eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
:_خب حالا نوبت لپه و گوشته که باید تفتش بدیم. حاال که کمی درس هایم سبک شده،دوست دارم آشپزی یاد بگیرم. استاد راهنمایم هم منیر است! در حالی که به سیب زمینی ها،ناخنک میزنم میگویم:منیر خانم،قورمه سبزی رو کی یادم میدی؟ :_چشم خانم،اونم یاد میدم. روی صندلی مینشینم. فکر مهمانی فرداشب،حسابی مشغولم کرده و نمی گذارد تمرکز کنم. موبایلم را برمیدارم و به فاطمه پیامک میدهم. ]سلام فاطمه جونم،دلم برات تنگ شده،کی همو ببینیم؟[ فورا جواب میدهد: ]سلام عزیزدلم،اتفاقا الان داشتم بهت پیام میدادم. فردا من ساعت سه جلسه ی شعرخوانی دارم،دوست داری تو هم بیا.بعدش میتونیم بریم بیرون باهم[. جواب میدهم: ]باشه پس منم میام ... میبینمت[ از منیر معذرت میخواهم و به طرف اتاق میروم. ظاهرا هیچ اتفاق مهمی در پیش نیست،اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشد... روی تخت دراز میکشم...دستم را زیر سرم میگذارم. با وجود این همه تفاوتی که بین من و دانیال است، او چطور چنین چیزی را با پدر و مادرش در میان گذاشته؟چطور اصلا میتواند به دختری مثل من فکر کند. اینقدر که با هم فرق داریم،زمین تا آسمان فاصله ندارد... او دلش پر میزند برای رفتن به کشورهای اروپایی و من حسرت یک سفر مشهد دارم.. او عاشق مهمانی های شبانه است و من دلتنگ روضه های پنجشنبه شب های هیئت... او افتخارش به مارک لباس هایش است و من عاشق تسبیحی که از کربلا برایم آمده... نه،نشدنی است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است... غیرممکن است... ★ عمو میخندد:خب،پس امروز میخوای بری پیش رفیق قدیمی که این همه عجله داری. در حالی که چادر و جزوه ام را داخل کیف میکنم میگویم:عمو خیلی دیرم شده،میشه برم؟ :_بله برو،من که چیزی نمیگم :+عمو شرمندم ها..راستی.... بین گفتن و نگفتن مردد میمانم..چرا باید بگویم وقتی وانمود میکنم امشب اتفاق مهمی در شرف وقوع نیست؟؟ عمو،مشکوک نگاهم میکند :_راستی چی؟؟ :+هیچی،مهم نیس :_ببینم اونجا خبریه که نمی خوای بهم بگی؟ :+نه،نه اصال..خب من برم دیگه . :_تا ساعت چند کلاس داری؟ :+از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه ی شعرخوانی فاطمه. :_اوه اوه،پس زود باش برو که کلاس اولت دیر شد. :+باشه باشه،خداحافظ :_مراقب خودت باش،خداحافظ. لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده شده و میخواهد به باشگاه برود . :_خداحافظ مامان :+بیا تا یه جایی میرسونمت. :_نه ممنون،خودم میرم. ☘ 🖤☘ 🖤🖤☘ 🖤🖤🖤☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸