💢راهنمای انتخاب مدل:
چادر جده یا همون عربی :
کاملا عریض است. این مدل، کاپ جلوی سر و پوشیه (نقاب) نداره.
جلوی چادر باز است و صرفاً با بندک بسته میشه (زیپ و دکمه ندارد)
این مدل، آستین و مچ نداره (صرفا شکافی وجود داره که دست از داخل اون میاد بیرون و بندکی وجود داره که انگشت داخل اون میشه)
پشت چادر یک تیکه است فقط برای قد 165 و بالاتر به دلیل اینکه عرض طاقه ها 170 است، یک تیکه کوچ پایین چادر میخوره
با این مدل چادر بانو کاملا پوشیده است و نه شما رو چاق و نه لاغر نشون میده و هم برای بانوان قد بلند مناسبه و هم برای بانوانی که قد بلند نیستند.
➖➖➖➖➖➖
چادر لبنانی صدفی :
مثل چادر عربی کاملا عریض است با این تفاوت که این مدل، کاپ جلوی سر و پوشیه (نقاب) داره. جلوی چادر با زیپ بسته میشه و دارای مچ (حدوداً ۱۵ سانتی) است.
➖➖➖➖➖➖
چادر بحرینی صدفی:
این مدل هم مثل مدل جده عربی کاملا عریض است با این تفاوت که جلوی سر کاپ دارد (نقاب ندارد) و جلوی چادر یک دکمه دارد و بندکی داره که با کمک اون میتونید جلوی چادر رو روی آرنج دست مخالف بندازید و جلوی چادر رو اینجوری ببندید.
مثل لبنانی مچ (حدودا ۱۵ سانتی) داره
➖➖➖➖➖➖
فرق بحرینی و لبنانی و جده:
بحرینی و لبنانی هردو مثل جده کاملا عریض هستند منتهی لبنانی جلوش زیپ داره اما بحرینی علاوه بر یک دونه دکمه، جلوی چادر بندکی داره که روی آرنج دست مخالف قرار میگیره و اینجوری جلوی چادر بسته میشه. جده کلا نه مثل لبنانی زیپ داره و نه مثل بحرینی امکان روی هم اومدن و جمع شدن جلوی چادر رو داره و جلو باز محسوب میشه (صرفا میشه دو تا بندکی که جلوی چادر هست رو به هم گره زد)
جده و بحرینی پوشیه یا همون نقاب رو ندارن اما لبنانی داره
جده مچ نداره اما هم بحرینی و هم لبنانی مچی به اندازه حدودا 15 سانت دارن
جده هد یا همون کاپ جلوی سر رو نداره اما هم بحرینی و هم لبنانی هد دارن
➖➖➖➖➖➖
💫#مانتو_عبایی_رضوان💫
خب خب عشقای دلم همه نگاه ها اینجا
🥰🥰🥰🥰🥰
کیا خاص پسند بودن کیا عبای ساده در عین حال خاص و شیک میخواستن؟😱
😎این مدلو ببین اگر دلت نرفت 😎
🥳دل ما رو که حسابی برده🥳
سفارش👇👇👇
@vaziry123
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @hejab_baanoo
•┈┈••••✾•🦋🌹🦋•✾•••┈┈•
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ حضور زنان در ورزشگاه حرام نیست‼️
+ پس چرا ممنوعش کردین؟!
•
•
#استاد_پورازغدی
@hejab_baanoo
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیم استقلال و حضور دختران در باشگاه
◀️ به جیغ های یکدختر بی حجاب برای یک نامحرم و یک قهرمان کاذب نگاه کنید و ازخود بپرسید چه کسی مقصر است؟
🔸آیا تمدن غرب مقصر است که احساسات دختران را مضحکه رونق سرمایه داری خود کرده است؟ و آنقدر دستش از شخصیت های متعالی برای فرهنگسازی خالیست که روی سلبریتی ها که صرفا بازیگران پولی هستند سرمایه گذاری میکند؟ یا ما مقصریم که با ولع تمام در حال اجرای نقطه به نقطه سبک زندگی زن غربی برای زنان و دختران مسلمان خودمان هستیم ؟
🔹آیا رفتن دختران به ورزشگاه ها آنقدر مهم است که می ارزد تمام هویت و کرامت دخترانه او را بشکنیم؟!
🔰مگر کم خبر از ظلم لیدرهای فوتبالیست اغتشاشات به محارم خودشان در این مدت دیده ایم؟
🔹واقعا چه شده است که حاضریم هویت اصیل حضور اجتماعی دخترانمان را قربانی کنیم و با پرورش قهرمانان کذایی برایشان سبک زندگی غربی را تحمیل کنیم که هیچ سنخیتی با نگاه ارزشی ما به دختران ندارد؟ اما برای آگاهی او کاری نکنیم.
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@hejab_baanoo
26.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پشت پرده ورود زنان به #ورزشگاه ها در فرهنگ غرب
🔹 هانی شات (Honey shot): استفاده ابزاری از بانوان و شکار تماشاگران زن به بهانه تصاویر ورزشی
🔹 اون وقت میگن جمهوری اسلامی ضدزنه! نمیتونن بگن #مهد_دموکراسی داره استفاده ابزاری میکنه از زنان!
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@hejab_baanoo
ادامه پارت های جدید رمان عاشقانه #یادت_باشد داستان زندگی متاهلی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😍👇
🌹چادری بانو 🌹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_ده قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد، یکی عمومی برای
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_یازده
بلند بخونی. فکر کن بین جمعیت ایستادی داری وصیت نامه همسر شهید می خونی!)| وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیت نامه اش را بخوانم. وقتی تمام شد، دفتر شعرش را خواست. عاشورای همان سال شعر سروده بود. سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت و تاریخ زد: نوزده آبان ماه ۹۴. زیر تاریخ هم جمله همیشگی «و کفی بالحلم ناصرا» را نوشت و خدا کفایت می کند برای صابران. . همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت میشد یا از چیزی ناراحت بود همین جمله را میگفت و آرام می گرفت. موقع نوشتن وصیت نامه خصوصی گفتم: «حمید! شاید من مادر شده باشم. چند جمله ای برای بچه مون بنویس. اگر اسمی هم مد نظر داری یادداشت کن.» همیشه حرف بچه می شد، میگفت: «چون خودم دوقلو هستم، بچه های من دوقلو میشن. فرزانه سیب بخور دوقلوهامون خوشگل بشن.» داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (ص) نوشت: «محمد حسام» و «محمد احسان». خیلی دوست داشت اگر پسردار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد. برای دختر هم نام «اسماء» را انتخاب کرده بود. میگفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا صدا کنند. همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود. پشتش با دست خط خودش نوشته بود: «خدایا فرزندی صالح، سالم، زیبا و باهوش به من عطا کن.» به خط آخر که رسید، گفتم: «عزیزم! معمولا همسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ببینن. آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم.» خودم.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_دوازده
هم باور نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر میکنم. در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم. انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت. تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم. خواهشم را قبول کرد. آخر وصیت نامه نوشت اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم. با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم این ها امانت پیش من می مونه انشالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودم از همین جا بر می داری.
چهارشنبه صبح که سرکار رفت کل روز من بودم و وصیت نامه های حمید. خط به خط می خواندم و گریه می کردم به انتها که می رسیدیم دوباره از اول شروع میکردم. تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود. از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که میخواهد از قفس آزاد بشود گفت امروز برگه ای دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام میکنه مشخص می کردیم. نوشتم که وصیت نامه هام رو سپردم به خانمم. محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف!اما بعد یاد تو و مادرم افتادم فکر کردم که تاب دوری من رو ندارید خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطره گریه های این چند روز گفتم خوب کردی وگرنه من همه ی زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم.....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_سیزده
به خواست من اعلام کرده بود اگر شهید شد پدرم خبر شهادت را بدهد. چون فکر میکردم هرکس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هربار اورا می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم. دلم نمیخواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد. پدرم فرق میکرد محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی میخواست بعد از ناهار استراحت کند گفت من رو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم. به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم. نه به روز هایی که میخواستم عقربه های ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم. نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن باهم مسابقه گذاشته بودند. همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روز های اول آشنایی با حمید مانده بودم.
از خانه که در آمدیم اول خانه ی پدر من رفتیم مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع کرد به گریه کردن جلوی خودم را گرفته بودم خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم موقع خداحافظی پدرم حمید را با گریه بغل کرد زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت میدونم حمید بره شهید میشه حمید بره دیگه بر نمی گرده. این هارا می گفت و گریه می کرد. با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد. سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن. هوا سرد شده بود بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست......
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها
#رمان_یادت_باشد
#پارت_دویست_و_چهارده
از آنجا به خانه پدر شوهرم رفتیم. گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت. صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه میکردم. حمید گفت عزیزم گریه نکن صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی. وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم تا کسی متوجه گریه هایم نشود.
برخلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد. همه ی برادر و خواهرهایش جمع شده بودند فقط حسن آقا نبود. عمه تا مارا دید گفت آخیش اومدید؟ نگران شدم حمید. فکر میکرد رفتن حمید لغو شده برای همین خوشحال بود حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم. چادرم را از سرم برداشتم داخل آشپز خانه شدم عمه مشغول آشپزی بود. من را که دید گفت شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست میکنم.
روبرو ی هم نشسته بودیم خودم را مشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. با نگرانی پرسید چی شده فرزانه جان؟ گریه کردی؟ چشمات چرا قرمزه؟
گفتن خبر قطعی شدن رفتن حمید به سوریه کار ساده ای نبود. فرزند هر چقدر هم که بزرگ شده باشد برای مادر همان بچه ایست که با تب کردنش باید شب را بیدار بماند. پابه پایش بیاید تا راه رفتن را یاد بگیرد. مادر ها در شرایط عادی نگران بچه هایشان هستند چه برسد به اینکه مادری بخواهد به دل دشمن بفرستد آن هم کیلومتر ها دور تر از وطن. اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر
حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی....
#مدافع_حرم
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه
#افلاکی_ها