eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 گفتم: من همین جام، همین دور و برا. اگر هم نبودم به آقای ابراهیمی بگید، خبرم میکنه. خداحافظی کردم و رفتم تو مسجد. تا بعدازظهر چشمم به در بود که بیایند. از انتظار که خسته می شدم، می گفتم شاید فردا بیان شاید هم روزهای دیگه، از ترس اینکه دنبالم بیایند و من نباشم، نمی خواستم از محدوده مسجد و مطب دور شوم. همه اش فکر می کردم، توی اتاق جنگ چه کسانی را می بینم چطور باید حرفم را شروع کنم. روزی که بنی صدر به خرمشهر آمد می خواستم هر طور شده خودم را به او برسانم و حرف بزنم نمی دانم چندمین روز جنگ بود. بعد از به خاکسپاری شهدا، به بیمارستان طالقانی مجروح بردم. باز با غرغر و جیغ و داد پرستارها روبه رو شدم که چرا باز مجروح ها رو اینجا آوردی ؟ جا نداریم نیرو نداریم. این مساله خیلی مرا عصبانی کرده بود. با همان حالت آمدم مسجد دنبال کسی میگشتم، بگویم فکری کند. کسی باید مسئولیت مجروحین و شهدا را به عهده بگیرد. به بیمارستان ها هماهنگ کنند، هر کدام ظرفیت دارد، مجروح بپذیرد. این قدر سر تحویل جنازه ها بحث نکنند، بالاخره جنازه ها را از جنت آباد ببیریم، در سردخانه بیمارستان ها بگذاریم یا در قبرستان آبادان دفن کنیم. پیدا کردن ماشین و راضی کردن راننده ها هم که خودش یک معضل بود. به هر کس می رسیدیم، آنقدر از او کار می کشیدیم که پا به فرار می گذاشت. تا عصر همان روز در محدوده مسجد چرخیدم. شنیده بودم اتاق جنگ خارج از شهر است. به خودم گفتم اگر رفتن مان به شب بکشد من این آدم ها را نمی شناسم. درست نیست تنها باشم. به زهره فرهادی گفتم: من می خوام برم به جایی باهام می آیی؟ پرسید: کجا؟ گفتم: یه جایی می ریم دیگه، تو فقط بگو می یای؟ گفت: میام. ولی بگو کجا؟ گفتم: زهره جای بدی نیست گفت: می دونم جای پدی نیست، من که تو رو می شناسم، می دونم اهل هیچ فرقه ایی نیستی. گفتم: زهره می خوام برم اتاق جنگ. ولی به کسی نگی ها چشم هایش گرد شد و با تعجب پرسید: اتاق جنگ؟! گفتم: آره فقط گوش به زنگ باشی میان دنبالمون اتفاقا زمان زیادی از این گفت وگو نگذشته بود که سراغم آمدند. گفتند: خواهر بیایید سوار شیید با زهره رفتیم بیرون مسجد. وقتی می خواستیم سوار ماشین شویم، جوان از کنار راننده پیاده شد و طوری که زهره نفهمد به من گفت: خواهر فقط شما می تونی بری اتاق جنگ. این خواهر رو اونجا راه نمیدن. بعدأ بیخود اصرار نکنی ها از بس که هول بودم زودتر برویم، گفتم باشه، باشه. گفت: امریه نگرفتیم. اول باید امریه رو جور کنیم. سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم. برای گرفتن امریه جلوی فرمانداری و دو، سه جای دیگر نگه داشتند. می رفتند و می آمدند. دوباره یک جای دیگر و توقفی دیگر. بالاخره پنج تا امریه گرفتند که اسم هر کداممان روی آنها نوشته شده بود. غیر از من و زهره همه جوان که جزو مدافعین بودند، پشت وانت نشسته، با هم حرف می زدند. به نظرم آدم های مرموزی آمدند، از بین حرفهای جسته گریخته ایی که از آنها می شنیدم، فهمیدم این ها مثل بقیة نیروها نیستند که به سادگی درباره جنگی حرف می زدند. از پختگی حرفها و تحلیلی که از شرایط می کردند، حدس زدم باید از نیروهای اطلاعات سپاه باشند من و زهره در عین اینکه سعی می گردیم از گفت وگوهای آنها بفهمیم وضعیت خطوط چطور است، صحبت هم می کردیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 زهره پرسید: روت میشه بری حرف بزنی؟میگفتم: آره، چرا روم نشه. مگه میخوام چی کار کنم؟ پرسید: چی می خوای بگی؟ رفتم توی فکړ. از خودم پرسیدم: واقعا می خوای چی بگی چه جوری میخوای شروع کنی، اونجا همه کله گنده های ارتش اند، بعد گفتم؛ خدا کنه یه آشنا اونجا باشه، دلم به اون گرم بشه. ازم حمایت بکنه. بتونم راحت تر حرفهام رو بزنم. از پل گذشتیم و ماشین جایی در کوی بهروز یا کوی آریا وارد محوطه ایی نظامی شد و جلوی ساختمانی ایستاد. به نظرم ساختمان های اداری نیروی دریایی بود. از ماشین پایین آمدیم و وارد راهروی ساختمان شدیم. سر در اتاق هایی که به راهرو باز می شدند، تابلوهای فلزی نصب بود: فرماندهی و مسئول گروه جلوی اتاقی ایستاد و به ما گفت: همین جا منتظر بمانید. خودش وارد اتاق شد. شنیدم امریه ها را یکی یکی نشان می دهد آمد بیرون و رو به من پرسید: سیده زهرا حسینی هستی دیگه؟ تعجب کردم اسم مرا از کجا می دانست و گفتم: اسم شناسنامه ام زهره است ولی در واقع اسمم زهراست گفت: اینجا که فتوکپی شناسنامه نمی خوان یه دقیقه با تو همراهش وارد اتاق شدم. پشت میز یک سرباز و یک لباس شخصی نشسته بودند پرسید : زهرا حسینی شمایی؟ گفتم: بله گفت: بیرون منتظر بمونید آمدم توی راهرو روی نیمکت کنار زهره نشستم. جوان سپاهی هم بیرون آمد و گفت: همین جا منتظر بمونید تا اجازه ورود بهتون بدات. این را گفت و به دنبال کار خودشان رفت، دلشوره داشتم، به خودم نگاه کردم. خیلی خاکی و درب و داغان بودم. بلند شدم، رفتم توی حیاط و لباس هایم را تکاندم. چادرم را هم به ستوني کوبیدم، خاک هایش بریزد. دوباره برگشتم توی راهرو و به انتظار نشستم، ارتشی ها و تکاورهای زیادی در رفت و آمد بودند. کم کم داشتم به هدف نزدیک می شدم، این همه از اتاق چنگ شنیده بودم، می خواستم ببینم چه خبر است. آیا کاری برای جنگ صورت می دهند؟ اگر کار و فکر می کنند، پس این چه وضعی است که ما با آن روبه روییم؟ اصلا اتاق جنگ چه شکلی است. شاید یک میز بزرگ وسط اتاقی است و دور تا دورش ژنرال ها با کلی درجه و تپه نشسته اند، یک خروار تجهیزات و نقشه هم دور و برشان است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ......و سلامتی زائران اربعین حسینی 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به فرستادن فاتحه و خیرات بسنده نکنید. بروید سر قبر پدر و مادرتان آنها شما را می بینند و خوشحال می شوند 🎙شهید آیت الله دستغیب (ره) @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍ امام صادق علیه السلام: خُلق نیکو گناه را آب کند، چنان که خورشید یخ را آب می‌کند. 📚 اصول کافی، ج 3، ص 157 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشـم افسار پاییـن تنـه است. امیرالمومنین علـی علیه السلام مطالب کانال زیر در زمینه گناه خودارضایی👇 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بهترین راه حل کاهش عصبانیت 👤 استاد حسین خیراندیش ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸کنترل زبان در حال خشم🔸 انسان وقتی‌که غضبناک و خشمگین است، بر خودش مسلط نیست. این زبان، بلندگوی دل است. میکروفونِ مسجد را دست دیوانه نمی‌دهند که هرچه خواست بگوید! انسان در حال غضب و شهوت، دیوانه می‌شود. بهتر است در آن حالت، صحبت نکند. ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه هام با هم دعوا میکنند، چیکار کنم؟! استاد عباسی ولدی https://www.aparat.com/v/6gVeY@hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷🇮🇷🏴🏴
فقیر گوشه نشین محبتت هستم بساز، با دل آنکه فقط تو را دارد @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
4_5805172664511235254.mp3
1.96M
🔸ترتیل صفحه 52 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام نهاوند 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه 🕊👇 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
052-aleemran-ta-1.mp3
4.91M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
052-aleemran-ta-2.mp3
6.68M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 هر چه می گذشت دلهره و اضطرابم بیشتر می شد. بعد این همه اصرار و طعنه شنیدن که می خواهی بیای چه بگی، میترسیدم دست خالی برگردم، می ترسیدم تحویلم نگیرند یا به حرفهایم بخندند. از شدت هول و هراس کم کم حرفهایی را که در ذهن برای گفتن آماده کرده بودم، داشت از یادم می رفت دست به دامن خدا شدم: کمکم کنه من حرف بزنم. بتونم دردهایی رو که داره ما رو زجر می ده، ظلمی که توی خطوط داره به بچه ها میشه رو بگم. بچه ها بدون تسلیحات بدون کمک، بدون غذا تو خطوط چقدر دیگه می تونن دوام بیارن, سه ربع ساعتی پشت در منتظر ماندیم. تا اینکه سرباز در را باز کرد و گفت: بفرمایید تو بلند شدم. حال عجیبی داشتم. توی دلم می لرزید. به زهره گفتم: تو بشین تا من بیام. زهره گفت: برو تا می تونی بهشون اصرار کن، بگو اسلحه نیاز داریم، نیرو از شهرهای دیگه اعزام کنن. وضعیت شهداء وضعیت خطوط یادت نره گفتم: برام دعا کن و رفتم توی اتاق از آنجا در دیگری باز کردند و من وارد اتاق جنگ شدم. اولش کسی متوجه حضور من نشد. چشم چرخاندم. از چیزی که دیدم، خشکم زد. اتاق جنگ از نظر ظاهری اصلا به آن چیزی که فکر می کردم شبیه نبود. اتاق بزرگی که فقط یک درب ورود و خروج داشت و تنها یک مهتابی فضای آنجا را روشن می کرد. کلی نقشه به در و دیوار آویزان بود. در انتهای اتاق دو نفر پشت دستگاه های بی سیم نشسته بودند، به صدای خش داری که از بی سیم ها می آمد گوش می دادند و چیزهایی روی کاغذ می نوشتند. بعد کاغذها را به نظامی هایی که روی صندلی نشسته یا دور میز ایستاده بودند، نشان می دادند. کمی این طرف تر چند نفر با لباس های نظامی و غیر نظامی روی تکه موکتی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. دو، سه نفرشان خیلی جوان به نظر می رسیدند. بقیه هم بیشتر از پنجاه سال نداشتند. تعجب کردم، چقدر فرماندها جوان هستند. به نظرم آمد یکی از نظامی های مسن تر حال خوبی ندارد. رنگ و رویش پریده بود و لرزش بدنش محسوس بود، حدس زدم این آدم باید سرهنگ رضوی باشد، شنیده بودم طی این مدت حصبه گرفته و حالش خراب است. بیچاره با حال مریض و بدن تب دار مجبور بود در منطقه بماند و نیروهایش را فرماندهی کند می گفتند همکاری نزدیکی با سپاه دارد. از دیدن این همه آدم خجالت کشیدم. ولی با سختی به اینجا رسیده بودم و نباید فرصت را از دست مي دادم. احساس کردم خودم باید حضورم را اعلام کنم وگرنه این ها سرشان گرم کار خودشان است. بلند گفتم: سلام از شنیدن صدای یک زن سرهای همه شان به سمت در برگشت و نگاهشان روی من مائل جواب سالامم را دادند، سرهنگی که از همه مسن تر بود و به میز تکیه کرده بود، گفت: سلام ابا جان، بفرمایید کفش هایم را مثل آنها از پا در آوردم و یک قدم روی موکت جلو رفتم. دوباره همان سرهنگ پرسید: کار شما چیه بابا جان؟ از شنیدن کلمه بابا جان بغضم گرفت. حالت محبت آمیز پدرانه ایی داشت. حس کردم از قبل بهش گفته اند؛ من وارد می شوم. با بغض گفتم: من اومدم اینجا. و نتوانستم ادامه بدهم. چند لحظه مکث کردم، بتوانم بغضم را فرو ببرم. این صدای بغض آلود و سکوت بعد از آن توجه آنها را بیشتر جلب کرد. دوباره شروع کردم. راستش اومدم اینجا درباره وضع خرمشهر صحبت کنم. نمی دونم شما تا چه حد در جریانید. می دونید مردم در چه وضعی هستن. میدونید توی خطوط چی میگذره؟ من میخوام درباره این ها صحبت کنم. مردم دیگه بریدن خونه زندگی و دارایی هاشون که یه عمر براش زحمت کشیدن، همه داره از دست میره. نیروهای توی خطوط تعدادشون خیلی کمه. از یکی دیگه نای جنگیدن ندارن. تجهیزات و ادوات هم که الحمدلله وضعش مشخصه کار به جایی رسیده که بچه های ما رو با گلوله مستقیم تانک میزنن. شما بگید با ژ - سه میشه جلوی تانک ایستاد؟ سرهنگ گفت: تو از کجا میدونی وضع خطوط چه جوریه؟! گفتم: خودم رفتم، دیدم گفت: رفتنی جنگیدی؟ گفتم: نه، نجنگیدم. آب و غذا بردم، مهمات بردم. برای مداوای مجروحین رفتم، من امدادگرم. پدرم از خطوط درگیری برام گفته بود دیگه طاقت نیاوردم، اسم بابا که به زبانم آمد، اشک هایم سرازیر شدند. با گریه ادامه دادم: پدر من نظامی نبود. اما پنج روز مردانه جلوی دشمن ایستاد و تا لحظه ایی که شهید شد، عقب نشینی نکرد، برادرم هم از بیمارستان تهران فرار کرد اومد اینجا دو روز جنگید. اونم شهید شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef