#متن
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ...
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ...
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...!
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...!
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
پس دستانت را ببوس🌹
🌼💕🌼💕🌼💕
@
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
🌱 يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار بشه
منتظره
يكنفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده. ميدونى آرزوش چيه❓ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...
يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد رو نميبينه، صبح رو نميبينه. ميدونى آرزوش چيه❓ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش👁 ببينه...
يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...
يه كر و لال آرزوشه بشنوه👂 بتونه با زبونش حرف بزنه...
يه بيمار تنفسى😷 دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه... الآن مشكلت چيه دوست من❓
دستتو بذار رو زانوت و از تمام وجودت و نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن و به روزى فكركن كه شايد همين نعمتا رو از دست بدى...
پس شكرگزارى كن👌 و ازشون استفاده كن...
بگو 🌸 الحمدلله رب العالمیــــن 🌸
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃
@hedye110
#حدیث
✍🏻 امام سجاد (علیه السلام) :
🌿 گناهانی که موجب رد شدن دعا می شوند عبارتند از:
💠نيت بد
💠پليدي باطن
💠دورويي با برادران ديني
💠باور نداشتن اجابت دعا
💠ترک كار خير و صدقه
💠گفتن كلمات زشت و ناسزا
💠تاخير در نمازهاي واجب تا وقتش بگذرد
📚معاني الأخبار،ص۲۷۱
🌹با نشر مطالب در ثواب آن شریک شوید .
🌸🌸🌸🌸🌸
@hedye110
🌷💕🌷💕🌷💕
@hedye110
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_33😍✋
بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!
دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست ...موهایی رو که باز از روی حرص و
عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کردو برد زیر شال و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش
رسیده بودم!
دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون
لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سردو خنک لذت داشت وجودم و
گرم کرد!
_بریم توی خونه هوا سرده
بلندشد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نزاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند
بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشتهام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من
بود!
_خلوت کردین ؟
هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده
رفتن بودن
امیرعلی_دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت_آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ
رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم!
نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار
رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب!
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخوربودن و
دلخوری!
_کاش میموندین برای شام؟
سلام به مامان بابا برسونین ...
یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت بابد انتظاراخم داشت از من
_ ان شالله یک فرصت دیگه !!
چشم بزرگیتون رو
بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم
_خداحافظ خوشگل خاله!
امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما
هم بدرقه اشون کرد!
انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرده شد
_دلت بزرگه !
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم!
انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم
_باهمه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی
نزاشتی ناراحت بره با اینکه حق باتوبودو بی احترامی نکرده بودی!
از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی
دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت!
_ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می
خشکونن...
وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد!
لبخندی زدو دوباره انگشتهام بین دستش فشرده شد
_دستهات یخ زده بریم تو خونه!
💕🌷💕🌷💕🌷
@hedye110
🔸اثر رضایت پدر در قبر!
✔آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان میفرمودند: در تخت فولاد اصفهان - که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیمالشّأنی در آنجا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
🔹ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند. وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند!
💥از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
🔶گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست!
🍂ايشان ميفرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّههایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد -
🎯وقتي میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند.
🍃ايشان ميفرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسداللهالغالب، علیبنابیطالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
💢لذا او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بیسواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است.
✅گزیده¬ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
🌟🌟🌟🌟🌟
@hedye110
🔹ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻥ ﻓﺼﻞ ﮔﺮﻣﺎ، ﺧَﯿِّﺮﯾﻦ برای ﺟﻤﻊﺁﻭﺭﯼ ﭘﻮﻝ و به نیت خرید ﮐﻮﻟﺮ، صندوقی رو آوردن تو مسجد محل و جلوی نمازگزارا میگردوندن
🔸ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ گرفت، ﯾﺪﻭﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ☺️
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﯾﻢ ﺯﺩ ﺭﻭ ﮐﺘﻔﻢ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ تا ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭق!
🔸ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻡ؛
8 تا تراﻭﻝ 50 ﺗﻮﻣﻨﯽ،
50 ﺗﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻨﯽ،
20-30ﺗﺎ 5 ﺗﻮﻣﻨﯽ...💵
🔹با خودم گفتم طرف از اون مایه دارهای خیره که نخواست آبروی من بره و خودش هم ریا نکنه، ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﺟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ😊
🔸ﺣﺎﺟﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ هم ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ!🙌
شما چقدر بزرگوارین و حتی برای کار خیر هم اینقدر سخاومتمندی! اجرکم عندالله... احسنت👏
گفتم چطور؟🤔
گفت ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﻨﯽ ﺭﻭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﯼ، ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺖ این همه پول افتاد رو زمین و وقتی پولاتو بهت دادم همه را خالصانه انداختی تو صندوق خیرات! التماس دعا حاجی! برا من هم دعا کن ✋️😂
🌺🌸🌺🌸
@hedye110
داستان کاملا واقعی و مستند
#خلوت_با_دختر
روزی مادرش غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به او داده بود تا برای خاله اش ببرد. او تا رسید به خانهی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، » و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل پسر خاله جان، خالهات هم هست». او وارد شد و سلام و علیکی با دخترخالهاش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست! تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب خانه قفل شده و دخترخاله هم ....
با خودش گفت: «خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
و این مرد خدا کسی نیست جز رجبعلی خیاط
روحش شاد
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79
❤️❤️❤️❤️
@hedye110
🌼❤️🌼❤️🌼❤️
@hedye110
#تاریخ_انبیاء..........
#حضرت_ابراهیم.......
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافههايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتي كه آن بت پاسخ نميداد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت ميزد و دست و پاي آن بت را ميشكست، ابراهيم با همه بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعههاي بتهاي شكسته پر شد.
ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبي روبرو گرديد، گروههاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند، فريادها و نعرههايشان برخاست، هر كسي سخني ميگفت...
در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم:
ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامي كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجواني از بتها سخن ميگفت: كه به او ابراهيم ميگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد.
(هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاي، اي ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن ميگويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو ميداني كه بتها سخن نميگويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش ميكنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما ميرساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا ميپرستيد! آيا انديشه نميكنيد (و عقل نداريد)(8).
گفتگوي نمرود با آزر و مادر ابراهيم - عليه السلام -
روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردي و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندي.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيري ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهداري كرده است و او مدعي است كه استدلال و حجت دارد.»
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را ميكشي و نسل آنها به خطر ميافتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل ميدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري ميكني انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم - عليه السلام - گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم - عليه السلام - را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد».
🌼❤️🌼❤️🌼❤️
@hedye110
از امام علی علیه السلام پرسیدند :
1⃣واجب و واجبتر چیست؟
2⃣نزدیك و نزدیكتر كدامند؟
3⃣عجیب و عجیبتر چیست؟
4⃣سخت و سخت تر چیست؟
✅فرمود:
✔️واجب اطاعت از الله و واجبتر از آن ترك گناه است.
✔️نزدیك قیامت و نزدیكتر از آن مرگ است.
✔️عجیب دنیا و عجیبتر از آن محبت دنیاست.
✔️سخت قبر است و سخت تر از آن دست خالی رفتن به قبر است.
🌼🌼🌼🌼
@hedye110
🍃🌸
🌐📝 قدم هایی برای خودسازی
💎قدم اول: نماز اول وقت
💎قدم دوم: احترام به پدرومادر
💎قدم سوم: خواندن نماز شب
💎قدم چهارم: صبر در تمام امور
💎قدم پنجم: خواندن اذکار
💎قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی
💎قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی
💎قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
💎قدم نهم: غیبت نکردن
💎قدم دهم: فرو بردن خشم
💎قدم یازدهم: ترک حسادت
💎قدم دوازدهم: ترک دروغ
💎قدم سیزدهم: کنترل چشم
💎قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
@hedye110