#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی
#پارت20
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره
رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم،
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم. نمیدونم چرا ولی صدای سید
تو گوشم اومد… تنم یه لحظه
بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر
از تو ذهنم رد شد. نمیدونم
چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه
احسانه…!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش
گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق
حرفاتونو بزنین. با بی میلی بلند
شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم…شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه…شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید.
-حرفات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا
دختر خانم ها میپرسن و آقا
پسر باید جواب بده
-خوب این چیزها رو بلدینا… معلومه تجربه هم دارین
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه، به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
و چند دقیقه دیگه سکوت
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میذاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام
نظری درباره پوششت بدما،
چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد
ازدواج فقط به خودت مربوطه و
باید خودت انتخاب کنی.
از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم، تو
ذهنم میگفتم الان اگه سید
جای این نشسته بود چی میشد. یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم
و ایشون از خلقت کائنات تا
دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد و اخر سر گفتم:
-اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
-بفرمایین… اختیار ما هم دست شماست خانم
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش! وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان
سریع گفت: وایییی چه قدر
به هم میان..ماشا الله…ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارم من
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه… باید فک
کنن
مادر احسانم گفت : آره خانم… ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو، عیبی نداره.
پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم: لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نذارید!
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی
ماشینشون چیه؟! میدونی
پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که
بیناینهمهنوکربهفکرمنمباش؛ منیکهجزتوازهمهعجیبخستهشدم💔(:
جامانده....💔
همہرفتندومنازهجرٺوهقهقڪردم
بخداحضرٺاربـٰابزغمدقڪردم
ڪاشهمرٰاهٺمـٰامرفقامۍرفتم
پـٰابرهنہزِنجفٺاڪربلـٰامۍرفتم..!🚶🏿♂
دِلمَگَرچیست
ڪِھتٰآمَرضِعَدَمتَنگشَوَد.💔.
『مَریضِ؏ـِشقرانَبُوددَوايۍغِیرِجـٰاندادَن
مَگَروصلِتوسـٰازَدچـٰارِه،دَرداِنتظـٰارَمرا...』
دستمنمیرسدبہتماشاۍکربلا...
باگریہروۍعکسحرم
دستمیکشم:)💔
شده حسرت برامون . .
یه نمازِ زیارت !"
یه شبِ جمعه آقا . .
یه دعا زیرِ قبـّه ت (:💔