eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
924 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
179 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 قسـٰم‌بہ‌عشـٖق‌ڪہ‌نامش‌همیشہ‌پابرجاست نرفتہ‌قآسم‌مـا،اۅهنوزهم‌اینجاست! ...💚 ------- ❥︎᯽❥︎ ------ 『 @hejaaaab 』 ------- ❥︎᯽❥︎ ------
🥀 چـرا فکـر میڪنـے بےحجابے آزادۍ ست ؟ ایـن رو فرامــوش نڪن ؛ بےحجابے هرگــز آزادۍ نیـست...🚫 چیزۍ ڪہ آزاداسـت، تماشا ڪردن تـوسـت 😕 از جنـس همـان تماشـاهایے ڪہ رویــش مےنویسنـد : [ بازدیـــد براۍ عُمــوم " آزاد " اسـت ]😑 ------- ❥︎᯽❥︎ ------ 『 @hejaaaab 』 ------- ❥︎᯽❥︎ ------
💥 ⭐️ میتونی بشماری ببینی‌ چند‌ تا چفیه‌ خونی شد 💔 تا‌ تو‌ خاکی ‌نشه؟ 😭 اگه‌ میتونی بسم ‌الله ✋🏻 بشمار! ------- ❥︎᯽❥︎ ------ 『 @hejaaaab 』 ------- ❥︎᯽❥︎ ------
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 _______________ واای خداای من امیررر حسین،، از دو سال پیش الان دیدمش چقدر تغییر.. چقدر بزرگ شده.. آرمان با صدای بلند داد زد و گفت.. نرگس خجالتش میشه بیاد داخل... چادرمو سر کردمو رفتم داخل.. وقتی منو دیدن هر دوشون بلند شدن .. امیر حسین:نرگس چقدر بزرگ شدی.. +سلام شما هم خیلی تغییر کردی.. مامانم ازم خواست که بیشنم پیششون. +باشه مامان جان لباسام عوض کنم اومدم.. اصلا حوصلشون نداشتم فکر میکردم منو فراموش کرده.. اما نه اصلا اینطور نیس خدایاااا😔خودت که میدونی.......پس هر چی صلاحه 😭 یادمه دوسال پیش وقتی اومد خاستگاریم بابام بهش گفت باید بری خدمت بعد.. فکر میکردم دیگه تموم شده همچی اما... .... لباسامو عوض کردم.. چادر رنگیمو پوشیدم.. رفتم پیششون.. _نرگس جان مگه ما کی هستیم چادر پوشیدی +نه زن عمو جان من با چادر خیلی راحت ترم... امیر حسین :گل نرگس قشنگه؟؟ +گل نرگس؟؟ -میدونستم گل نرگس دوست داری برا همین گرفتم.. +ممنون. _خب نرگس خانم امیر ما هم که از خدمت اومد.کی انشالله برای خاستگاری مزاحم شیم؟ 😇 +هر وقت خدا بخواد.. _فاطمه جان شما یه وقت رو مشخص کنید. -حالا انشاالله شب علی اقا امیر علی میان باهاشون صحبت میکنم بهتون حتما خبر میدم.. _اگه بزارین برن باهم یه صحبت کوچک داشته باشن.. دفعه بعد ما فقط برای خاستگاری بیاییم... آرمان:الان زن عمو؟ _اره بهترین موقع آرمان:زن عمو خیلی زود نیست؟ _هرچی زود تر بهتر... آرمان:درسته که هر چی زود تر بهتر اما خب باید حداقل یه روز دو روز فکر کنن اصلا ببین چی باید بگن... خیلی زوده به نظرم...
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 ‌‌‌_______________________________ اینقدر جرم گرفته که همین جور خودشون میبُرنو میدوزن... اصلانظر مارو نمیپرسن.. همین جور تو فکر خودم بودم که. صدای امیر حسین. -نرگس خداحافظ خدانگهدار....وقتی رفتن. اولین کاری که کردم رفتم وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم.. اشکم دراومدو... خدایا... چکار کنم.. چجوری بگم.. اگه بخواد جور شه چی.. خدایا.... باصدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت 5 عصر بود.. پریا بود... الو.. سلام -سلام نرگس جان خوبی؟ قربونت خوبم خودت چطوری؟ -الحمدالله خداروشکر -میگم که نرگس میای بریم گلزار شهدا.. اره خیلی دلم میخواست امروز برم.. -میای بریم؟ اره.. -خب تو میای دنبال من یا من بیام؟! ماشین آرمان اگه جایی نخواست بره برمیدارم میام.. -باشه عزیزم. کاری نداری فعلا خدانگهدار.. -نه عزیزم خداحافظ +مامان؟؟ _جانم! +اشکال نداره با پریا بریم بیرون؟؟ _کجا! +گلزار شهدا؟؟ _باچی! +با ماشین آرمان میرم باشه؟؟ _ببین بیرون نمیخواد بره! +خوابه.. _نه نرو شب امیر علی میاد بمون کمکم بده!! میخواییم راجب امیر حسین صحبت کنیم... +حالا برمیگردم.. خودتون صحبت کنید،، _خب تو هم باید باشی دیگه... +باشه حالا سعی میکنم زود خودمو برسونم. _زود بیا پس! باشه فعلا..
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 ‌‌‌_______________________________ گلی که امیر حسین برام خریده بود و همرام برداشتم... و انداختم سطل آشغال... وقتی رسیدیم کنار مزار شهدا خیلی آرامش گرفتم.. کنار قبر شهیدمورد نظرم نشستم و بعد یک فاتحه و صفحه قرآن. کلی گریه کردم.. ازش خواستم کمکم کنه کمکم کنه که جور نشه. خیلی میترسیدم.... با پریا از قبر های شهیدان دور شدیم.. روی یکی از نمیکت ها ی کنار نشستیم. .. و مردم را نگاه میکردیم... _نرگس؟ +جانم! _میخوام راجب به یه جریانی باهات صحبت کنم. .. +خب! _به کسی نگو.. +چشم میگی حالا _برام یه خواستگار اومده.. از نظر مامان بابام کلی تایید شده.. قراره امشب بیان خونومون باهم صحبت کنیم. +خب! _همین دیگه. +نظر خودت چیه!! _نمیدونم هر چی که خدا بخواد.. استرس دارم... +مگه نمیگی هرچی خدا بخواد.. _اره خب😔 +پس نگران نباش هر چی صلاحه... _خب اگه صلاح خدا نباشه چی؟؟ +مگه دوسش داری؟! دیدیش اصلا؟! _الان چهار ساله که گفته.. +از 15 سالگیت؟!؟!!!!!!! _اره😔اما اون موقع بابام گفت که دختر من هنوز بچس.. اونام گفتن ما صبر میکنیم تا هر وقت که شما گفتین. بابامم بهشون گفت 20 سالگی.. گفتن صبر میکنیم. آرش خودش 24سالشه... خدمت رفته. کار هم داره +خب پس اسمش آرشه.. نگران نباش انشالله که خیره عزیزم.... _انشالله... ........ پریا و رسوندم و راهی خونه شدم... فکر میکردم با پریا همدردم... اما نه اصلا اینطور نیست.... اون حداقل یه حس کوچیک به آرش داره من چی منی که هیچ حسی به امیر حسین ندارم... چی منی که حتی نمیتونم.... خدایاااا من چکار کنم اخهه... چطور کنار بیام... خدایااا... به خونه که رسیدم ماشین امیر علیو دیدم... میخواستم یکم وقت تلف کنم اما نمیشد هوا تاریک شده بود و باید زود تر برم داخل... کلید انداختم و در و که باز کردم.... به نظر میرسید امیر علی هم همون موقع رسیده بود... چون هنوز داشتن احوال پرسی میکردن ... امیر علی وقتی منو دید... _به به نرگس خانم خوبی؟ کجا بودی تا الان؟ +سلام.. گلزار شهدا بودم مامان میدونه...با دوستم بودم پریا.. ..
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 ________________________ بعد کلی احوال پرسی گرم.. رفتیم داخل.. سعی میکردم ناراحتمیمو اصلا به رو خودم نیارم.. لباسامو که عوض کردم رفتم پیش خانواده... بعد کلی حرف زدن و خندیدن های مصنوعی.. و جک گفتن... بابا:امیر علی تو نظرت چیه راجب امیر حسین.. امیر علی:نظر منم نظر خودتونه نظر خودت چیه بابا؟ ... بابا:نظر من که مشخصه،، 😁نظر مامانتم نظر نرگسه.. آرمان:بابا صبح زن عمو میگفت الان برن باهم صحبت کنن فردا ما بیاییم خاستگاری.. بابا:خب نرگس صحبت کردی نتیجه چی شد؟ آرمان _عه بابا نزاشتم که... باید اجازه شما میبود😁 بابا:اگه به احازه منه میگم که همین الان عقد و بخونین که. 😂 امیر علی:عه بابا... الان نظر همه ما مثبته ولی خب ماکه نمیخواهیم باامیر حسین زندگی کنیم نرگس باید زندگی کنه نظر اصلی نظر نرگسه.. (بااین حرف امیر علی خیالم راحت شد و ته دلم خوشحال 🙂 با خودم گفتگ الان بهترین موقعس که بگم نظر من منفیه.. خدایااااا شکرت که اینقدررر مهربونیییی😍 امیر علی :خب نرگس همه ی ما میدونیم امیر حسین خیلی پسر خوبیه،، خانواده دوسته،، از همه مهم تر دوست داره... و اینکه الان سه سال پیش چهار سال پیش گفتن به ما.. وقتی که گفتن.... بابا گفت پسرتون باید بره خدمت، کار هم داشته باشه، خدارو شکر الان امیر حسین همه شرایطو داره.. و اینکه دلیلی برا جواب منفی وجود نداره... ولی بازم هر چی صلاح خودته... پس نظر قطعی تو همین الان تا همه دور همیم بگو آبجی! ‌(بغض داشتم و اصلا به رو خودم نیاوردم... الان اگه بگم نه نمیخوام حتما چراشو میپرسن اون موقع چی بگم؟؟ بگم دوسش ندارم؟؟ میگن خب ازدواج میکنی بعد بهش علاقه مند میشی.. اگه بگم تو دلم نیست این ازدواج... حتما میپرسن ازدواج باکسی دیگه تو دلته؟؟ اون موقع چی بگم؟؟؟ خدایااااا همین جور که به فکر فرو رفته بودم یکدفعه با صدا آرمان به خودم اومدم....) آرمان:نرگس؟! پس سکوت علامت رضایتشه 😍 (با این حرف آرمان کمر شکن شدم... بغضم بیشتر شد... حلقه اشکی در چشمانم جمع شد اجازه فرو ریختن بهش را ندادم... به سختی شیرینی را در دهانم گذاشتم و یک لیوان آب خوردم و بغضمو قورت دادم.... امیر علی:بابا میگم چطوره که هفته دیگه بیان اول اینکه باهم صحبت کنن، بعد تایین مهریه،،، بعد اگه شد یک عقد موقت.. بعدشم آزامویشو کارای ازدواج..... همه موافقت کردن و هیچکس به سکوت من اهمیت نمیداد باید حتما خودمو خوشحال نشون بدممم.....
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 ______________________ بالاخره تموم شد... قرار بود امشب بیان برا خاستگاری حالم اصلا خوب نبود... خدایاا😭 خودت بهتر میدونی اگه واقعا این ازدواج به صلاحه؟؟؟؟ اخهههه من دوسش ندارم..... 😭😭 خودت درستش کن...😭 خدایا من هیچ حسی بهش ندارم😭 خدایا اگه میخوای جورش کنی 😭باید. کاری کنی کنی عاشقش بشم😭 خدایاااااا..... نمیتونستم از خدا بخوام که جورش نکنه باید میگفتم هر چی صلاحه... من اصلا حس ندارم بهش هیچ نمیخوامم عاشقش بشم... کجای دنیا داریم دختری روز خواستگاری بشینه و کلی گریه کنه... خدایاا 😭 _نرگس!! +جانم مادر جان؟! _میگم که برو تا مهمونا نیومدن باپریا یه روسری خوشکل برا خودت بخر امشب بپوشی... +عه مامان این همه روسری دارم یکی از همونا رو میپوشم... پریا هم اصلا نمیدونه.... _وا چرا بهش نگفتی اگه بگی کلی خوشحال میشه... +نگفتم بهش خب هنوز که چیزی قطعی نشده که بگم.. _چطور قطعی نشده امشب با هم صحبت میکنین بعدشم کاراتون رو انجام میدیم تموم میشه. دیگه... +مامان اصلا بزار بیان ما باهم صحبت کنیم شاید اصلا نخواستیم همدیگرو 😂 ‌_عجب.. نگو نمیخواییم همدگرو یدفه واقعی بشه قسمت هم نشین ها😂 (خداکنه😭) +چشمم 😂 حالم بهم میخوره از این خنده های مصنوعی....من دعا میکنم جور نشه.. مامانم میگه نگو اینجور یدفعه قسمت هم نشین.. _نرگس!! _نرگس!! _خوابیییییییییدی؟؟؟؟ +چیشده مامان؟! _الان چه موقع خوابیدنه.. پاشو... پاشو برو موهاتو شونه کن یک ساعت دیگه میان ها... امیر علی هم اومده پاشو... الان امیر حسین میاد میگه نرگس کجاست.. بهش بگیم زنت از لنگ ظهر خوابیده تا ساعت هفت شب؟؟ بلند شدم.. بعد احوال پرسی و کلی عروس خانم گفتن به من 😐 رفتم یه اب به صورتم. زدم. تقریبا همشون یه عروس خانمی گفتن... امیرعلی گفت به به عروس کوچولو ما چطوره... عاطفه گفت عروس خانم روز خواستگاریش خواب افتاده... آرمان. اخجوون خواهرم داره عروس میشه... بهم میگفت نرگس عروسیت تنها کسی که مجلسو میچرخونه قول میدم خودم باشم کلی برات میرقصم.....
☺️ شماره اخر تلفنت چنده؟🤔 برای اون شهید 10 تا صلوات بفرست🌸🕊 ❤️1 شهید حاج قاسم سلیمانی 💛2 شهید محسن حججی 💙3 شهید احمد یوسفی 💜4 شهید عباس دانشور 💚5 شهید ابراهیم هادی 💖6 شهید محمود کاوه 🧡7 شهیدان گمنام 🖤8 شهید محمدحسین فهمیده 💚9 شهید محمد حسین یوسف الهی 💓0 شهید فیروز حمیدی زاده *
چگونہ‌سرباز شویم‌؟! قدم‌هایی‌برای‌خودسازی یاران امام زمان﴿؏ـج﴾: ☝️🏻 ¹-قدم اول: نماز اول وقت☝️🏻📿 ²-قدم دوم: احترام به پدرومادر🙃♥️ ³-قدم سوم: قرائت روزانه دعای عہد📖🖇 ⁴-قدم چهارم: صبر در تمام امور✋🏻 ⁵-قدم پنجم: وفای به عہد با امام زمان ⁶-قدم ششم: قرائت روزانہ قرآن همراه بامعنی📚 ⁷-قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی✋🏻😴 ⁸‌-قدم هشتم: پرداخت روزانہ صدقہ💴 ⁹-قدم نہم: غیبت نکردن🤐 ¹⁰-قدم دهم: فرو بردن خشم🤬 ¹¹-قدم یازدهم: ترڪ حسادت🙁😬 ¹²-قدم دوازدهم: ترڪ دروغ⛔️ ¹³-قدم سیزدهم: ڪنترل چشم👀 ¹⁴-قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن💦 ¹⁵- قدم پانزدهم: ترک فحش 😠🤭 ¹⁶- قدم شانزدهم: پاکیزه بودن 💚 ¹⁷- قدم هفدهم: عمل به واجبات و مستحب ها 📒📿 ¹⁸- قدم هجدهم: منتظر امام زمان بودن 🙄 ¹⁹- قدم نوزدهم: دعا برای ظهور 🤲🏻 ²⁰- قدم بیستم: حرف زدن با امام زمان درمورد یار شدنش 😊