#پروفایل
#امام_زمان
کاش می شد ز سفر برگردی
با همان چند نفر برگردی
چله ی اشک گرفتیم برات
به امیدی که سحر برگردی...🙃💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت56
📚#یازهرا
_______________________________
ماشینو پاک کردم با نیما نشستیم کنار یک قبر..
_نیما چرا میای اینجا؟
-خیلی ارام بخشه
_بابام خیلی دوست داره تورو ببینه
بخدا خوهر من نامزد داره
-باشه یه روز میام
الکی بونه بابات در میاری
_بخدا بابام گفت
-من به چه دردش میخورم؟
_خودت میدونی من اصلا به هیئت و این چیزا اعتقاد ندارم
وقتی گفتم رفتم هیئت با تو الان بابام مشتاقانه میخواد تو رو ببینه
-باشه
آرمان چرا عاعتقاد نداری؟.
_بخدا چین چرت
-چرا به شهدا اعتقاد نداری؟ دلیلش چیه؟
_دلیلشو نمیدونم
بابام نظامیه،، داداشم طلبه،، خواهرمم علوم قران میخونه اوه جلو دوستام اینجور بگم باهام قطع رابطه میکنن
_چرا میخوای همه کار کنی رفیقات ازت راضی باشن؟ تاحالا فکر کردی خدا یا خانوادت ازت راضی باشن؟
باشه منم با اونا دوستم دلیل نمیشه که هر جور اونا باشن منم باید باشم..
خودتو ببین
واقعا اونقدر به فکر ونظرای اینایی به فکر خودتو خانوادت نیستی
بهترین دوستت خدا باشه به هیچکس اعتماد نداشته باش..
_حتی تو؟
-حتی من
_چی نداری تو زندگیت
چی میخوای
یه روز گوشیتو خاموش کن ببین کدومشون دلشون برات میسوزه
_بخدا میان از شمال اینجا.
-هیچکس همچنین کاری نمیکنه
جدی امروز تا فردا عصرگوشیتو خاموش کن..
_باشه
یکم به فکر خودت باش.
واقعاخوشبحالته ٱرمان
_چرا؟
-خیلی خانواده خوبی داری مطئن باش حتما همیشه پشتتن
-چرا مگع خونواده تو نیستن
یکم از خانوادت بگو
-نپرس نپرس
_بگو خب
_چی بگم
کاش خانواده منم مثل تو مذهبی بودن
کاش تو خونه ادب بود
کاش یکم احترام بود
_خانواده ی مذهیی اصلا به درد نمیخوره
من دوست دارم با خانوادم رذحت باشم اما یه فوش کوچولو یه بی ادبی ریز یه یک بیاحترامی کوچیک باید کلی عذر خواهی کنیم اه
-دقیقا برعکس من.
_خوش بحال تو چقدر راحت
-خیلی بده اینجور
مثلا بابات بیاد بهت قلیان بده
کجاش خوبه؟
_واای نیما من اصلا فکر نمیکردم...........
-نه معتاد اونجوری نیست خودش با بعضی چیزا خیلی مخالفه فقط قلیان
بخدا کل خانواده ما...
_توهم داری؟؟
-اره ولی استفاده نمیکنم ازش
تاحالا اصلا دست به این کار کثیف نزدم
-مگه بده؟؟
_خوبه به نظر تو؟
بدم میاد از معتادی ولی خداروشکر بونه سرکار دارم که بگم از من همیشه تست اعتیاد میگیرن حتی توی دود هاشونم نباید بشینم
_عجب😂
داداشت از خود بزرگتره اره؟
-بله
_اونم قلیان!!!؟؟
-اره داداشم، بابام، شوهر خواهرم
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت57
📚#یازهرا
___________________________
_بابا من با معتادی خیلی مخالفه
-خوش بحالت
_خب از لحاظ محرم نامحرمی چطورین؟ ما خیلی حساسیم بی از حد
-برعکس ما
ولی خب نه زیاد تو میدونه خانواده مامان منو خانواده بابام کلا اگه بخوای حساب کنی یکی میشن حالا بخوام بگم کلی طول میکشه
همه همدیگرو میشناسیم
محرم نامحرمی زیاد براشون مهم نیست
_من خودمم راجب این مسئله خیلی حساسم
-از یک لحاظایی که خیلی بابام حساسه مثلا محرم نا محرمی در حدی براشون مهم نیست که باهم میگن میخندن، دست میدن، کنار هم میشینن، میرقصن
_خب همینه دیگه 😐
-اره😂
تو خانوادمون خیلی دختره
_مجرد؟
_هم مجرد هم متاهل😂
اما منو داداشم هیچ وقت نرفتیم کنار دخترای فامیل بشینیم یانشستیم با فاصله ی زیاد نه ما دوتا نه خواهرم چون بابام دعوا مون میکرد
میگفت شوخی کنید ولی نزدیکشون نشید اینا شما دوتا رو گول میزنن
_دخترا پسرا رو گول میزنن😂
-اما همیشه فکر میکنم راست میگفت بابام
نمیدونم چطور شد که داداشم بد جور خاطر خواه دختر عمم شد میگفت من خودم میکشم
بابام گفت نمیشه بری باهاش اگه میخوای بری باهاش باید حتما عقد کنید
نمیشه باهاش دوست باشی
دیگه رفتیم خواستگاری
عمم میگفت نه ما با عقد مخالفیم همین جور با هم باشن
داداشم میگفت اگه نزاری باهاش ازدواج کنم کاری میکنم ججبور شی اون موقع
دیگه بعد از یکسال به زور عمم راضی شد اینا باهم ازدواج کنن
_چرا فکر میکنم داری برام رمان میخونی 😂
-بخدا واقعیه..
_خب؟
-همین
بابام سر ازدواج رامین پیر شد
_مرد؟ 🖤
-نه😐
_اها
-ببخشید که بابام نمرد😔
_خواهش میکنم 😂
-عجب
_خب خب؟
-خواهرمم عاشق یه پسره بود بابام راضی نمیشد
خواهرم سر این موضوع سه ماه با بابام حرف نزد
خواهرمم 17 سالگی ازدواج کرده با پیمان 26 ساله
هر چی بابام گفت نه ولی. خب خواهرمم خودش خواست
بابام شب عقدشون داشت گریه میکرد
من گفتم کنارش بابا هم دیگرو میخواستن
همیشه به من میگه میگه این دوتا جیگر منو خون کردن
از هر 4 تاشون متنفرم
_چهارتاشون کدوما؟؟😂
_خواهرم_شوهرش _داداشم _زنش😂
منم از شوهر خواهرم و زن داداشم متنفرم واقعا
بابام از همون شب عقد اونا تاهمین الان داره بهم میگه میگه تنها امید من تویی عاشق بشی میکشمت😂
بخاطر همین مجبورم بعد ازدواج با هر کی که ازدواج کردم عاشقش بشم
من از همون بچگی من به همچی. قانع بودم
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت58
📚#یازهرا
___________________
نرگس))
حاضر شدم که بریم..
وقتی رسیدیم نفسی تازه کردم انگار وارد بهشت شدم
دور برمو نگاهی انداختم
آرمان؟
دقیق تر شدم خودش بود
از اینجا متنفره
چیشده اومده
آرمان با یه پسره که نمیدونم کی بود
داشتن میگفتن و میخندیدن
کارمون با پریا تموم شد پریا که منو رسوند خونه
سریع رفتم پیش بابام.
سلامی کردمو احوال پرسی
+بابا آرمان امروز گلزار شهدا بود😐
-چیییی
+خودم دیدمش خودش بود با یک پسره
-اها قرار بود با همین دوستش نیما برن بیرون.احتمالا رفتن اونجا
نیما به نظرم خیلی پسر خوبیه
امشب میاد اینجا
+عه دوستشه.
-اره
بخدا ارمانو التماس میکردیم میگفت من پامو این جور جاها نمیزارم
بهش گفتم پول میدمت میگفت نمیام
خیلی تعجب اوره
+یادمه
بابا کاش آرمان با این پسره نمیگشت
-چرا چطور بود مگه؟
+خوب بود که، فقط ولی خب بهش میخوره از این پسرای چشم .... باشه
+نمیدونم من ندیدمش
اما قضاوت نکن نرگس
با حرفای آرمان به نظرم پسر خوبیه
+بابا
من دیدمش😐
قضاوت چی بخدا اصلا از این پسرایی که بیست چهار ساعت تو خیابون ولن دنبال کار و زندگی نیستن.
اصلا اونجور که دیدمش فکر میکنم دختر.....
-عه نرگس
قضاوت نکن
اصلا همچین پسری نیست
من دوست دارم ببینمش اما نمیشه
به آرمان گفته بود بخاطر اینکه خواهرت مجرده من تو خونتون نمیام
+نبایدم بیااااد
رفتم تو اتاقم تلفنمو برداشتم ارسلان یکبار بهم زنگ زده بود
بیچاره
ولی خب الان دیگه نمیخواد پنهان کنم گوشیمو شمارشو
سیوش کردم بچه پرو عاقل
بعد چند دقیقه یکی بهم زنگ زد بچه پروهه عاقل
استرس گرفتم همه میگن هر وقت بخوای با یکی صحبت کنی استرس بگیری یعنی طرفو دوسش داری 😐.
ولی خب الکیه
گوشیو جواب دادم
+سلام
_سلام
___
خوبی؟
+خیلی ممنون
شما خوبین؟
_بخوبیت
کجایی؟؟
+خونمون.
_چرا حرف نمیزنی؟ 😂
+چی بگم.
_خجالتت میشه با من حرف بزنی!
+نه
_نرگس
+بله
_بله برا عروسه عروسم
+میدونم توقع داری چی بگم؟! 😒
_حالا.. همین بله خوبه عروس
اسم من چی سیو کردی نرگس؟
+واقعا بابام راست میگفت که خیلی پرویی
_چرا😂
من بدبخت
+اره توعه بد بخت
_بگو چی سیوم کردی😂
+بچه پرویه عاقل
_ای جانم😂
من بچه پرویه عاشقم نه عاقل
برو بنویس عاشق نه عاقل 😂
_خب؟؟
+چی خب؟؟
_تو نمیخوای بپرسی من چی سیوت کردم؟
+نه
_ولی خدایی خوب بلدی ادمارو ضایغ کنی😂
+ضایع نمیکنم جواب میدم
_بله بله شما درست میگی
من عروس خانم سیوت کردم
+بیخود کردی
_ای جانم😂
+من کار دارم خدا نگه دار
_بیا چت کن
+میگم کار دارم
_کارت تموم شد بیا
+نمی تونم
_چرا؟
+تو چقدر فوضولی خب
خدانگهدار بچه پرویه عاشق
_ای جانم😂
+زهر مار
_ای ج
گوشیو قطع کردم
رفتم که برم توحال برا بابام تعریف کنم
همین جور که داشتم میرفتم
نگاه کردم ارمانو دوستش اومده بودن
سریع رفتم سمت اتاقم
خدایااااا موهامنو ندیده باشه
خدایا حواسم نبود
ببخش این دفعه رو نمیدونستم نامحرم بیرونه
خدایا
روسریمو لبنانی بستم..
چادر رنگی پوشیدم رفتم بیرون
نگاش کردم
اه چقدر بدم میاد از دوست ارمان نگا چطور با بابام حرف میزنه.
من موندم بابام جطور این پسره ی بی حیا رو را داده تو خونه 😒
اروم سلام کردم.
به نیما😒
به آرمان سلام نکردم.
رفتم توآشپزخونه پیش مامانم
سلام کردم نگام کرد
(بیا من به بابام میگم این چشم چرونه میگه نه قضاوت نکن
اصلا اون قربون صدقه هایی که برا دوست دختراش میره داره از قیافش میزنه بیرون
خدایا بنده توعه ولی بدم میاد اینجور ادما بیان تو خونمون
متنفرم ازش
ببخش منو
+مامان
-چیه؟
+این بیشعور چرا اومده تو خونه ما
-چرا بیشعور بابات که خیلی ازش خوشش میاد
+اه از این
نگاش کن خدایی
دراز بی خاصیت 😒
-خوشگله
+اه این😂کجاش خوشگله😂😒
-این خوشکله یا ارسلان؟؟
+وامامان
معلومه اقا ارسلان😌
درسته نامحرمیم ولی خب من یه تار موعه ابرویه ارسلان
اصلا دویست تا نیما
یه تار ابرویه ارسلان.
-بزار بیاد حرف بزنید ببین اصلامیخواییش ببین اصلا اون تورو میخواد
+اون که از خداشه😂
-بازم باید حرف بزنید
+حرف میزنیم حرف میزنیم
-بیا بریم بشینیم پیششون
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت59
📚#یازهرا
____________________________اه مامان من بدم میاد 😒
میرم تو اتاقم
-نرگس بابا چای بیار
+مامان نواه شوهرتو
-عجب😂
خب ببر چی میشه
+بدم میاد برم جلو این پسره
-برو زشته
(به زور چایی هارو بردم
اه چقدر موذب بودم حتی با چادر فکر میکردم داره نگام میکنه اما وقتی که من از آشپزخونه بیرون اومدم سرش پایین بود و داشت. بابام حرف میزد
وقتی هم چای برم نگاه نکردن اصلا
فکر. کنم متوجه شد پسریه ه.ی.....
سریع رفتم تواتاقم
وای خدا این چرا نمیره
سرمو رو بالشت گذاشتم که بخوابم
آرمان)))
نیما رفت
خیلی خوشحال بودم از اینکه میخواییم بریم شمال
بالاخره هم بابام راصی شد هم نیما
شهادت امام رضا نزدیکه
قرار شد منو نیما همراه خانواده بریم مشهد بعد از اون طرف منو نیما بریم شمال...
من نمیخوام برم مشهد بدم میاد من گفتم منو نیما مستقیم بریم شمال نیما گفت من دوست دارم شهادت امام رضا مشهد باشم بعد میریم شمال😒
حالا شمال رفتنمونم زیاد طول نمکشه به محض اینکه بابام اینا خواستن بیان شهر خودمون منو نیما هم باید زود خودمونو برسونیم اه همش سه چهار روز ما شمالیم😒
ولی خب بازم خوبه..
راستی من امروز شماره اتنا رو از تو گوشی دزدیدم😁
سیوش کردم اتنا خانوم😌
از صبح انلاین نشده من هنوزم منتظرم انلاین شه باش پیا بدم
گوشیو برداشتم نوشته بود انلاین
وااییییییی
اینهمه استرس برا چیه خدااااااا
_سلام
-سلام شما؟!
_خوبی؟
-جنابعالی؟؟
_اتنا خانم من میخام یه چیزسوبهت بگم
من داداش نرگسم
-نرگس کیه دیگه؟؟
_نرگس راد همسایتون
-اها اتفاقی افتاده؟
_نمیدونم چطور بگم..
-چیو،بگین
_شما وقتی میومدی خونه ما برا دعا یه جورایی مهر شما به دل من نشسته😔
-ببین اقا ارمان من بخاطر شما، نرگس چند دفعه گفت بیا خونمون، بخاطر تو نمیومدم، چون ادم نیستی، چون میترسم ازت، من دخترم بهت احساس بدی دارم به خاطر اینکه شما پسری 😏یا باید. زود ازدواج کنم یا باید از این خونه بریم، هر وقت تو کوچه دیدمت سریع رفتم توخونه، من توخونمون میترسم تنها بمونم همیشه میگم اینا یه پسر خراب دارن من نمیمونم تو خونمون تنها،، چند بارم مامانم بهم گفت میگم نرگس بیاد پیشت..
اما من از اونجاایی که نرگس بهم گفته داداشم به پیامبر و امام ها اعتقاد نداره نمیخوام نرگس هم بیاد خونمون
من واقعا از تو میترسم و ازد متنفرم الان بلاکت میکنم دیگه هم به من پیام نده ✋🏻💔..
(سه ساعت فقط در حال نوشته..
پیامشو که خوندم قطره های اشک از کنار چشمم پایین می امد چند بار پیامو خوندم و اشکام بیشتر میشد..
چرا میترسه از من 💔
من که تا بهحال نگاه هیچ نامحرمی نگاه نکردم رو هیچ دختری نظر نداشتم چطور میتونه اینقدر زود قضاوت کنه راجبم..
بلاک شدم
فقط میخواستم نرگس نفهمه خدایا نگه بهش
تاحالا هیچ وقت اینجور گریه نکرده بودم..
باید جتما زنگ بزنم به نیما بگم تو نه به هیچکس میگه هم بهترین راهو جلوم میزاره
اما این موقع نمیشه 💔
_نیماا
-سلام خوبی؟؟
_رسیدی خونه؟؟
-اره قربونت رسیدم
_باشه خدافز..
-بگو چی میخواستی بگی..
-هیچی خدانگهدار
(نتونستم بهش بگم گوشیو قطع کردم..
بهترین کار گریه بود برام..
نیما چند بهر زنگ زد جواب. ندادم گوشیمو خاموش کردم..
تقریبا ساعت یک بامداد بود
بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم از خونه بیرون روبه روی درشون نشستم.
داخل یه پیام رسان دیگه ای بهش پیام دادم
(داری راجب من اشتباه فکر میکنی
از شانس خوبم انلاین شد و دید..
-شما؟
_آرمان😔
-باز تو مگه نگفتم به من پیام نده میگم به بابات
_یه دقیقه بزار منم حرف بزنم
-بفرما
_من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم
من تاحالا رو هیچ دختری نظر نداشتم
خودمم خیلی زیاد رو محرم نا محرمی حساسم..
من نمیخوام از راه اشتباه پیش برم..
من راه درست رو انتخاب میکنم..
-راه درستت الان چیه؟؟
_خواستگاری بعد ازدواج
-خب بیا خواستگاذی من چه کارت دارم؟؟
_واقعا؟؟
-اره بیا بعد جوابم بگیر منفییی
_خب جواب منفیه چرا بیام😕
-خواستگاری همینه
_اشکال نداره من میام خواستگاری
چرا جوابت منفیه؟؟
-خب بیا..
میخوای بدونی؟؟
چون من یکی دیگه رو دوست دارم..
_هماهنگ کن با خانوادت ببین اجازه میدن من بیام..
-تو خواستگار منی. نه خواستگار خونوادم ربطی به اونا نداره،، نظر اونام هیچ اهمیتی نداره..
_چطور ربطی به خانواده نداره
-برا من مهم نیست
_کیو دوست داری تو؟؟
-اسمش پرهامه دوستمه عاشقش شدم اونم عاشقمه خانوادمم نمیدونن چون خودش ازم خواست نگم
_باهاش بیرونم میری؟؟
-بله😊
یواشکی
_از اون که میری باهاش و نمیشناسیش به صورت پنهان میگردی باهاش نمیترسی از منی که خوانوادتتم میشناسنم میترسی؟؟
-اره من به پرهام اعتماد بیش از صد درصد دارم...
_نگرد باهاش
-به تو چه کی هستی مگه
_اصلا به عنوان داداش بهت میگم نگرد باهاش ،، حداقل میگردی به خانوادت بگو ،، داره گولت میزنه
-به توچه.تو میخوای بیای خواستگاری خب من کَمِت میارم
#ادامه_دارد
.. ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت60
📚#یازهرا
___________________
(خیلی ناراحت شدم..
گوشیو پرت کردم وسط کوچه سرمو روی پاهام گذاشتم
احساس افسردگی و بدرد نخوری
احساس تنهایی و بی کسی
دلشکستگی
من کل زندگیمو فقط ریختم به پای این دوستای لعنتی
کوشون کجان الان حال منو بفهمن
اونا جز بد بختی آوردن چکار کردن برا من
اونا مانع خدمت رفتنم شدن
اونا مانع درس خوندنم شدن
کجان الان دو روز گوشیو خاموش کردم کی سراغمو گرفت
من خانوادمو گم کردم با اینا،،
هیچکس به من اعتماد نداره،،
اصلا حالم دریای طوفانیه،،
ما مطمئنم برم شمال باهاشون درد دل کنم کلی حالمو خوب میکنن
همین جور که داشتم با خودم حرف میزدم نوری خوردتو چِشَم
دقت کردم نور چراغ ماشین بود
با دقیق تر نگاه کردن
نیما بود
این چی میخواد خداایا
به سختی تو اون وقت تنگ اشکامو جمع کردم..
اما از چشام همچی معلوم بود
گوشیو از وسط کوچه برداشتم
نیما اشاره کرد برم پیشش بشینم
-سلام
_علیک
-چته
_چرا اومدی
-معلوم هس چته تو زنگ میزنی میگی کاری ندارم بعد گوشیتو خاموش میکنی 😐
نگرانت شدم اومدم ببینم چی شدی
_این موقع شب نگران من شدی
-بخدا اینقدر خواب داشتم
بخاطر تو اومدم
بگو ببینم
چی شدی
این موقع تو کوچه چی میخوای
گوشیت چرا اون وسط انداختی
_همینطوری
-آرمان چی شدی؟
از چی ناراحتی
_من ناراحت نیستم
دوروز گوشیمو خاموش کردم هیچ کدوم از بچا هیچی نگفتن بهشون پیام دادم حواسشون نبود جواب ندادن
-ینی بخاطر این ناراحت شدی 😂
این که از روزم روشن تره😂
نه آقا آرمان این تنها باعث نمیشه
که تو ناراحت شی، افسرده شی، احساس شکست غرور کنی
نصف شب بیای بیرون
گوشیتو خاموش کنی،،،
(همین جور که نیما داشت میگفت من بغضم ترکید
نیما سعی داشت آرومم کنه
واقعانم بعضی حرفاش راست بود
کلی باهام حرف زد تا اینکه
_دختر همسایمونه اینه خونشون 😔
-
🌹راهکارهای زندگی موفق در جزء نهم قرآن کریم
#ماه_مبارک_رمضان
#بهار_قرآن