⭐️دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان⭐️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠اللهمّ غَشّنی فیهِ بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین.💠
خدایا،
🕊بپوشان مرا در آن با مهر و رحمت و
🕊 روزی کن مرا در آن توفیق و
🕊 خودداری و پاک کن دلم را از تیرگیها و گرفتگیهای تهمت،
ای مهربان به بندگان با ایمان خود.
⭐️دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان⭐️
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💠اللهمّ اجْعَلْ صیامی فیهِ بالشّكْرِ والقَبولِ على ما تَرْضاهُ ویَرْضاهُ الرّسولُ مُحْكَمَةً فُروعُهُ بالأصُولِ بحقّ سَیّدِنا محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین والحمدُ للهِ ربّ العالمین💠
🕊خدایا قرار بده روزه ی مرا در این ماه
مورد قدردانى و قبول بر طبق خوشنودى تو و پسند رسول تو باشد و استوار باشد فرعش بر اصل
به حق آقاى ما محمد و خاندان پاكش و ستایش خاص پروردگار جهانیان است.
حدیث ناب
قسمت نوزده : زندگی در ایران به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخ
قسمت بیست : نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
🌾امام على عليه السلام :
🍚هر كه زكات فطره را بدهد ، خداوند به سبب آن ، نقص حاصل از زكات مالش را جبران كند .
🕊وسائل الشيعة : 6/220/4
Eid Amad_(www.new-song.ir).mp3
1.48M
🌸عید آمد و عیدآمد
🌸 وان بخت سعید آمد
🌷حسن فدائیان
🍀 مولانا
🕊 @hdsnab
حدیث ناب
قسمت بیست : نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی
قسمت بیست و یک : دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
حدیث ناب
قسمت بیست و یک : دعوتنامه فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو
قسمت آخر : غروب شلمچه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
🌼پيامبر صلي الله عليه و آله :
☘خداوند ، بسيارى از خوبى ها را به بنده اش نمى دهد و مى فرمايد :
🌸«به او نمى دهم تا ازمن بخواهد».
📙مستدرك الوسائل ، ج 5 ، ص 175،ح 5603
.
❤️رسول خدا صلي الله عليه و آله
🌸 ـ خطاب به خداوند عزوجل ـ
☘پروردگارا !
👈دوست داشتم بدانم
🌸كدام بنده ات را دوست مى دارى ، تا دوستش بدارم .
🕊خداوند فرمود :
○«هرگاه ديدى بنده اى بسيار مرا #ياد مى كند ، پس
👈#من به او #اجازه ی ياد خود را داده ام و
من او را دوست دارم؛
○امّا هرگاه ديدى بنده ام مرا #ياد نمى كند ،
پس #من او را از آن بازداشته ام و من او را دشمن مى دارم» .
💎بحار الأنوار: 93/160/41
⚠️وَالَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لَوْ اَنَّ رَجُلاً غَشِىَ امْرَاَتَهُ وَ فِى الْبَيْتِ صَبىٌّ مُسْتَيْقِظٌيَراهُما وَيَسْمَعُ كَلامَهُما وَنَفَسَهُما ما اَفْلَحَ اَبَدا ؛ اِذا كانَ غُلاما كانَ زانيا اَوْ جاريَةًكانَتْ زانيَةً⚠️
💛پيامبر صلي الله عليه و آله :
سوگند به كسى كه جانم به دست اوست ،
⚠️اگر كسى با همسرش درآميزد و در اتاق ،كودكى بيدار باشد كه آنان را ببيند و سخن گفتن و صداى نَفَس آنان را بشنود ،
⚠️هرگز رستگار نمى شود .
⚠️ اگر پسر باشد ، مردى زناكار و
⚠️ اگر دختر باشد ، زنى زناكار مى گردد .
♦️كافى، ج 5، ص 500، ح 2
💶أيُّما مسلِمٍ أقالَ مسلِما بَيعَ نَدامَةٍ أقالَهُ اللّه ُ عزّ وجلّ عَثْرتَهُ يَومَ القيامةِ💰
💜امام صادق عليه السلام :
🌺هرگاه مسلمانى از #معامله پشيمان شود و تقاضاى #فسخ كند و مسلمان طرف ديگر معامله تقاضاى فسخ معامله را بپذيرد، خداوند عزوجل در روز رستاخيز از لغزشهاى او درمى گذرد.
💎وسائل الشيعة : 12/287/4
May 11