eitaa logo
🧕🏻حجاؚ و عفاف🧕🏻
3هزار دنؚال‌کننده
11.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
73 فایل
ï·œ حـجاؚ ؚوته خو؎ ØšÙˆÛŒ گل عفاف است🌱 [ؚرای تعقل و تفکر آزاد اندی؎انه ؛حول مس؊له عفاف و حجاؚ گرد هم آمده ایم ] ؚگو؎یم @fendreck @Sarbaaz_mahdi313 مدیر تؚادل و تؚلیغات @majnon_rahbarr Ú©ÙŸÛŒ ؚاذکرصلوات
م؎اهده در ایتا
دانلود
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
م؎اهده در ٟیام رسان ایتا
🀡 یه صندلی توی خونه ؎ما هست، که ؎یطان رو؎ می‌؎ینه! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۱ آذر
VID_20241113_151217_192_320kbps.mp3
6.64M
🔖منؚر کوتاه🔖 🔊 🔅من می‌خوام نزدیک‌ترین فرد ØšÙ‡ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ؚا؎م! 🔰 🎀کانال سخنرانی های تأثیرگذار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۱ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
م؎اهده در ٟیام رسان ایتا
🎬| 🎀 ✘ من وقت ندارم ØšÙ‡ ٟدر و مادرم ؚرسم! مگه فقط منم، ؚقیه خواهر ؚرادرام چی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۱ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
م؎اهده در ٟیام رسان ایتا
♊ سفار؎ کار تحلیلگر صهیونیست ؚرای ØšÙ‡ هرج و مرج ک؎اندن ایران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۱ آذر
اینجا کجا ؚا؎ه خوؚه؟ ؚرزیل :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۱ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمای؎ در ایتا
۱ آذر
✍🏻سوره جمعه در ØŽØš جمعه زیاد سفار؎ ؎ده... 🌱از امام صادق علیه‌السلام نیز نقل ؎ده: هر ڪس این سوره را در ØŽØš جمعه ؚخواند ڪفاره گناهان ما ؚین دو جمعه خواهد ؚود. 🕊 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ؚحق‌ حضࢪٺ‌زینؚ‌ڪؚرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🀍🍃'
۱ آذر
🧕🏻حجاؚ و عفاف🧕🏻
🍄رمان جذاؚ #رهایی_از؎ؚ 🍄 قسمت Û±Û°Û² ملافه رو از روی صورتم کنار ک؎یدم و ؚا اضطراؚ نگاه؎ کردم.او از
🍄رمان جذاؚ 🍄 قسمت Û±Û°Û³ نامه‌م رو که خیلی تمیز ؚا چسؚ ؚهم متصل کرده ؚود از جیؚ؎ در آورد و ؚاز؎ کرد. ضرؚان قلؚم ؎دت گرفت.دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و ØšÙ‡ نامه ی در دست او خیره ؎دم.انگار دوؚاره دا؎ت حرفهامو میخوند. لح؞اتی ؚعد، نامه رو ؚست و ؚا چ؎مانی مرطوؚ از ا؎ک ØšÙ‡ گو؎ه ی تختم خیره ؎د. من هم آهسته ا؎ک میریختم. گفت: _؎ما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید ؚنده معصومم؟! من چه کردم ؚا دل و روح ؎ما که این قدر در این نامه دلتون ازم ٟرؚود و چه کردم ٟی؎ خدا که من گنهکار ØšÙ‡ چ؎م ؎ما چنین جایگاهی دا؎تم؟؟ سیده خانوم من خاک ٟای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید. 🍃🌹🍃 من چه می؎نیدم؟؟ نکنه ؚاز در خواؚ ؚودم؟؟مگه می؎ه حاج مهدوی یک دفعه ؚ؎ه همون کودکی که ØšÙ‡ کلی از حاف؞ه ام ٟاک ؎ده ؚود؟! مگرمی؎د حاج مهدوی ؚا چ؎م ا؎ک آلود اینجا، کنار من ؚن؎یند و ازمن حلالیت ؚطلؚه؟؟ نه من در خواؚ ؚودم.در یک رویای ؎یرین. نفس عمیق ک؎یدم و عطر؎ رو در ریه ام خالی کردم. آخی؎؎؎؎ خیلی وقت ؚود این عادت رو فرامو؎ کرده ؚودم.از گو؎ه ی چ؎م نگاهی ؚه؎ انداختم که ؚا تسؚیح؎ ؚازی میکرد. ؎یطنتم گل کرد. _ØšÙ‡ یک ؎رط.. او ؚا تعجؚ ٟرسید: _چه ؎رطی؟  Ø§ØŽÚ©Ù… رو ٟاک کردم.گفتم: _تسؚیحتون ؚرای من. او نگاهی ØšÙ‡ تسؚیح؎ انداخت و در حالیکه در م؎ت؎ میف؎رد ؚا صدایی لزون گفت: _ؚسیار خؚ حتما در اسرع وقت یک تسؚیح ؚهتون هدیه میدم. گفتم: _نه..من همین تسؚیح رو میخوام.. 🍃🌹🍃 او از جاؚلند ؎د و یک قدم عقؚ تر رفت. ٟرستاری که چندؚار در لاؚه لای صحؚتهای ماقصد ورود ØšÙ‡ اتاق رو دا؎ت و ؚا م؎اهده ی حال و روز ما و صحؚت هامون داخل نمیومد سرک مجددی ØšÙ‡ اتاق ک؎ید و ؚاز ØšÛŒ هیچ اعتراضی رد ؎د. حاج مهدوی ؚا حالتی معذؚ گفت: _راست؎ این ؚرای خودمه..جسارتا نمیتونم ؚهتون ؚدم.. ؚا ؎یطنت گفتم: _چون یادگار الهامه ؚهم نمیدید؟! قول‌میدم ؚرا؎ همی؎ه ؚا اون تسؚیح ذکر ؚفرستم.. او خنده ی محجوؚانه ای کرد..صورت؎ سرخ ؎د. _ٟس خانوم ؚخ؎ی ؚهتون گفتن که این تسؚیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم. گفتم: _خود؎ ؚهم اون تسؚیح و داده حاج آقا.. گفته ؚا اون تسؚیح ؚرا؎ تسؚیحات حضرت زهرا ؚخونم.. حاج مهدوی لؚخند در لؚ؎ خ؎کید.. ؚا چ؎مانی ؚاز نگاهم کرد و درحالیکه آؚ دهان؎ رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسؚیح رو روی تخت گذا؎ت وقت رفتن از اتاق ؚا ؚغض گفت: _ٟس قاؚلم ندونست  خواستم حرفی ؚزنم که گفت: _التماس دعا 🍃🌹🍃 مطم؊ن نؚودم کار درستی کردم یا نه. ؎اید نؚاید اون تسؚیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.‌ تسؚیح رو از روی تخت ؚردا؎تم و ØšÙ‡ دانه‌های در؎ت و زیؚا؎ نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد. فاطمه داخل اومد و ؚا دیدن من و تسؚیح حیرت زده ٟرسید: _تسؚیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟ لؚخند کمرنگی زدم، _Ù‚ØšÙ„ از اینکه خواؚم ؚؚره گفتی خدا منو در آغو؎؎ گرفته و نؚاید ؚترسم.. چون اون داره از این مسیر عؚورم میده..اونم درحالیکه محکم ؚغلم کرده تا ؚلایی سرم نیاد راست گفتی..من احمق ؚودم که توی یک همچین آغو؎ امنی احساس خطر میکردم  فاطمه دست؎ رو روی ٟی؎ونیم گذا؎ت. ؚا نگرانی گفت: _دوؚاره تنت داغ ؎ده رقیه سادات خوؚی؟؟! نگاه زیؚایی ؚه؎ کردم چون دنیا رو زیؚا میدیدم آهسته گفتم: _آره دارم میسوزم..اما ؚهترین حال دنیا رو دارم.. او اخم کرد: _حاج آقا چی ؚهت گفتن که این ØŽÚ©Ù„ÛŒ ؎دی؟؟ Ù…ØŽÚ©ÙˆÚ© میزنی.. تسؚیح رو در دستم م؎ت کردم و روی قلؚم گذا؎تم. _همه چیز رو ؚرات میگم فقط ؚزار ام؎ؚ تو حال خودم ؚا؎م میخوام ؚرم خونه.. او ؚا دلواٟسی از تغییر حالت من گفت: _نمی؎ه..مگه ن؎نیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن ؚگیرن گفتم: _من خوؚم فاطمه. . همونموقع ٟرستار داخل اومد.ؚا دیدن؎ گفتم: _من میخوام ؚرم خونه. ٟرستار نزدیکم ؎د و دست؎ رو روی سرم گذا؎ت. _؞اهرا هنوز تؚ داری..ؚهتره ؚی؎تر ؚمونی ؚا اصرار گفتم: _من خوؚم.نهایت یک مسکن میخورم.. ٟرستار فهمید که تصمیمم جدیست. گفت: _مس؊ولیت؎ ٟای خودت! و از اتاق خارج ؎د. 🍃🌹🍃 از روی تخت ٟایین اومدم و دست در دست فاطمه ØšÙ‡ طرف ؚیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی ؚا دیدن ما جلو اومدند. فاطمه Ù‚ØšÙ„ ازطرح هر سوالی از جانؚ این دوگفت: _خانوم قؚول نمیکنه تا صؚح ؚستری ØŽÙ‡.. میگه خوؚم..در حالیکه دکتر گفت ؚاید از سر؎ اسکن ؚگیریم.. حامد گفت: _خؚ لاؚد خود؎ون میدونن خوؚ هستن دیگه..سخت نگیرید.ان ؎الله فردا میؚریم؎ون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده ؚود و ؚدون تسؚیح ØšÛŒ قرار ØšÙ‡ ن؞ر می رسید. ؚاورم نمی؎د ØšÙ‡ همین راحتی تسؚیحی که همی؎ه در دستان او ؚود الان در کیف من ؚا؎ه. 👈 ادامه_دارد.... رمان ✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی » Ú©ÙŸÛŒ_ؚا_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟
۱ آذر
🍄رمان جذاؚ 🍄 قسمت Û±Û°ÛŽ سوار ما؎ین حامد ؎دیم. فاطمه اصرار دا؎ت من ØšÙ‡ خانه ی ٟدری؎ ؚرم تا اونجا ازم مراقؚت کنه. اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان ؚاقیه و نمیخواستم ØšÙ‡ هیچ صورتی ؚرای او مزاحمتی ایجاد کنم. گفتم: _خوؚم..وخونه ی خودم راحت ترم. حاج مهدوی گفت: _؎مادر اطرافتون آ؎نایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقؚتون ؚا؎ند؟ فاطمه ؚجای من جواؚ داد: _نه حاج آقا ای؎ون ؚعد از خدا فقط مارو دارند. حاج مهدوی گفت: _همون خدا کافیست. 🍃🌹🍃 ØšÙ‡ دم آٟارتمان رسیدیم. هوا هنوز تاریک ؚود.فاطمه هم ؚا من ٟیاده ؎د. گفت: _ؚزارؚیام ٟی؎ت ؚمونم خیالم راحت ØŽÙ‡. ؚرخلاف میلم گفتم: _من خوؚم.تو ؚرو ØšÙ‡ کارهای عروسیت ؚرس وقت نداری. حاج مهدوی وحامد هم از ما؎ین ٟیاده ؎دند. نمیدونستم ؚاچه رویی از اونها ت؎کر کنم. از؎ون عذرخواهی کردم و یک نگاه م؞لومانه ØšÙ‡ حاج مهدوی انداختم وگفتم: _؎ما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید.. حاج مهدوی سر؎ ٟایین ؚود.محجوؚانه گفت: _خواه؎ میکنم.ان ؎الله خدا عافیت ؚده.. فاطمه رو در آغو؎ ک؎یدم و خداحاف؞ی کردم و وارد آٟارتمانم ؎دم. 🍃🌹🍃 تا ساعات گذ؎ته لؚریزاز حس مرگ ؚودم. ولی الان ؚهترین احساسات عالم در من جمع ؎ده ؚود.حاج مهدوی ؚالاخره ؚا من حرف زد.از خود؎ گفت.دیگه ؚا نفرت ØšÙ‡ من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد.. تسؚیح سؚز رنگ رو از کیفم در آوردم و ØšÙ‡ سینه ام ف؎ردم:ممنونم ازت الهاااام  نفهمیدم کی خواؚم ؚرد. وقتی ؚیدار؎دم از ؞هر گذ؎ته ؚود.از دی؎ؚ تا ØšÙ‡ اون لح؞ه ØšÙ‡ اندازه ی ده سال خاطره دا؎تم. خاطرات تلخ و هولناکی که ؚخاطر؎ تؚ کردم و اتفاقی ؎یرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام ؚخ؎ید.فاطمه ؚهم زنگ زد. نگرانم ؚود.ٟرسید: _داروهاتو خوردی؟! ؎وخی نگیری تؚت رو. تنم هنوز داغ ؚود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام ؚود.گفتم: _خوؚم نگرانم نؚا؎. اوهنوز نگران ؚود.ٟرسید:_دیگه گریه نکردی که؟؟ خندیدم:_نه گفت: _قول ؚده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول ؚده اگه دیدی حالت داره ؚدمی؎ه ØšÙ‡ یکی از همسایه هات خؚر ؚدی.. دلم گرفت.گفتم: _همسایه های من مدتیه ؚرعلیه من ؎دن. اونا از خدا؎ونه من نؚا؎م. فاطمه گفت: _این حرفونزن. واسه چی ؚاید این آرزو؎ون ؚا؎ه؟!!! اصلا چرا ؚاید ؚرعلیهت ؚ؎ن؟ دستم رو لای موهام ؚردم و جمجمه ام رو ف؎ار دادم. _نمیدونم!! خودم هم گیج ؎دم..از وقتی توؚه کردم همه چی ریخته ØšÙ‡ هم .عالمو آدم  ؚرعلیه‌م ؎دن جز تو.. فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع ؎ده.. ٟرسیدم: _هنوز ٟ؎ت خطی؟ گفت: _ؚؚینم همسایه هات قؚلا راؚط؎ون ؚاهات چطوری ؚود؟! گفتم: _راؚطه ای ؚا هیچ کدوم؎ون ندا؎تم.الؚته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک ٟیرمرد ٟیرزن ؚودند که ؚا اونها خیلی خوؚ ؚودم ولی اونا رفتن تؚریز..اینم ØšÚ¯Ù… من اصلا هیچ وقت خونه نؚودم که ؚخوام کسی رو ؚ؎ناسم! آدرس خونمم فقط نسیم دا؎ت که اونم سالی چندؚار ؚی؎تر نمی اومد. فاطمه گفت: _ؚن؞رت یک کم عجیؚ نیس؟ چرا همه دارن یهو ؚاهات Ú†ÙŸ میفتن؟!همسایه هات که میگی ؚهت ؎ناختی هم ندارن ٟس چرا ؚاید ؚرعلیهت ؎ن؟ ؚرای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ØŽ رو تعریف کردم و گفتم: _من  خیلی وقته که متوجه این جریان عجیؚ ؎دم وفکر میکنم جواؚ؎م میدونم.. فاطمه ؚا تردید گفت: _یعنی ؚن؞رت کار کامرانه؟ گفتم: _نه مطم؊نم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه ØšÙ‡ کار قؚلم ؚرنگردم نمیزاره راحت وؚا آؚرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دید؎ واون ØšÙ‡ عمد ؚرام ؚوسه فرستاد که منو خراؚ جلوه ؚده. فاطمه ؚا ناراحتی گفت: _الله اکؚر.. یعنی دنؚالت میکردن تامسجد؟! گفتم:_آره فاطمه اهی ک؎ید: _چی ØšÚ¯Ù… والله.خدا عاقؚت ما رو ؚااین قوم ال؞امین ؚخیر ؚگذرونه.ٟس حالا که این ØŽÚ© وداری نؚاید ؚیکار ؚ؎ینی.ؚاید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو ØšÙ‡ خودت جلؚ کنی ؚاتعجؚ گفتم: _چرا ؚاید همچین کاری کنم؟؟ؚزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.ؚرای چی ؚاید خودمو ؚه؎ون اثؚات کنم؟مهم خداست!! فاطمه ؚا مهرؚانی گفت: _حرفت درست ولی ØšÙ‡ هرحال اونجا خونته.. ؚاید ؚرای آرام؎ وامنیت خودتم که ؎ده یک حرکتی کنی.. نجوا کردم: _چ؎م آؚجی.. 👈 ادامه_دارد.... 🌷رمان رهایی_از_ØŽØš ✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی » Ú©ÙŸÛŒ_ؚا_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
۱ آذر
🍄رمان جذاؚ 🍄 قسمت۱۰۵ ØŽØš فاطمه، کارت عروسی؎ رو آورد. همدیگر رو در آغو؎ گرفتیم.گفت: _ امیدوارم روزی تو ؚ؎ه. آه از نهادم ؚلند ؎د:_ؚعید میدونم! _قرار ؎د دیگه آه Ù†Ú©ØŽÛŒ.! من سر قولم هستما. هر؎ؚ دارم ؚرات نماز ØŽØš میخونم.تا خدا ØšÙ‡ حاجتت هم نرسونت کوتاه ؚیا نیستم. گفتم: _ممنونم دوست خوؚم.اگه من عروسیت نیام ناراحت می؎ی؟ فاطمه اخم کرد. _معلومه که ناراحت می؎م.تو صمیمی ترین وؚهترین دوست من هستی ؚاید ؚا؎ی! سرم رو ٟایین انداختم و آهسته گفتم: _آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن.. روم نمی؎ه ؚیام. فاطمه دستم رو ØšÙ‡ گرمی ف؎رد. _کاملا درکت میکنم ولی نؚاید میدونو خالی کنی.نگران نؚا؎.ام؎ؚ وقت نکردم ؚرم مسجد ولی اع؞م وؚاقی ØšÚ†Ù‡ ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دی؎ؚ سخنرانی تند وکوؚنده ای کرده. چ؎مم گرد ؎د. _جدی؟؟؟!”چی گفته؟ _هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانی؎ خیلی تو مسجد صدا کرده و حساؚ کار دست همه اومده. امروز هم حاج آقا زنگ زدن ØšÙ‡ من جویای حالت ؎دن. ؚغض کردم. فاطمه دست؎ رو روی صورتم گذا؎ت و آروم گفت: _و اینکه گفتن ؚهت ØšÚ¯Ù… مسجد و ؚخاطر یک تهمت ترک نکنی! ؚغضم رو قورت دادم و نگاه؎ کردم. فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت: _تسؚیح و چطوری Ú©ØŽ رفتی؟؟! ا؎کم جاری ؎د ولؚهام خندید! مغزم هم دیگر ØšÙ‡ خوؚی فرمان نمیداد!!گفتم: _حاج اقا خواستن حلال؎ون کنم منم گفتم ØšÙ‡ یک ؎رط  فاطمه اخم کرد: _ؚدجنس!!! اون تسؚیح یادگار الهام ؚود.. Ù„ØšÙ… رو کج کردم! _ؚالاخره اینطوری ؎د خواهر  _چی ØšÚ¯Ù… والاااا  رقیه ساداتی دیگه! گونه ام رو ؚوسید و عا؎قانه نگاهم کرد. _لؚاس خ؎گلاتو آماده کن..اگرم نداری لؚاس نو ؚخر.میخوام اولین کسی رو که میؚینم تو سالن، تو ؚا؎ی! خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضرؚان قلؚم تند می؎ه. چرا دلم میخواد اون لح؞ه دورو ؚرم خلوت ØŽÙ‡ و دستمال گلدوزی ؎ده رو روی صورتم ؚزارم؟! از این حال خوؚ و رویایی ؚیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.من من کنان ٟرسیدم: _اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده ؚودند. فاطمه ؚا دلخوری گفت: _الان مثلا حرف وعوض کردی که  ؚاز از زیر عروسی اومدن در ؚری؟ معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلؚ دیگری متمرکز ؚ؎م! خنده ی ؎رمگینانه ای کردم وگفتم. _چ؎م عزیزم.حتما میام. فاطمه خندید: _جدی؟؟! همون که ٟاره ØŽ کردی؟؟ تو؎ حرف ؚدی نو؎ته ؚودی؟ فکر کردم:_نه گمون نکنم..نمیدونم! ! 🍃🌹🍃 روز عروسی ؎د. تنها دلیل رفتنم ØšÙ‡ عروسی فقط و فقط ؎خص فاطمه ؚود و ترسی عجیؚ نسؚت ØšÙ‡ دیدار ؚاقی هم محلیها دا؎تم. فاطمه در لؚاس عروسی مثل یک فر؎ته، زیؚا و دوست دا؎تنی میدرخ؎ید. ؚا همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه ؎اد کرده ؚود که ؎اد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او ؚا خو؎حالی ØšÙ‡ سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد ؚودیم اومد و ؚا ذوق و؎وق کودکانه والؚته ؎وخ طؚعانه ای خطاؚ ØšÙ‡ ما گفت: _ØšÚ†Ù‡ هاااا ؚالاخره ؎وهر کردم چ؎متون درآد! ØšÚ†Ù‡ ها هم میخندیدند ومیگفتن _کوفتت ؚ؎ه..ای؎الا از گلوت ٟایین نره.. فاطمه هم ؚا همان حال میگفت: _نووو؎ جونم! میدونید چقدر دخیل ؚستم نتر؎م؟! ؎ما هم زرنگ ؚا؎ید جای حسادت از خدا ؎وهر ؚخواین..اونم خوؚ؎و..دل ندید ØšÙ‡ دعاتون یه وقت مثل اون محؚوؚه ی ؚخت ؚرگ؎ته می؎ید ؎وهرتون عملی از آؚ در میادا!!! ØšÚ†Ù‡ ها هم خنده کنان Ù…یگفتن _ØšÙ‡ ما هم  یادؚده دیگه ؚدجنس! فاطمه میون خنده های اونها از ٟ؎ت منو محکم در آغو؎ ک؎ید و گفت: _همتون یکی یه ØŽØš ؚرید خونه رقیه سادات دورکعت نماز ؚخونید یک کمم ؚرا؎ های های و وای وای ؚخونید ؚعد ؞رف چهل وه؎ت ساعت ؎وهر دم در خونتونه! ØšÚ†Ù‡ ها ؚا تعجؚ یک نگاهی ØšÙ‡ من و فاطمه کردن و درحالیکه ؚاقی مونده های قطرات ا؎ک رو از چ؎م؎ون ٟاک میکردن گفتن. _جدی؟!! فاطمه گفت: _د ..کی!!! مگه ؎وخی دارم ؚاهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو ØšÙ‡ ؎وخی میگیرین دارین میتر؎ین دیگه..!!ؚ؎تاؚید ؚ؎تاؚید که میگن وقت ؞هور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه ؚرسه مجؚور؎ید هووی هم ؎ید. ما ØšÙ‡ حدی از ؚیان ؎یرین فاطمه و؎وخ طؚعیهای دلن؎ین؎ غرق ریسه رفتن ؚودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! . من که ؎خصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته ؚود.؎اید اگر کسی فاطمه رو نمی؎ناخت از؎وخیها؎ ناراحت می؎د ولی ما همه میدونستیم که فاطمه ؎یرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه! 👈 ادامه_دارد.... 🌷رمان رهایی_از_ØŽØš ✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی » Ú©ÙŸÛŒ_ؚا_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
۱ آذر
🍄رمان جذاؚ 🍄 قسمت Û±Û°Û¶ ؚالاخره ؎یطنتهای فاطمه صدای فیلمؚردار رو درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت: _ؚیا ؚؚینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر ؎یطونی یک کم متین ؚا؎.. فاطمه درحالیکه میرفت روؚه ما گفت: _چون ؚه؎ گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه، از خودتون ٟذیرایی کنید ØšÚ†Ù‡ ها..؎یرینی عروسی من خوردن داره! ریحانه گفت: _ان ؎الله خو؎ؚخت ؚ؎ه چقدر ماهه این فاطمه.. اع؞م گفت: _خیلی سختی ک؎ید..واقعا حق؎ه خو؎ؚخت ؚ؎ه.. من ؚا تاثرنجوا کردم: _کا؎ الهام ؚود. اونها جا خوردند.ولی زود حالت؎ون رو تغییر دادند.اع؞م ٟرسید: _فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راست؎ رو گفت.؟ لؚخند محجوؚانه ای زدم.گفتم: _من از وجود فاطمه حاجت روا ؎دم ولی گمونم فاطمه از دعا وٟاکی خود؎ Ù…ØŽÚ©Ù„ØŽ حل ؎د.. اع؞م متفکرانه گفت: _ٟس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور ؎د ؎نؚه هممون میام خونتون! گفتم: _قدمتون روچ؎مم. ریحانه گفت: _راستی درمورد اون؎ؚ واقعا من متاسفم! دیگه از اون ØŽØš ØšÙ‡ این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقاؚعدنماز خیلی راجع ØšÙ‡ اون ØŽØš حرف زدن! کا؎ یکی ØšÙ‡ اینها میگفت وقتی درمورد اون ØŽØš حرف میزنند من ؎رمنده می؎م حتی اگه در جؚهه ی موافق من ؚا؎ن.! حرف رو عوض کردم. _ؚیخیال دست ؚزنید ؚرای مولودی خون..ؚنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه! عروسی فاطمه هم تموم ؎د. خنده های مستانه ی فاطمه وؚذله گویی‌های ؎یرین؎ در میان مهمونها؎ ØšÙ‡ ٟایان رسید و ا؎کهای ٟنهانی و سوزناک؎ از زیر ؎نل ؚلند و ٟو؎یده ا؎ در میان درؚ خونه ی ٟدری؎ ا؎ک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این ا؎کها ØšÙ‡ خاطر زجر این سالهاست و ؚخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست دا؎تنیه که روزی ؚخاطر ا؎تؚاه او ØšÙ‡ کام مرگ رفت و ؎اید در میان ا؎کهای؎ ؚرای من دعا میکرد! 🍃🌹🍃 وقت رفتن ؎د. فاطمه رو ؚوسیدم وؚرا؎ از ته دل آرزوی خو؎ؚختی کردم.اوهم همین آرزو رو ؚرام کرد وگفت ام؎ؚ ؚرام دعای ویژه میکنه! او ØšÙ‡ حدی ØšÙ‡ فکر من ؚود که حتی در این موقعیت هم ØšÙ‡ فکر این ؚود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!گفتم: _معلومه ؚا آژانس ؚرمیگردم.. فاطمه گفت: _ٟس صؚر کن ØšÙ‡ ؚاؚام ØšÚ¯Ù… زنگ ؚزنه آژانس. خندیدم. _فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .ؚلدم چطوری گلیمم رو از آؚ ؚیرون ØšÚ©ØŽÙ….اینقدر نگران من نؚا؎! از فاطمه جدا ؎دم و ؚا ؚاقی دوستانم خداحاف؞ی کردم. میخواستم ØšÙ‡ آن سمت خیاؚون ؚرم که  یک نفر از ما؎ین ٟیاده ؎د و گفت: _ؚؚخ؎ید  سرم رو ؚرگردوندم.رضا ؚود. ØšÙ‡ طرف؎ رفتم و چادرم_رو_تاؚین_اؚروهام_ٟایین_ک؎یدم تا_مؚادا_از_ته_مانده‌ی_آرای؎م_چیزی_ؚاقی_مونده_ؚا؎ه.سر؎ رو ٟایین انداخت. _سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون. و Ù‚ØšÙ„ از اینکه من چیزی ØšÚ¯Ù… در عقؚ رو ؚاز کرد وسوار ما؎ین ؎د. ØšÙ‡ ؎ی؎ه ØŽ زدم. ؎ی؎ه رو ٟایین ک؎ید. _اصلا حاضر نیستم ؚهتون زحمت ؚدم.من خودم میرم. ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم ØšÙ‡ ٟرونده ی سیاه من اضافه کنند.!او مثل ؚرادر؎ ؚا حالتی معذؚانه گفت: _چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار ؎ید.اینطوری خیال همه راحت تره. مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من ؚود؟گفتم: _نمیخوام خدای نکرده نسؚت ØšÙ‡ ؚرادری ؎ما ؚی‌ادؚی کرده ؚا؎م ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون ØšÙ‡ ؚنده هست. دلم نمیخواست از جانؚ من خطری آؚروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه! ؚعد از کمی مکث گفت: _چی ØšÚ¯Ù….هرطور خودتون صلاح میدونید.؎ما مثل خواهر ؚنده میمونید. اگر این کارونمیکردم از خودم ؎رمنده می؎دم. از او ت؎کر و قدردانی کردم و ØšÙ‡ تنهایی ØšÙ‡ خانه ؚرگ؎تم. 🍃🌹🍃 من در میان خوؚی ومحؚت راستین این چند نفر احساس خو؎ؚختی میکردم و واقعا آغو؎ خدا رو حس میکردم. آغو؎ خدا ؚرام محل امنی ؚود ولی ØšÙ‡ قول فاطمه گاهی ؚرای_رسیدن ØšÙ‡ مقصداصلی ؚاید از گلوگاهها و دره_های_عمیق_و_وح؎تناکی رد می؎دم که اگر آغو؎ او رو ؚاور نمیکردم ممکن ؚود هیچوقت ØšÙ‡ مقصد نرسم. 👈 ادامه_دارد.... 🌷رمان رهایی_از_ØŽØš ✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی » Ú©ÙŸÛŒ_ؚا_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟
۱ آذر
قرا؊ت‌ هر؎ؚ ‌دعای ‌فرج ‌ؚه ‌نیت‌ ؞هور...🀲 🕊 🊋 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
۱ آذر
🍃🥀تسلای قلؚ نازنین آقا صاحؚ الزمان عج ،سلامتی ورفع موانع ؞هور؎ون اِجماعاً...صلوات:) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃 🍃❀ا یاالله؛یارحمن،یارحیم؛ یامقلؚ القلوؚ؛ثؚِّت قلؚی علی دینِک.....🌱.......💚🍃
۱ آذر
اعمال‌قؚل‌از‌خواؚ😎☝🏻 🀲خدای مهرؚانم خودت ارام ؚخ؎ دلهایمان ؚا؎ در نگرانی 🀲؎فا ؚخ؎ جسم و روحمان ؚا؎ در ؚیماری 🀲 و گره گ؎ای م؎کلاتمون ؚا؎ در گرفتاری الهی آمین🀲 ✚؎هدا دستگیرتون✚ ⚡؎ؚتون ؚخیرو در ٟناه خدا⚡ التماس‌دعای فرج✋🏻 💫 🌞🍃🌞🍃🌞🍃🌞🍃🌞
۱ آذر
❇ ٟاک ؎یم از گناهانِ امروزمون...🥀 ⬅ Û·Û° مرتؚه...✚ ⬅ اَستَغفرالله رَؚّی واَتوُؚ اِلَیه..🕊 🍃ؚه سوی خودت ؚرمیگردم ..🀍
۱ آذر
۱ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمای؎ در ایتا
۱ آذر
🍃🌷ؚا سلام وعرض ادؚ؛خدمت ؎ماهمراهان ؚزرگوار؛ اعضای جدید خو؎ آمدید..🌱 روزهای جمعه کانال تعطیل هست؎، ان ؎اءالله از فردا ؚا فعالیت متنوع در خدمت ؎ما ؚزرگواران هستیم ت؎کر ؚاؚت حضورتون..🌷🍃
۲ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمای؎ در ایتا
۲ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمای؎ در ایتا
۳ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
م؎اهده در ٟیام رسان ایتا
🍁✚ؚسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🍁✚ؚود ذکر هر لح؞ه و هر زمان 🌌✚ؚنام خداوند ؚخ؎نده ی مهرؚان 🍁✚ؚـؚـر نـام یـکـتـا خـداونـد را 🌌✚که هم جان تازه گردانی و هم توان 🍁✚ؚـه اذن خـدای جـهـان آفـریـن 🌌✚خـداونـدگـار سـمـاء و زمـیـن 🍁✚ؚؚر دست ؚر کار و آسوده ؚا؎ 🌌✚ؚود ؎یوه ی کامیاؚان چنین 🍁✚الـــهــی ؚـــه امـــیـــد تـــــو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۳ آذر
❣❣ سلام عاؚرغریؚ، مولای طرید، میان دلواٟسی های ØšÛŒ ٟایان و کودکانه ی دنیا گم ؎ده ایم و تو را که گره گ؎ای مهرؚان عالمی، از یاد ؚرده ایم. تو ؚا نهایت دلسوزی و امیدؚخ؎ی و زندگی آفرینی در میان مایی و ما ٟر ازاضطراؚ والتهاؚ و دلواٟسی، ØšÛŒ توجه ØšÙ‡ تو ، دنؚال راه چاره ایم ... تو چقدر غریؚی ای آخرین حجت خدا ، ای ک؎تی نجات ... السلام‌علیک‌یا‌اؚا‌صالح‌المهدی ≜ ✊السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحَِؚ الزَّمانِ ✊اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، ✊اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا ؎َریڪَ الْقُرْآنِ ، ✊اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ❣لَـیِّن_قَـلؚی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاؚ و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈ 「⃢🊋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✌🍃🌹🍃✌━┅┉┈
۳ آذر
فعلا قاؚلیت ٟخ؎ رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمای؎ در ایتا
۳ آذر