eitaa logo
🌹چادری بانو 🌹
1.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
648 ویدیو
7 فایل
🍃اللهم عجل لولیک فرج🍃 طراحی و دوخت انواع چادرهای مجلسی ،اداری بابهترین کیفیت دوخت فروش عمده و تک https://eitaa.com/joinchat/3276210324Cdb3c2f4063 سفارشات👇 @vaziry123
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه پارت های جدید رمان عاشقانه داستان زندگی متاهلی 😍👇
🌹چادری بانو 🌹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_شش اگر روی لباس دست کشید، متوجه دوخت اتیکت ها میشود یا نه؟ لباس را بو
پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمی‌گردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟ وسایل را روی اُپن، کنار اتیکت ها گذاشت و گفت: خانوم! مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمی‌کردم. من زیاد خواب نمیبینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که می‌بینم. دیدم که دارم از یه جایی دفاع میکنم. تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه میکنن. ولی من تا آخر همون جا می ایستم. حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب(س) باشه. این را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود. چهرهٔ خسته و چشمان پر از شوقش تماشایی بود. هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنی‌تر میشد. گفتم: خبری شده؟ چشم هات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی. از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند. گفت: باید لباس هامو بشورم. احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم. تا این را گفت، دلم هری ریخت. بعد از لغو شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم، ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کرده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم. لحظات سختی بود، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازهٔ تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازهٔ همهٔ بودن هایش گریه کنم! به زور راضی اش کردم تا لباس ها را خودم بشویم. با هر چنگی که به لباس ها می‌زدم، دلم بیشتر آشوب میشد. دورتر از چشم حمید کلی گریه کردم. شستن لباس ها که تمام شد، را جلوی بخاری پهنشان ....
کردم تا زود تر خشک بشود. بعد رفت سراغ درست کردن غذا. سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم. گویی با هر هم زدنی، تمام روح و روانم هم می خورد. حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت. راهش را انتخاب کرده بود، ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد. از هم دوری می کردیم، در حالی که هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست. به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید. این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد. هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست. با اینکه مشغول آشپزی بودم، سنگینی نگاهش را حس می کردم. بغض کرده بودم. سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم. تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد، دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. باگریه من، اشک حمید هم جاری شد. دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک می کرد، گفت: «فرزانه! دلم رو لرزوندی، ولی ایمانم رو نمی تونی بلرزونی!» تا این جمله را گفت، تکانی خوردم. با خودم گفتم: «چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی. پس چرا حالا داری دل همسرت رو می لرزونی؟» نگاهم را به نگاهش دوختم. به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم حمید! خیلی سخته. من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاری گر شیطان باشم. تو رو به امام زمان می سپارم. دعا....
میکنم همه عاقبت بخیر بشیم. لبخند روی لبهایش نشست. لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود. کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود. این حرف ها حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند. گفت: «یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردیی پرسیدم: «روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده. کدوم منظورته؟» گفت: «یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه. من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم. تو هم ار خدا خواستی دعای من هرچی که هست مستجاب بشه. شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید. روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود. خیلی دیر رسید، ولی حالا خیلی زود میخواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟ شام را که خوردیم، گفتم: «عزیزم! خسته ای. برو دوش بگیر.» در تمام دقایقی که حمید مشغول حمام کردن بود، به جمله اش فکر می کردم. جمله ای که من را زیر و رو کرده بود. با خدا معامله کردم. دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم. اراده کردم محکم تر باشم. حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اُپن نشست طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه آ. چهار آوردم. گفتم «آقا! شما که معلوم نیست کی اعزام بشی. شاید همین فردا رفتی. الان سر حوصله چندخطی به عنوان وصیت نامه بنویس»....
قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد، یکی عمومی برای دوستان، همکاران و مردمی که بعدا میخوانند، یکی هم خصوصی برای پدر و مادرهایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک. شروع کرد به نوشتن. دست به قلم خوبی داشت. چون تازه دوش گفته بود، آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید. گفتم حمید! تو رو خدا روان بنویس. زیاد پیچیده اش نکن. خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن. سرش را از روی برگه ها بلند کرد و خندید. بعد هم به شوخی گفت اتفاقا می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه! چون خیلی ادعای سواد میکنی. وصیت نامه را بدون پاکنویس کردن خیلی روان و بدون غلط نوشت. یک صفحه کامل شد. دست نوشته اش را به من داد و گفت: بخون ببین چه جوریه؟شروع کردم زیر لب خواندن با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(ص). این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب را بر خود واجب میدانم وسعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد... اشکم جاری شد. هرچه جلوتر می رفتم گریه ام بیشتر می شد. اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا میشنود بداند شرمنده ام از ین که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم... اشک هایم را که دید گفت: نشد خانوم! گریه نکن. باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی. حالا بلند شو بایست. می خوام با صدای......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220329-WA0042.
زمان: حجم: 2.07M
من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این وعده میمانم بیا با تجلی های پر هیبت بیا از میان پرده غیبت بیا 💔 ⚘ ‌‌اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِج
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌱 "بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا...😍 (ع) ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍃حجاب بانو @hejab_baanoo
😍مدل یا یا 😍 قابل اجرا بصورت نگین کاری و ساده توجه :این مدل همون جدست با آستین کیمینو🌹 ☺️از زیبایی هیچی کم نداره☺️ 👇جنس و قیمت👇 ✅لاکچری :۸۰۰,۰۰۰ 😍با تخفیف عیدانه :۷۲۰,۰۰۰😍 ✅ندا:۷۹۰,۰۰۰ 😍با تخفیف عیدانه:۷۱۱,۰۰۰😍 ✅ژرژت:۹۰۰,۰۰۰ 😍با تخفیف عیدانه:۸۱۰,۰۰۰😍 ✅کره :۱,۱۰۰,۰۰ 😍با تخفیف عیدانه:۹۹۰,۰۰۰😍 سفارش👇👇👇 @vaziry123 🍃🌸JOiN👇🏼 •••❥ @hejab_baanoo •┈┈••••✾•🦋🌹🦋•✾•••┈┈•