#امام_زمان
سهشنبههادلمنمیلجمکراندارد.. :)💚!
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سہشنبہهایجمڪرانی
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › #رمان_دو_مدافع🕊 #پارت_35 باید وارث خوبی باشم... من
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_36
من_ میدونم میدونم...
لحظه ای نگاهم به نگاه مامان گره خورد.
آن اخم های درهمش مطمئناً نشانه رضایت نبود!
مامان_ میخوای بری مشهد؟
سکوت کردم.
مامان_ مطمئنی من و پدرت اجازه میدیم؟
آه بالا آمده تا گلویم را با یک نفس عمیق پایین فرستادم و به ریحانه که از آن طرف خط شاهد ماجرا بود گفتم:
من_ بعدا بهت زنگ میزنم ریحان.
و قطع کردم.
من_ الان اگه می گفتم می خوام با ارغوان و نیلوفر یه ماه برم ترکیه ام و چیزی نمی گفتی حالا که اسم مشهد ریحانه با این بحث ها اومد شدی مخالف سرسختم؟؟
و بلند شدم و به اتاقم برگشتم.
سرم که در بالش نرم خنکم فرو رفت، هق هق های بی صدایم شروع شد...
"خدا؟ میبینی چیکار میکنه؟ فکر می کنه اگه محدودم کنه من از تو و حجابم دست میکشم... اشتباه میکنه. اتفاقاً این محدود کردناش منو بیشتر به تو نزدیک میکنه. من حتی اگه از مادر و خواهرمم دل بکنم دیگه بیخیال تو و حجابم نمیشم. این حجاب من ابدیه. من قول دادم مدافع حجابم باشم. و مدافع حجابم میمونم"
سرم را که از روی بالشت برداشتم، لحظه از دیدن فربد که دقیقا روبه روی تختم به دیوار تکیه زده و خیره نگاهم میکنه هول شدم و جیغ خفیفی کشیدم.
سریع صاف یر جایم نشستم و تونیک بلندم را پایین کشیدم.
من_ بی اجازه اومدی تو ؟
فربد_ بهار من از اول تا آخر یه ماه رفتم واسه یه ماموریت کاری و زود برگشتم.
یعنی یه ما حواسم بهت نبود باید همه چیو به هم می ریختی؟ این چه سرو ریخیه ؟ این عقایدیه مخالف خانواده ات شدی؟
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_37
من_ فربد این تازه اولشه. متن تابستون میخوایم بریم راهیان نور و شلمچه و...
فربد_ مگه چی داره راهیاننور جز چند تا تپه خاک و چند تا بیابون؟!! اصلا اونجا به کنار ،مشهد مگه چی داره که چشمات به خاطرش خیس شدن؟!!
نفس عمیق کشیدم و خیره شدم به زنجیره ساده و نقرهای رنگ دور گردن فربد.
این زنجیر شاید برای خیلی از دختر ها جذابیت داشت اما این جذاب تر بود یا آن انگشتر عقیق و آن تسبیح یاقوتی؟
من_ فربد میدونی مشکل ما چیه؟ اینه که درک نکردیم! فربد تو درک نکردی.
درک نکردی به قول تو همون چند تا تپه خاکو. همون خاکا میدونی شاهد چه روز هایی بودن؟
شاهد از دست رفتن چند تا شهید و چند تا کاغذ وصیت نامه غرق تو خون بودن؟
میدونی هنوزم توی اون خاکا پلاک شهدای گمنام پیدا میشه؟ برباد یکم فکر کنی تو ام میرسی به عقاید من. مشهد چی داره؟ چی بزرگ تر از امام رضا میخوای؟
نگاهم که به صورتش خورد، موج خونثی نگاهش دقیقا بی خاصیت بودن تمام حرف هایم را به من القا کرد...
سرم را پایین انداختم و آرامتر از قبل گفتم:
من_ فربد همیشه مثل یه برادر پشتم بودی. الانم نمیذارم تفاوت عقیده هامون
ما رواز هم دور کنه. داداش میشه راضیشون کنی برم؟؟
تکیه اش را از دیوار برداشت.
یک دور پسر عموی دلسوزم را دوره کردم...
آن قد بلند قامت رشید، هیکل ورزشکاری بی نظیر که حاصل سالها سعی و تلاشش بود، صورت کشیده و آن فک و چانه خاص که اولین عامل آن همه جذابیت بود، لب های باریک و مردانه و ته ریش یکدست قهوه ای تیره ای که همیشه چانه اش را می پوشاند، بینی شکسته ای که به نظرم اگر عمل می شد تمام جذابیت صورتش را به فنا می برد و چشم های کشیده ی قهوه ای تیره ابروهای پرپشت و موهایی که همیشه مدلشان مد روز بود و ان رگه های خاص طلایی بینشان...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_38
لحظه آن چهره ساده و آرام سید جلوی چشمم نقش بست...
تضاد خواص ته ریش کوتاه، چشم های مشکی با آن موهای لختش با پوست سفیدش...
بینی استخوانی و خوش فرمش و قد بلند و آن هیکل چهار شانهاش و ان تیپ ساده...
علی خیلی خاص تر بود...
فربد قادر بود هر دختری را جذب کند اما برای من هیچ وقت بیشتر از یک پسر عمو و گاهی هم یک برادر نبود...
همیشه فکر میکردم حسمان متقابل است و من هم برای او بیشتر از یک دختر عمو و یک خواهر نیستم اما جدیداً این اخلاق های ضد نقیض و این حرف های بودارش کمی متقابل بودن این حس را از طرف فربد زیر سوال می برد و من هیچ وقت این موضوع را جدی نگرفتم...
صدای کوبیده شدن در اتاق که به گوشم رسید سرم را بالا بردم و خیره شدم به در بسته.
یعنی فربد می توانست راضیشان کند؟؟
***
امروز همه چیز کمی عجیب بود!!
علی و ریحانه صبح اصرار داشتند که حتماً بروم خانه زهرا!
قرار بود ریحان هم بیاید اما نیامد!
فکرم مشغول رفتارهای مشکوک امروز علی و ریحان بود که با قرار گرفتن سینی حاوی فنجان چای جلوی صورتم لبخندی کوچک زدم و برای خودم چای برداشتم.
زهرا روی کاناپه روبرویی ام نشست و دیس شیرینی های شکلاتی و خوشمزه اش را به طرفم هل داد.
زهرا_ نیلوفر دیر کرده!
من_ تو نمیشناسیش؟ تا لباسهای سها رو تنش کنه اون موهای نداشته بچه رو خرگوشی ببنده و گیره و سنجاق بهشون آویزون کنه و خودش اماده بشه سه ساعت طول میکشه.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_39
زهرا_ ولی فکر کنم که الاناست که برسه.
من_ زهرا روحان نیومد؟
زهرا_میاد عزیزم. گفت براش یه کاری پیش اومده یکم دیرتر میاد.
و کمی از چای داخل فنجانش نوشید.
صدای جیغ های ایلیا و کیان که بلند شد دوتایی مثل جن زده ها بلند شدیم و رفتیم اتاق کیان.
نمیدانم چطوری رفته بودن روی تخت کوتاه کیان و حالا هر دو می ترسیدند که بیاید پایین و کوتاه سر داده بودند تا ما به دادشان برسیم...
حالا در این اوضاع ما نمیدانستیم بخندیم یا اخم کنیم تا روی این دو وروجک پرو باز نشود.
اخم های زهرا را که دیدم منم اخم کردم.
هر دو را از روی تخت پایین آوردیم و خواستیم مواخذه را شروع کنیم که مثل همیشه فرشته نجات محترم، نیلوفر رسید.
وقتی سها کنار بچه ها بود خیالم راحت بود.
با اینکه از هر دویشان کوچکتر بود اما اگر حس می کرد ایلیا و کیان کاری غیر بازی میکنند فوری می آمد و به من گزارش میداد.
نیلو مثل همیشه گرم کننده جمع بود...
شروع کرد به حرف زدن و ما را هم مشغول کرد تا ریحانه امد.
احوال پرسی ها که تمام شده ریحانه گفت:
ریحانه_ بهار ، علی پایین منتظرته. مثل اینکه گفت باید برید جایی.
من_ خوب زنگ میزدی زودتر اطلاع میدادی من ایلیا رو حاضر کنم دیگه!
ریحانه_نه باید بدون ایلیا برین .من حواسم به الی جونم هست تو بدو لباس بپوش خب؟
زیر لب "مشکوک میزنی" ارومی تحویلش دادم مانتو چادرم را از روی دسته مبل برداشتم و حاضر شدم .
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_40
برای بار هزارم سفارش کردم که مراقب به ایلیا باشد و بالاخره از خانه شان بیرون آمدم.
علی دم در منتظر بود و اثری هم از ماشین نبود.
من_علی؟
با شنیدن صدایم برگشت سمتم.
علی_ سلام بانو!
من_ سلام آقا .چرا پیاده اومدی؟
علی_ حال رانندگیو نداشتم .بریم؟
هم قدم شدیم و با هم راه افتادیم سمت خیابان همت.
من_ چرا میریم سمت همت؟!! اصلا علی کجا داریم میریم؟
علی_ خانومم یکم دندون رو جیگر بذار ه می فهمه.
دیگر حرفی نزدم تا رسیدیم به ورودی کوچه ای بزرگ که تا به حال ندیده بودمش!
من_ علی میشه بگی کجاییم؟
علی_ میشه چشمتو ببندم؟
و روسری خوش رنگ و نوا آشنایی از جیبش بیرون کشید و آن را روی چشمم گذاشت.
دستانم را که گرفت آرام شدم...
چشم میخواستم چیکار وقتی دست های راهنمای مردم. علی همراهم بود؟!
شانه به شانه اش تا مسیری نامعلوم رفتم.
با شنیدن صدای در فلزی کنجکاو شدم ببینم کجاییم.
وقتی در را رد کردیم صدای پا روی سطح زمین مثل صدای کفش روی پارکت بود.
علی_خب. همین جا وایسا حالا.
ایستادم و خواستم سیل سوالاتم را بر سر علی نازل کنم که با برداشته شدن پارچه از روی چشمم ساکت شدم.
چشمم که باز شد لحظه شوک شدم...
مثل کر و لال ها با اشاره به همه جا را نشان علی میدادم و علی با لبخند نگاهم می کرد...
و بالاخره صدایم در آمد...
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
بعد از نماز عشاء تا صبح زمان داریم که برای
(شهید سجاد امیری) و (شهید محمد قنبری)
نماز شب اول قبر بخونیم .
( سجاد فرزند آقابابا )
و چون نام پدر شهید قنبری رونمیدونیم ،
بعد از نماز میگیم :
( اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآل مُحَمَّدٍ وَابْعَثْ ثَوابَها إِلى قَبْرِ عبدالله بن عبدالله )
یعنی ثواب نماز برسه به روح بندهخدا فرزند بندهخدا
اجرتون با خود شهدا ان شاءالله
✾💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَجبہحقزینبڪبࢪے...』
کسانی منتظر فرج هستند،کهبرایخداودر راهِخدا
منتظرِآنحضرتباشند؛
نهبرایبرآوردنحاجاتشخصیِخود.
📚 درمحضربھجت، ج۲، ص۱۸۷
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#امام_زمان
کجـایۍ؟!
کہهیچچیـز
قشنگترازتماشاے"تـو"نیست✨
#الســلامعلیــکیـاصاحــبالزمـــــان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شدشد، نشدزنگمیزنم 1640... :)❤️🩹🚶🏽♂️
#اللهم_الرزقنا_حرم
#دلتنگه_دلتنگ...