‌است کِیف دیگری دارد! نه که چون ‌من‌ می‌گویم قبول داری چشیدی و خوب می‌دانی آن‌که پیر را جوان‌ می‌کند جوان ‌را نوجوان عشق است عشق الهی! واگویه‌هایم در خلوت پنجشنبه ۱۰ خرداد گرم و سوزنده ۱۴۰۳ سر مزار شهید زاده @hdavodabadi