#هفتشهرعشق
#یازدهمینمسابقه
#صفحهنودهفتم
حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين(ع) بسته بود.
او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى شود و نزد عمرسعد مى آيد:
ــ آيا واقعاً مى خواهى با حسين بجنگى؟
ــ اين چه سؤالى است كه مى پرسى. خوب معلوم است كه مى خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد.
حُرّ به سوى لشكر خود باز مى گردد، امّا در درون او غوغايى به پاست. او باور نمى كرد كار به اين جا بكشد و خيال مى كرد كه سرانجام امام حسين(ع) با يزيد بيعت مى كند، امّا اكنون سخنان امام حسين(ع) را شنيده است و مى داند كه حسين بر حق است. او فرزند پيامبر است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزل شَراف، امام حسين(ع) چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد.
با خود نجوا مى كند: "اى حُرّ! فرداى قيامت جواب پيامبر را چه خواهى داد؟ اين همه دور از خدا ايستاده اى كه چه بشود؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشى ندارد. بيا توبه كن و به سوى حسين برو".
بار ديگر نيز، با خود گفتوگو مى كند: "مگر توبه من پذيرفته مى شود؟! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم. اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوى مدينه برگردد اجازه مى دادم، اكنون او در مدينه بود. واى بر من! حالا چه كنم. ديگر برگشتن من چه فايده اى براى حسين دارد. من بروم يا نروم، حسين را مى كشند".
اين بار نداى ديگرى درونش را نشانه مى گيرد. اين نداى شيطان است: "اى حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستى. تو مأموريّت خود را انجام داده اى. كمى صبر كن كه جايزه بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه ات قبول نيست، مى خواهى كجا بروى. هيچ مى دانى كه مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى ديگر، حسين و يارانش همه كشته مى شوند".
حُرّ با خود مى گويد: "من هر طور كه شده بايد به سوى حسين بروم. اگر اين جا بمانم جهنّم در انتظارم است".
حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى كند. از خود مى پرسد كه چگونه به سوى حسين برود؟ ديگر دير شده است. كاش ديشب در دل تاريكى به سوى نور رفته بودم. خداى من، كمكم كن!
ناگهان اسب حُرّ شيهه اى مى كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.
يكى از دوستانش به او نگاه مى كند و مى گويد:
ــ اين چه حالتى است كه در تو مى بينم. سرگشته و حيرانى؟ چرا بدنت چنين مى لرزد؟
ــ من خودم را بين بهشت و جهنّم مى بينم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند.
حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى رود. همه خيال مى كنند كه او مى خواهد اسب خود را سيراب كند. او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مى كنند.
او آن قدر مى رود كه از سپاه دور مى شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد.
آن قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمى تواند به او برسد. اكنون وارد اردوگاه امام حسين(ع) شده است.
او شمشير خود را به زمين مى اندازد. آرام آرام به سوى امام مى آيد. هر كس به چهره او نگاه كند، درمى يابد كه او آمده است تا توبه كند.
وقتى روبروى امام قرار مى گيرد مى گويد:
ــ سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمى دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت. من از كردار خود پشيمانم. آيا خدا توبه مرا قبول مى كند.
ــ سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذير و مهربان است.
آفرين بر تو اى حُرّ!
امام از حُرّ مى خواهد كه از اسب پياده شود، چرا كه او مهمان است.
گوش كن! حُرّ در جواب امام اين گونه مى گويد: "من آمده ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم".
صداى حرّ در دشت كربلا مى پيچد. همه تعجّب مى كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى آيد: "اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده ايد؟".
سپاه كوفه متعجّب شده اند و نداى بر حق حرّ را مى شنوند. در حالى كه سخنى از آنها به گوش نمى رسد. سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده اند، هيچ اثرى ندارد. حرّ باز مى گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى ايستد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#ویژهمیلادامیرالمؤمنین(ع)
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#ا
#هفتشهرعشق
#یازدهمینمسابقه
#صفحهنودهشتم
ساعت حدود هشت صبح است. همه ياران امام، تشنه هستند. در خيمه ها هم آب نيست.
سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله بايد از طرف او صادر شود. ابتدا بايد مردم را با وعده پول خام تر نمود. براى همين، عمرسعد فرياد مى زند: "هر كس كه سر يكى از ياران حسين را بياورد هزار درهم جايزه خواهد گرفت".
تصميم بر آن شد تا ابتدا لشكر امام را تير باران نمايند. همه تيراندازان آماده شده اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى زند؟
آنجا را نگاه كن! اين عمرسعد است كه روى زمين نشسته و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم".
تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر امام پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شكى نكنيد".
واى خداى من، نگاه كن! هزاران تير به اين سو مى آيند.
ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است. ياران امام، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى امام خود مى كنند و بدين ترتيب، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم مى خورد.
اين اوج ايثار و فداكارى است كه در تاريخ نمونه اى ندارد. زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و تن هاى تير باران شده بر خاك مى افتند.
همه ياران در اين فكر هستند كه مبادا تيرى به امام اصابت كند. زمين و آسمان پر از تير شده و چه غوغايى به پاست!
عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. به همين دليل، دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود.
آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه امام حسين(ع) را كشته اند، امّا آن حضرت سالم است و ياران او تيرها را به جان و دل خريده اند.
اكنون سى و پنج تن از ياران امام، شربت شهادت نوشيده و به ديدار خداى خويش رفته اند.
اشك در چشمان امام حلقه زده است. نيمى از ياران باوفاى او چه سريع پر گشودند و رفتند. سپاه كوفه، هلهله و شادى مى كنند.
امام همچنان از ديدن ياران غرق به خونش، اشك مى ريزد.
گوش كن! اين صداى امام است كه در دشت كربلا طنين انداز است: "آيا يار و ياورى هست كه به خاطر خدا مرا يارى نمايد؟".
جوابى شنيده نمى شود. اهل كوفه، سرمست پيروزى زودرس خود هستند.
در آسمان غوغايى بر پا مى شود. فرشتگان از خداوند اجازه مى گيرند تا براى يارى امام بيايند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسين(ع)مى روند و مى گويند: "اى حسين! صدايت را شنيديم و آمده ايم تا تو را يارى كنيم".
اما امام ديدار خداوند را انتخاب مى كند و به فرشتگان دستور بازگشت مى دهد.
آرى! امام حسين(ع) در آن لحظه براى نجات از مرگ، طلب يارى نكرد، بلكه او براى آزادى اهل كوفه و همه كسانى كه تا قيامت فرياد او را مى شنوند، صدايش را بلند كرد تا شايد دلى بيدار شود و به سوى حق بيايد و از آتش جهنّم آزاد گردد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#ویژهمیلادامیرالمؤمنین(ع)
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#یازدهمینمسابقه
#صفحهنودنهم
از آغاز حمله و تيرباران دسته جمعى ساعتى مى گذرد. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. آيا مى دانى كه شعار ياران امام چيست؟
شعار آنها "يا محمّد" است.
آرى! تنها نام پيامبر است كه غرور و عزّت را براى لشكر حق به همراه دارد.
اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمى از ياران امام به شهادت رسيده اند و حالا نوبت پروانه هاى ديگر است.
حرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: "اى حسين! من اوّلين كسى بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اكنون مى خواهم اوّلين كسى باشم كه به ميدان مبارزه مى رود و جانش را فداى شما مى كند. به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسى باشم كه با پيامبردست مى دهد.
من وقتى اين كلام را مى شنوم به همّت بالاى حرّ آفرين مى گويم! به راستى كه تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه كفر بودى و اكنون آن قدر عزيز شده اى كه مى خواهى روز قيامت اوّلين كسى باشى كه با پيامبر دست مى دهد.
مى دانم كه خداوند اين سخن را بر زبان تو جارى ساخت تا عظمت حسينش را نشان دهد. حسين كسى است كه توبه كنندگان را عزيزتر مى داند به شرط آنكه مثل تو، مردانه تـوبه كنند. تو مى خواهى به گنهكاران پيام دهى كه بياييد و حسينى شويد.
امام به حُرّ اجازه مى دهد و او بر اسب رشيدش سوار مى شود و به ميدان مى آيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مى كند. اكنون او "رَجَز" مى خواند.
همان طور كه مى دانى "رجز" شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مى شود.
گوش كن! "من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان نوازى ام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه ام".
غبار از زمين برمى خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى زند، امّا اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ترسد و عقب نشينى مى كند.
عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى دهد تا او را تير باران كنند. تيرها پشت سر هم مى آيند. فرياد حُرّ بلند است: "بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسدارى مى كنم".
او مى جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره مى كند. تيرها و نيزه ها حملهور مى شوند. نيزه اى سينه حُرّ را مى شكافد و او روى زمين مى افتد.
ياران امام نزد حُرّ مى روند و او را به سوى خيمه ها مى آورند. امام نيز به استقبال آمده و كنار حُرّ به روى زمين مى نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى كند.
حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى دهد.
گوش كن، امام با حُرّ سخن مى گويد: "به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد".
وحتماً مى دانى كه "حُرّ" به معناى "آزادمرد" مى باشد، آرى، حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امام زمان خويش آمد و جان خود را فداى حق و حقيقت نمود و با حماسه خود، تاريخ را شگفت زده كرد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#ویژهمیلادامیرالمؤمنین(ع)
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#یازدهمینهمینمسابقه
#صفحهصد
يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند.
كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند، ولى امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند.
عبد الله كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين(ع) مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت.
اكنون روبروى امام حسين(ع) ايستاده است و مى گويد: "مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم".
امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين(ع) سوار بر اسب مى شود.
ــ تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم.
ــ من عبد الله كلبى هستم!
ــ چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.
ناگهان عبد الله كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند.
سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد الله كلبى حملهور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد الله كلبى قطع مى شود.
يكباره عبد الله كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد، امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد.
نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند.
دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: "من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم".
عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد الله كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى كنند، امّا برق شمشير عبدالله، همه را به خاك سياه مى نشاند.
ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد الله كلبى حمله ببرند.
دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد الله كلبى مى رساند و فرياد مى زند: "فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم".
اى زنان دنيا! بياييد وفادارى را از اين خانم ياد بگيريد! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان كنار او مى ماند.
امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبدالله دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد.
همسر عبدالله به خيمه باز مى گردد، امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم.
عبد الله كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.
زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد الله كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد. خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند; "بهشت گوارايت باشد". اشك از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند.
اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد، امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند.
غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد.
خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعه من، تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ كاش، همه زنان مسلمان نيز، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند. هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.
عبد الله كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.
بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره گر باش.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدسوم
دشمن قصد جان امام را كرده است. اين بار دشمن مى خواهد از سمت چپ حمله كند.
ياران امام راه را بر آنها مى بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشير مى زند و قلب دشمن را مى شكافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. اين پيرمرد هشتاد ساله، چنين رَجَز مى خواند: "من شير قبيله بنى اَسَد هستم".
آرى! همه اهل كوفه مسلم بن عَوْسجه را مى شناسند. او در ركاب پيامبر شمشير زده است و همه مردم او را به عنوان يار پيامبر مى شناسند.
لشكر كوفه تصميم به كشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوى او هجوم مى آورند. او دوازده نفر را به خاك سياه مى نشاند. لشكر او را محاصره مى كنند. گرد و غبار به آسمان مى رود و من چيز ديگرى نمى بينم. بايد صبر كنم تا گرد و غبار فروكش كند.
امام حسين(ع) و ياران به كمك مسلم بن عوسجه مى شتابند. همه وارد اين گرد و غبار مى شوند، هيچ چيز پيدا نيست. پس از لحظاتى، وسط ميدان را مى بينم كه بزرگ مردى بر روى خاك آرميده، در حالى كه صورت نورانيش از خون رنگين شده است و امام همراه حبيب بن مظاهر كنار او نشسته اند.
مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مى كند. سر او اكنون در سينه امام است.
قطره هاى اشك، گونه امام را مى نوازد. سر به سوى آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد.
حبيب بن مظاهر جلو مى آيد. او مى داند كه اين رفيق قديمى به زودى او را ترك خواهد كرد. براى همين به او مى گويد: "آيا وصيتّى دارى تا آن را انجام دهم؟"
مسلم بن عوسجه مى خندد. او ديگر توان حركت ندارد، امّا گويى وصيّتى دارد. پس آخرين نيرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مى كند و به سوى امام حسين()اشاره مى كند: "اى حبيب! وصيّت من اين است كه نگذارى اين آقا، غريب و بى ياور بماند".
اشك در چشمان حبيب حلقه مى زند و مى گويد: "به خداى كعبه قسم مى خورم كه جانم را فدايش كنم".
چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مى شود و در آغوشِ امام جان مى دهد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهارم
همسفرم! آيا عابِس را مى شناسى؟
عابس نامه رسان مسلم بن عقيل بود. مسلم او را به مكّه فرستاد تا نامه مهمى را به امام حسين(ع) برساند.
كسانى كه به امام حسين(ع) نامه نوشتند شمشير در دست دارند و به خونش تشنه شده اند. عابِس نيز همچون ديگر دلاوران طاقت اين همه نامردى و نيرنگ را ندارد. خدمت امام مى رسد: "مولاى من! در روى اين زمين هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چيزى عزيزتر از جان مى داشتم آن را فدايت مى كردم".
امام نگاهى به او مى اندازد. آرى! خدا چه ياران با وفايى به حسين داده است! عابِس، اجازه ميدان مى گيرد و مى خواهد حركت كند. پس با نگاهى ديگر به محبوب خود از اوخداحافظى مى كند.
عابِس، شمشير به دست وارد ميدان مى شود و خشمگين و بى پروا به سوى دشمن مى تازد. رَبيع كسى است كه در يكى از جنگ ها هم رزم او بوده است، امّا اكنون به خاطر مال دنيا در سپاه كوفه است.
او فرياد مى زند: "اى مردم! اين عابس است كه به ميدان آمده، من او را مى شناسم. اين شير شيران است. به نبرد او نرويد كه به خدا قسم هر كس مقابل او بايستد كشته خواهد شد".
عابس در وسط ميدان ايستاده است و مبارز مى طلبد: "آيا يك مرد در ميان شما نيست كه به جنگ من بيايد؟". هيچ كس جواب نمى دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است. عمرسعد عصبانى است. چرا يك نفر جواب نمى دهد؟ همه مى ترسند، شير شيران به ميدان آمده است. باز اين صدا در دشت كربلا مى پيچد: "آيا يك نفر هست كه با من مبارزه كند؟".
عمرسعد اين صحنه را مى بيند كه چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سايه افكنده است. او به هر كسى كه دستور مى دهد به ميدان برود، كسى قبول نمى كند. پس با عصبانيت فرياد برمى آورد: "او را سنگ باران كنيد".
سنگ از هر طرف مى بارد، امّا هيچ مبارزى به ميدان نمى آيد.
نامردها! چرا سنگ مى زنيد. مگر شما براى جنگ نيامده ايد، پس چرا به ميدان نمى آييد؟ آرى! شما حقير هستيد و بايد حقيرتر بشويد.
نگاه كن! حماسه اى در حال شكل گيرى است.
عابس لباس رزم از بدن بيرون مى آورد و به گوشه اى پرتاب مى كند و فرياد مى زند: "اكنون به جنگم بياييد!".
همه از كار عابس متعجّب مى شوند و عابس به سوى سپاه كوفه حمله مى برد.
به هر سو كه هجوم مى برد، همه فرار مى كنند. عدّه زيادى را به خاك سياه مى نشاند.
دشمن فرياد مى زند: "محاصره اش كنيد، تير بارانش كنيد". و به يكباره باران تير و سنگ شروع به باريدن مى كند و حلقه محاصره تنگ تر مى شود.
او همه تيرها را به جان و دل مى خرد. از سر تا پاى او خون مى چكد. اكنون او با پيكرى خونين در آغوش فرشتگان است!
آرى! او به آرزويش كه شهادت است، مى رسد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدپنجم
او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفارى كه بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسين(ع) بوده است.
او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سياه مى باشد. امام كه دايماً اطراف اردوگاه را بررسى مى كند، اين بار كنار ميدان ايستاده است. جَوْن جلو مى آيد و مى گويد:
ــ مولاى من، آيا اجازه مى دهيد به ميدان بروم. مى خواهم جانم را فداى شما كنم.
ــ اى جَوْن! خدا پاداش خيرت دهد. تو با ما آمدى، رنج اين سفر را پذيرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى هاى زيادى نيز، كشيدى، امّا اكنون به تو رخصت بازگشت مى دهم. تو مى توانى بروى.
اشك در چشم جَون حلقه مى زند. شانه هايش مى لرزد و با صدايى لرزان مى گويد: "آقا، عزيز پيامبر، در شادى ها با شما بودم و اكنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!".
امام شانه هاى او را مى نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازه ميدان به او مى دهد.
جَوْن رو به امام مى كند و مى گويد: "آقا، دعا كن پس از شهادت، سپيدرو و خوشبو شوم".
نمى دانم چه شده است كه جَون اين خواسته را از امام طلب مى كند، امّا هر چه هست اين تنها خواسته اوست.
جَون به ميدان مى رود. شمشير مى زند و چنين مى خواند: "به زودى مى بينيد كه غلامِ سياهِ حسين، چگونه مى جنگد و از فرزند پيامبر دفاع مى كند".
دستور مى رسد تا او را محاصره كنند. سپاه كوفه به پيش مى تازد و او شمشير مى زند.
گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاك افتاده است. آخرين لحظه هاى عمر اوست. چشم هاى خود را بر هم مى نهد. او به ياد دارد كه امام حسين(ع) بالاى سر شهدا مى رفت. با خود مى گويد آيا آقايم به بالين من نيز، خواهد آمد؟ نه، من لايق نيستم. من تنها غلامى سياه هستم. حسين به بالين كسانى مى رود كه از بزرگان و عزيزان هستند. منِ سياه كجا و آنها كجا!
ناگهان صدايى آشنا مى شنود. دستى مهربان سر او را از زمين بلند مى كند. خداى من، اين دست مهربان كيست كه سر مرا به سينه گرفته است؟ بوى مولايم به مشامم مى رسد. يعنى مولايم آمده است؟!
جَون با زحمت چشمانش را باز مى كند و مولايش حسين را مى بيند. خداى من! چه مى بينم؟ مولايم حسين آمده است.
او مات و مبهوت است. مى خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشيند، امّا نمى تواند. مى خواهد سخن بگويد، امّا نمى تواند. با چشم با مولايش سخن مى گويد. بعد از لحظاتى چشم فرو مى بندد و روحش پر مى كشد.
امام در اين جا به ياد خواسته او مى افتد. براى همين، دست به دعا برمى دارد: "بار خدايا! رويش را سفيد، بويش را خوش و با خوبان محشورش نما".
آرى! خداوند دعاى امام حسين(ع) را مستجاب مى كند و پس از چند روز وقتى بنى اسد براى دفن كردن شهدا به كربلا مى آيند، بدن او را مى يابند در حالى كه خوشبوتر از همه گل هاست.
او در بهشت، همنشين امام خواهد بود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدششم
اكنون نوبت بُرَيْر است تا جان خود را فداى امامش كند.
برير معلّم قرآن كوفه است. او با آنكه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نيز، با اجازه امام به سوى ميدان مى شتابد: "من بُرَير هستم و همانند شيرى شجاع به سوى شما مى آيم و از هيچ كس نمى ترسم".
او مبارز مى طلبد، چه كسى مى خواهد به جنگ او برود؟
در سپاه كوفه خبر مى پيچد كه معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز مى طلبد.
شرم در چهره آنها نشسته است. آيا به جنگ استاد خود برويم؟
صداى بُرَير در ميدان طنين انداخته است. عمرسعد فرياد مى زند: "چرا كسى به جنگ او نمى رود؟ چرا همه ايستاده اند؟". به ناچار يكى از سربازان خود به نام يزيد بن مَعْقِل را به جنگ بُرَيرمى فرستد.
ــ اى بُرَير! تو همواره از علىّ بن ابى طالب دفاع مى كردى؟
ــ آرى! اكنون هم بر همان عقيده ام.
ــ راه تو، راه باطل و راه شيطان است.
ــ آيا حاضرى داورى را به خدا بسپاريم و با هم مبارزه كنيم و از خدا بخواهيم هر كس كه گمراه است كشته و هر كس كه راستگو است پيروز شود؟
ــ آرى! من آماده ام.
سكوتى عجيب بر كربلا حكم فرماست. چشم ها گاه به بُرَير نگاه مى كند و گاه به يزيد بن معقل.
بُرَير دست به سوى آسمان برمى دارد و دعا مى كند كه فرد گمراه كشته شود.
سپاه كوفه آرزو مى كنند كه يزيد بن معقل پيروز شود. عمرسعد دستور مى دهد تا همه لشكر براى يزيد بن معقل دعا كنند. آنها به اين فكر مى كنند كه اگر بُرَير شكست بخورد، بر حقّ بودن سپاه كوفه بر همه آشكار خواهد شد. به راستى، نتيجه چه خواهد شد؟ آيا بُرَير مى تواند حريف خود را شكست دهد؟ آرى! در واقع، اين بُرَير است كه يزيد بن معقل را به جهنم مى فرستد. صداى "الله اكبر" در لشكر حقّ، بلند است.
بدين ترتيب، بر همه معلوم شد كه راه بُرَير حق است. عمرسعد بسيار عصبانى است. گروهى را براى جنگ مى فرستد. جنگ بالا مى گيرد. بدن بُرَير زخم هاى بسيارى برمى دارد. در اين گيرودار، مردى به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله مى كند و نيزه خود را بر كمر بُرَير فرو مى آورد. برير روى زمين مى افتد. (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ).
روح بلند بُرَير نيز، به سوى آسمان پر مى كشد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهفتم
اكنون ديگر وقت آن است كه حكايت سقّاى كربلا را برايت روايت كنم.
او علمدار و جوانمرد سى و پنج ساله كربلا بود. آيا مى دانى كه چرا او را سقّاى كربلا ناميده اند؟
از روز هفتم كه آب را بر امام حسين(ع) و يارانش بستند، او بارها و بارها همراه ديگر ياران، به سوى فرات حملهور مى شد تا براى خيمه ها، آب بياورد.
البته تو خود مى دانى كه دشمن، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور كرده است تا نگذارند كسى آب ببرد، امّا عبّاس و همراهانش هر بار كه به سوى فرات مى رفتند، با دست پر، باز مى گشتند.
آرى! تا فرزندان اُم ّالبَنين زنده اند، در خيمه ها، مقدارى آب پيدا مى شود.
در روايت ها آمده است كه پس از شهادت حضرت زهرا((س))، حضرت على(ع) به برادرش عقيل فرمود: "همسرى براى من پيدا كن كه از شجاع ترين طايفه عرب باشد". عقيل نيز، اُمّ البنين را معرّفى كرد. او از طايفه اى بود كه شجاعت و مردانگى آنها زبانزد روزگار بود. اكنون چهار پسر اُم ّالبَنين عبّاس، جعفر، عثمان و عبدالله در كربلا هستند.
فرزندان اُمّ البنين تصميم گرفته اند كه بار ديگر براى آوردن آب به سوى فرات بروند.
دشمن از هر طرف در كمين آنها بود. آنها بايد از ميان چهار هزار سرباز مى گذشتند. خبر به آنها مى رسد كه آب در خيمه ها تمام شده است و تشنگى بيداد مى كند.
اين بار، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوى فرات حركت مى كند، زيرا يارانى كه پيش از اين او را همراهى مى كردند، اكنون به بهشت سفر كرده اند. آنها تصميم خود را گرفته اند. اين كار، دل شير مى خواهد. چهار نفر مى خواهند به جنگ چهار هزار نفر بروند.
حماسه اى شكل مى گيرد. پسران حيدر كرّار مى آيند! آنها لشكر چهار هزار نفرى را مى شكافند و خود را به آب مى رسانند.
عبّاس مشك را پر از آب مى كند و بر دوش مى گيرد و همراه برادران خود به سوى خيمه ها حركت مى كند، امّا آنها هنوز لب تشنه هستند.
مسلماً راه برگشت بسيار سخت تر از راه آمدن است. اين جا بايد مواظب باشى تا تيرى به مشك اصابت نكند.
مشك بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه، دور آن مى چرخند. آنها جان خود را سپر اين مشك مى كنند تا مشك سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خيمه ها، منتظر اين آب هستند. آيا اين مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ صداى "آب، آب" بچّه ها هنوز در گوش پسران اُمّ البنين است.
آنها تيرها را به جان مى خرند و به سوى خيمه ها مى آيند. نمى توانم اوج حماسه را برايت به تصوير بكشم. عبّاس مشك بر دوش دارد و اشك در چشم!
او وقتى از فرات بالا آمد، سه برادرش همراه او بودند. تا اينكه دشمن شروع به تيرباران كرد و جعفر روى زمين افتاد. در واقع، او همه تيرها را به جان خريد. عبّاس مى خواهد بايستد و برادر را در آغوش كشد، امّا فرصتى نمانده است. جعفر با گوشه چشم، به او اشاره مى كند كه اى عباس برو، بايد مشك را به خيمه ها برسانى.
آيا مشك به سلامت به خيمه ها خواهد رسيد؟ اشك در چشمان عبّاس حلقه زده است. آنها به راه خود ادامه مى دهند. كمى جلوتر، برادر ديگر بر زمين مى افتد.
عبّاس و ديگر برادرش به سوى خيمه ها مى روند. ديگر راهى تا خيمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر ديگر هم روى زمين مى غلتد.
همه كودكان چشم انتظارند. آنها فرياد مى زنند: "عمو آمد، سقّاى كربلا آمد"، امّا چرا او تنهاى تنها مى آيد؟
عزيزانم! بياشاميد، كه من سه برادر را براى اين آب از دست داده ام.
آيا عبّاس باز هم براى آوردن آب به سوى فرات خواهد رفت؟! اكنون نزديك ظهر است و گرماى آفتاب بيداد مى كند. اين همه زن و بچّه و يك مشك آب و آفتاب گرم كربلا!
ساعتى ديگر، باز صداى "آب، آب" كودكان در صحرا مى پيچد.
عبّاس بايد چه كند؟
او كه ديگر سه برادر ندارد. آنها پر كشيدند و رفتند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدهشتم
تو اَسْلَم غلامِ امام حسين(ع) هستى.
تو از نژاد تُركى و افتخارت اين است كه خدمتگذار امام حسين(ع) هستى! همراه امام از مدينه تا كربلا آمده اى و اكنون مى خواهى جان خود را فداى ايشان كنى.
دست خود را به سينه مى گذارى و به رسم ادب مى ايستى و اجازه ميدان مى خواهى. در نگاهت يك دنيا التماس است. با خود مى گويى: "آيا مولايم به من اجازه مى دهد؟".
امام نگاهى به تو مى كند. مى داند شوق رفتن دارى... و سرانجام به سوى ميدان مى روى و فرياد مى زنى: "أميرى حسيـنٌ ونِعـمَ الأميـرِ"; "امير من، حسين است و او بهترين اميرهاست".
هيچ كس به زيبايى تو رَجَز نخوانده است. صدايت همه كوفيان را به فكر مى اندازد. به راستى، آيا رهبرى بهتر از حسين هم پيدا مى شود؟
اى كوفيان، شما رهبرى يزيد را قبول كرده ايد، امّا بدانيد كه در واقع در دنيا و آخرت ضرر كرديد، چراكه نه دنيا را داريد و نه آخرت را. ولى آقاى من حسين است. او در دنيا و آخرت به من آرامش و سعادت مى دهد.
تو مى غرّى و شمشير مى زنى و همه از مقابل تو فرار مى كنند. دشمن تاب شنيدن صداى تو را ندارد. محاصره ات مى كنند و بر سر و رويت تير و سنگ مى ريزند.
تو را مى بينم كه پس از لحظاتى روى خاك گرم كربلا افتاده اى. هنوز نيمه جانى دارى. به سوى خيمه ها نگاه مى كنى و چشم فرو مى بندى. گويى آرزويى در دل دارى كه از گفتنش شرم مى كنى. آيا مى شود مولايم حسين، كنار من هم بيايد؟
صداى شيهه اسبى به گوش مى رسد. خدايا! اين كيست كه به سوى من مى آيد؟ لحظه اى بى هوش مى شوى و سپس چشم باز مى كنى و مولاى خود را مى بينى!
خدايا، خواب مى بينم يا بيدارم؟ اين مولايم حسين(ع) است كه سرم را به سينه گرفته است. اى تاريخ! بزرگوارى حسين(ع) را ببين. امام، صورت خود را به صورت تو مى گذارد!
و تو باور نمى كنى! خدايا! اين صورت مولايم است كه بر روى صورتم احساس مى كنم.
خيلى زود به آرزويت رسيدى و بهشت را لمس كردى! لبخند شادى و رضايت بر چهره ات مى نشيند. آخرين جمله زندگى ات را نيز، مى گويى: "چه كسى همانند من است كه پسر پيامبر صورت به صورتش نهاده باشد".
به راستى، چه سعادتى بالاتر از اينكه آفتاب، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشيانه جان پر مى كشد و به سوى آسمان ها پرواز مى كند.
امام بين غلام و پسرش فرق نمى گذارد و فقط در دو جا چنين مى كند. يكبار زمانى كه به بالين على اكبر مى آيد و صورت به صورت ميوه دلش مى گذارد و اين جا هم كه صورت به صورت غلامِ تُرك خود مى نهد و در واقع امام به ما مى آموزد كه بهترين مردم با تقواترين آنهاست.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصدنهم
جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين(ع) كردند، امّا اكنون نوبت او است.
بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟ او اَنس بن حارث است. همان كه سال ها پيش در ركاب پيامبر شمشير مى زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر چقدر حسينش را مى بوسيد و مى بوييد.
نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى آيد.
سلام مى كند و جواب مى شنود و اجازه ميدان مى خواهد. امام به او مى فرمايد: "اى شيخ! خدا از تو قبول كند". او لبخندى مى زند و به سوى ميدان حركت مى كند.
كوفيان همه او را مى شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر احترام خاصى قايل اند، امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى تازد.
در مقابل سپاه مى ايستد و به مردم كوفه مى گويد: "آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى طالب پيرو خدا هستند و بنى اُميّه پيرو شيطان".
آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على(ع)، پرده برمى دارد. تنها كسى كه نام حضرت على(ع) را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است.
او روزهايى را به ياد مى آورد كه در ركاب حضرت على(ع) در صفيّن و نهروان، شمشير مى زد. اكنون على گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى زند و كافران را به قتل مى رساند.
اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#هفتشهرعشق
#یازدههمینمسابقه
#صفحهصددهم
خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين(ع) جان فشانى كند؟
نگاه كن! وَهَب از دور مى آيد. آيا او را مى شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلامى آمديم امام حسين(ع) كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است.
او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده اند و براى آخرين بار او را نگاه مى كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين انداخته است: "به زودى ضربه هاى شمشير مرا مى بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى زنم".
او مى رزمد و مى جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى بيند و اشك شوق مى ريزد.
او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مى زند.
نگاه وهب به مادر مى افتد و به سرعت به سوى خيمه ها برمى گردد. نگاهى به مادر مى كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى آيى!
وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ريزد. در اين جنگ، زخم هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:
ــ مادر، آيا از من راضى هستى؟
ــ نه.
همه تعجّب مى كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست! مادر به صورت وهب خيره مى شود و مى گويد: "پسرم، وقتى از تو راضى مى شوم كه تو در راه حسين كشته شوى".
آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است.
آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى فرستد.
همسر وهب جلو مى آيد: "وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!". وهب در ميان دو عشق گرفتار مى شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين(ع).
وهب بايد چه كند؟ آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى داند.
صداى مادر، او را به خود مى آورد: "عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر از تو شفاعت كند".
وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى گردد. او مى جنگد و پيش مى رود. دست راست او قطع مى شود، شمشير به دست چپ مى گيرد و به جنگ ادامه مى دهد.
دست چپ او هم قطع مى شود. اكنون ديگر نمى تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى كنند و نزد عمرسعد مى برند. عمرسعد به او مى گويد: "وهب،آن شجاعت تو كجا رفت؟" و آن گاه دستور مى دهد تا گردن وهب را بزنند.
سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمردستور مى دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.
مادر وهب نگاه مى كند و سرِ فرزندش را مى بيند. او سرِ پسر خود را برمى دارد و مى بوسد و مى بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.
نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى دارد و به سوى دشمن مى دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى رود و دو نفر را از پاى در مى آورد. همه مات و مبهوت اند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟
اين جاست كه امام حسين(ع) مى فرمايد: "اى مادر وهب، به خيمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است".
او به خيمه برمى گردد. امام به او روى مى كند و مى فرمايد: "تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود".
و چه وعده اى از اين بالاتر و بهتر!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef