eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تا بیمارستان شرکت نفت راه زیادی نداشتیم اما خیابانی که به بیمارستان می رفت، در تیررس بود. راننده مجبور شد کلی در شهر آبادان بچرخد تا به آنجا برسیم. جلوی در بیمارستان پرستارها برادر گلشن را که دیگر بیهوش شده بود، روی برانکارد گذاشتند و به سمت اتاق عمل دویدند. ما هم تا پشت در اتاق عمل رفتیم. گفتند: فعلا درباره وضعیتش نمی توانند حرفی بزنند. آمدیم بیرون. برادران سپاهی گفتند: سوار شید، باید این افراد رو به دادگاه انقلاب تحویل بدیم هنوز سوار نشده بودیم که دیدم همان بلیزر قرمز رنگ سر رسید. چشمم که به آن خورد، دیگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. هرچه گفتند: بیایید سوار شید. گفتم: نه من میخوام بمونم. می خوام این بچه هایی رو که شهید شدن، ببینم. گفتند: خب بعدا میفهمید. الان این موقع شب اینجا بمونید چه کسی می خواد شما رو برگردونه خرمشهر؟ گفتم: نه من دنبال برادرم هستم. باید پیدایش کنم. یکی از برادرها پرسید: مگه برادرت جزو این هاست؟ گفتم: نمی دونم. برادرم با بچه های سپاه بوده. شاید هم بین اینا باشه گفتند: خب حالا ما چی کار کنیم؟ گفتم: هیچی شما برید اینا رو تحویل دادگاه بدید. بعد بیایید اینجا دنبال من گفتند: باشه و رفتند. نمی دانم بلیزر با اینکه خیلی زودتر از خرمشهر راه افتاده بود، چرا این ساعت به بیمارستان رسید. مانده بودم چه کنم. منتظر بمانم خودشان شهدا را تخلیه کنند با خودم در ماشین را باز کنم. هوا کمی مهتاب شده بود. بوی گیس می آمد. در و پنجره های بیمارستان شرکت نفت را با کیسه های شن استتار کرده بودند و ذره ایی نور به بیرون درز نمیکرد. هیچ سر و صدا و رفت و آمدی نبود. چند دقیقه بعد چند پرستار و کارگر بیمارستان آمدند. دری باز شد و نوری از آن بیرون زد. به طرف در رفتم. به نظر می رسید می خواهند شهدا را آنجا بگذارند. داخل شدم. سالن بزرگی بود که تمام زمین و دیوارهایش را سنگ کرده، سکویی وسط و تعداد زیادی سینک های ظرفشویی یک طرف سالن تعبیه شده بود. حدس زدم اینجا سالن تشریح است. کناری ایستادم. جنازه شهدا را یکی یکی آوردند. بالای سرشان رفتم. سه تای اول بچه های آغاجاری بودند. ترکش خیلی از قسمت های بدنشان را متلاشی کرده بود ولی سر و صورتشان سالم بود. رنگ زیتونی لباس های سپاه شان از شدت خون به سیاهی میزد. کارگرها و پاسدارها برانکاردها را می آوردند و من عجیب هول شده بودم. قلبم میزد. وصدایی از درونم می گفت: اون شهید کی بود؟ چرا این قدر ذهنت رو به خودش مشغول کرد؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef