eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
@hedye110
kamali: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 @hedye110 😍✋ احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان _آره اینجاست همدم خانوم نه امروز کلاس نداشته گوشی خدمتتون از من خداحافظ سلام برسونین.. تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم _سلام عمه جون عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟ _شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام عمه_دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه خندیدم_چرا عمه می خونه من مطمئنم عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم خندید_لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی ؟ من هم خندیدم_چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد_امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت _نه خودم میام،می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعال خودشه و کتابهاش عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت _چشم عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلام برسونین خداحافظ با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان! پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟ نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد_دخترم یک پا کدبانو هست برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زداروم زدم پشت دستش _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم اخمی کرد_خب حاالا باز تو یک کاری انجام دادی عمه زیر برنجهاش رو که دمش باالا اومده بود کم کرد_طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه ...توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد_نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم:_حسود پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت _ چه خبره مامان دومدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد _نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کردبا اخم به من نگاه کرد که لب زدم _اونجوری قیافه نگیر!! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم _ به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شدو میوه ها رو از عمو گرفت عمو احمد نزدیک اومدو روی موهام رو بوسید_تو چرا دخترم مگه عطیه چیکارمیکنه؟ غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم _کاری که نمی کنم که وظیفمه عموجون! عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت:پس امیرعلی کجاست؟ _سلام علیکم قبل جواب دادن عمو امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟ همونطور که لیوان رو آب میکشیدم گفتم: ممنون نزدیکم اومدو دستش رو زیر شیر آب خیس کردو کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد_نه ممنون خودم میشورم لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم_قول میدم تمییز بشورم بروعوضش کن به لحن خودمونیم لبخندی زدو رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست رفتم دنبالش چند تقه به در زدم_بیام تو؟ صداش رو ش
نیدم_بیا لباسش 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @hedye110
kamali: ‍ ✨💝📖💝✨ 🚫 🚧 این قسمت: "حتماً..." تو مکالمات روزمره زیاد این کلمات رو بکار می‌بریم: 🔹 "حتماً میام" 🔹 "حتماً انجام میدم" 🔹 "حتماً میگم" 🔹 "حتماً..." ☝️ در صورتی که قرآن میگه: 📖 وَ لاٰ تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فٰاعِلٌ ذٰلِکَ غَداً إِلاّٰ أَنْ یَشٰاءَ اَللّٰهُ وَ اُذْکُرْ رَبَّکَ إِذٰا نَسِیتَ (کهف/۲۳و۲۴) 👈 درباره هیچ چیز و هیچ کار، مگو که من آن را "حتماً" فردا انجام می‌دهم، مگر اینکه بگویی: "ان شاء الله" اگر خدا بخواهد. و اگر فراموش کردی، همین که یادت آمد، پروردگارت را یاد کن. 🔹 حتی امام صادق (ع) فرمود: "در نوشته‌های خود نیز «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» را فراموش نکنید." (مثل نامه‌ها، پیامکها، اس‌ام‌اس‌ها و ....) 🔹 روزی امام صادق (ع) دستور داد نامه‌ای بنویسند، هنگامی که نامه را بدون «إن شاء اللّٰه» دید، فرمود: "چگونه امید دارید که این کار به سامان برسد؟" 📚 تفسیر نور الثقلین. 🔹 پیامبر اسلام (ص)، در حالی که مرگ یک امر حتمی است، هنگام ورود به قبرستان می‌فرمود: «وَ اَنا اِن شاءَ الله بِکُم لاحِقون» "اگر خدا بخواهد ما هم به شما ملحق خواهیم شد." 📚 تفسیر کشف الاسرار. ✅ این نکته هم حواسمون باشه، که منظور از گفتن «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» فقط لقلقه زبان نیست، بلکه خدا میخواد همه لحظات زندگی رو به یادش باشیم، و بدونیم که همه کارها فقط به خواست او👆 انجام میشه. ❤️🌺❤️🌺❤️🌺 @hedye110
ای قدس ای شهر خدا آزاد می خواهم تو را معراج گاه مصطفیٰ آزاد می خواهم تو را ای قبله گاه اولین بهر رسول آخرین از سلطه صهیونیان آزاد می خواهم تو را #مرگ_بر_اسرائیل...👊 @hedye110
🔴 دعایی ارزشمند در جمعه آخر رمضان: 🔵 در زادالمعاد از جابر بن عبدلله انصاری منقول است که گفت : در جمعه آخر ماه رمضان به خدمت رسول خدا صل الله علیه و آله رسیدم،چون نظر آن حضرت بر من افتاد فرمود: این آخرین جمعه است از ماه مبارك رمضان پس آن را وداع کن و بگو: 🌹 اللهمَّ لا تَجعَلهُ آخِرَ الْعَهدِ مِنْ صِیامِنا إِیّٰاهُ فَإِنْ جَعَلتَهُ فَاجْعلنی مَرحوماً و لا تَجعَلنی مَحرُوماً 🔷 زیرا هر کس این دعا را بخواند به یکی از دو خصلت نیکو ظفر می یابد یا به رسیدن به ماه رمضان آینده یا به آمرزش خدا و رحمت بی انتها. @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 😍✋ نزاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم پر از عطر امیرعلی بود ...دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه...خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن! وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پراز لبخند عمیق بود آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رودرست گرفتم _از دختر دایی ما کار می کشی امیر علی؟! نگاهی به امیر محمدانداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش_ سلام سری تکون داد_علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباسهاش رو این وضع هرروزشه ها! دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو ...لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود! لبخندی زدم_خودم خواستم ...مگه میداد لباسش رو اگه هرروزم باشه روی چشمهام وظیفمه حالت امیرعلی تغییر نکردو امیرمحمد لبخند معنی داری زد... دوست نداشتم ادامه این صحبت رو_نفیسه جون و امیرسام کجان؟ امیرمحمد_زودتر رفتن تو خونه امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آب با رفتن امیرمحمدو بسته شدن در چوبی هال امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من _ بده من خودم آب میکشم برو تو خونه لحنش تلخ بودو صورتش پر اخم توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم دستش جلو اومدو نشست روی دستهام_می گم بده به من دیگه خیلی تلخ شده بود و تند... نگاهی به چشمهاش انداختم و با لجبازی گفتم : نمیدم دستش مشت شد روی دستم آروم گفتم: خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه! نفس عمیقی کشیدو من بادستم آب ریختم روی سرشیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم _خسته شدم... حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است ...قبال برام مهم نبود ولی حاالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه همون طور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سرتا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباسها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اونشب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیرعلی! اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیرلب گفت: ببخشید بد حرف زدم نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه امیرعلی هرچند تا حاالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست وآشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشمهام بود که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا میرفتی توی هال منم میومدم به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو گرفت توی دست هاش_قهری ؟ لپهام رو باد کردم باصدا خالی_نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم ونصف بند انگشتم رو نشونش دادم_یک این قده هم قهرم لبهاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز شکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دورتند رفته بود آروم گفتم: امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی ؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرفهای مسخره این قدر بهم نریز ! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی ...این قدر از من دور نشو ...این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن ! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره ! نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر علی... دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن ...خواهش می کنم ...ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... گفتم_ دوستت دارم امیرعلی! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
رسول خدا "صلی الله علیه و آله" به امیرالمؤمنین علی "علیه السلام" فرمودند : 🍃 ای علی؛ مَثَل تو در میان امت من مثل سوره ((قل هو الله احد)) است هرکس آن سوره را یک بار بخواند گویا یک سوم قرآن را خوانده است و کسی که دو بار بخواند مانند آن است که دو سوم قرآن را خوانده است و آنکه سه بار بخواند مانند آن است که همه قرآن را خوانده است. 🍃 کسی که تو را به زبان دوست داشته باشد یک سوم ایمان را احراز کرده است و کسی که تو را به زبان و قلبش دوست داشته باشد دو سوم ایمان را بدست آورده و آنکه تو را به دست خود و قلب و زبانش دوست داشته باشد ایمان او کامل است 🍃و قسم به حق آنکه مرا به پیغمبری به راستی برانگیخت اگر اهل زمین تو را همانند اهل آسمان دوست داشته باشند خداوند یکی از آنها را به آتش وارد نمی کند. 🍃 ای علی؛ جبرییل از طرف پروردگار عالم به من بشارت داده و فرموده : 🍃 ای محمد "صلی الله علیه واله" ؛ به برادرت علی علیه السلام مژده بده که; ✅ من اهل ولایت و محبت او را عذاب نمی کنم و به دشمنان او رحم نخواهم کرد. 📚مشارق الأنوار ۵۶ 🍂🌹🍂🌹🍂🌹 @hedye110
💙🍃 🍃🍁 اين داستان كوتاه رو حتما بخونيد روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد. مار ميگفت: ادما از ترسِ ظاهر ترسناك من ميميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم! اما زنبور قبول نمى كرد. مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان رو نيش مى زنم ومخفى ميشم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پريد و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اينبار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد وضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جورين؛ و ادما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه توشيم. واسه همين بهتره ديدگاه مون و به همه چى خوب كنيم. "مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!" ➢ @hedye110 ❤️ 🍃🍁 💙🍃
اگه بتونیم این حرف☝️ رو باورکنیم، با تمام وجود واسه خوشحالی و رضایت اماممون قدم بر میداریم @hedye110
بسم الله الرحمن الرحيم ، ▶️ پایانِ مهمانی و دیگر فرصتی نیست دل کندن از این سفره کار راحتی نیست از خوب هایِ خوب تا بدهایِ بد را قلباً پذیرفتی و گفتی: دعوتی نیست! در سجده هایِ شکر، چشمانم پر از اشک دل بردن از چشم تو هم بد-عادتی نیست وقتِ اذان افتاد سمت من نگاهت داری هوایم را و جایِ حسرتی نیست ذکرِ «لکَ صمتُ» دم افطار یعنی؛ «أنت إلهی» پس به شیطان رغبتی نیست از استجابت های تو بعد از شبِ قدر؛ می گردم و در دست هایم حاجتی نیست «ألغوث» هایم نذرِ «خلصنا من ٱلنار» جوشن به تن دارم! خیالِ وحشتی نیست آوردم و بخشیدی و شرمنده کردی در اینکه «غفّار ٱلذنوبی» صحبتی نیست پس بعد از این هم خط بزن با دست رحمت هر گونه عصیان را اگر که زحمتی نیست! 🌺🌸🌺🌸🌺 @hedye110
بسم‌الله الرحمن الرحیم ▶️ بيا و زمزمه كن خاطرات باران را ميان دفتر دل، شعر ناب ايمان را دوباره چشم غزل زخم خورده ،صدافسوس! گلاب ديده عيان كرده، بغض پنهان را ستارگان به تماشا نشسته اند،آرى! وداع حضرت خورشيد و ماه تابان را چه روى داده كه هرسو ستاره مى گريد! به چشم تر بنگر، وسعتى گل افشان را چه زود وقت خداحافظى سرآمده بود به دست خاك سپردند ،جان جانان را هنوز در گذر ماه و سال مى شنويم حديث درد زمين در گذار توفان را تجسم غزل عاشقى،"خمينى "بود چه عاشقانه سرود انقلاب انسان را! ميان موج بلاخيز فتنه ،احيا كرد شكوه خيبرى ساحل جماران را 🏴🏴🏴🏴 @hedye110