خداجونم ظلم تا کی😭
ما حتی تحمل دیدن این صحنه ها رو نداریم 😔
ببخشا🤲باقیمانده ی غیبت مولاجانمون منجی عالم بشریت عجل الله را بر ما بنده های گناهکارت ببخش 🤲💔
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا وَ کثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❌مشکل مملکت ما اینه که عده ای از مسئولین، کانون های ورود خوراک روحی فاسد رو باز میکنن بعد ما میخوایم کسی بیمار نشه یا بیماران رو مداوا کنیم
وقتی..
🔻ماهواره باز است،
🔻اینستاگرامِ کانون فساد و فحشا به راحتی در اختیار جوانان هست،
🔻گوگل موتور جستجوی هر فسادی به راحتی در کشور باز است،
🔻فیلم های سانسور نشده جذاب هالیوودی به راحتی در اختیار نسل جوان قرار دارد،
🔻شبکه نمایش خانگی به هنجارشکنی با مجوز رسمی دامن می زند،
❌و حکمرانی قانونمند مؤثری بر فضای مجازی وجود ندارد و مسئولین مدام در شکستن حرمت ها سبقت میگیرند درمانها موثر واقع نمی شوند.
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم کوش کن
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
زنان چگونه نبض حماسه ۹ دی را در دست گرفتند؟
🔹گاهی اوقات در زندگیمان اتفاقاتی میافتد که نشان میدهد حتی یک تصمیم آنی در سرنوشت همه اطرافیانمان مؤثر است، اتفاقاتی که مصداق «قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود» را در دل خودش جای داده است و چه بسا در تاریخ هم ثبت شود، میخواهیم ذهن شما را به ۱۵ سال پیش در چنین روزهایی ببریم.
🔹به مناسبت حماسه نهم دیماه و روز بصیرت بر آن شدیم که از نقش بصیرتی بانوان در خلق چنین حماسهای ماندگار برایتان بگوییم، موضوعی که استاد دانشگاه مهدیه شادمانی ضمن بیان موارد تاریخی نقش تاثیرگذار بصیرتی بانوان این سرزمین، گریزی هم به حضور بانوان در نهم دیماه سال ۱۳۸۸ زده است.
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
اصلا خبر دارید ۱۸ پژوهشگر زن از دانشگاه تهران در فهرست پراستنادترین پژوهشگران جهانی قرار گرفتن!؟
یعنی در فهرست ۲ درصد پژوهشگران پراستناد جهان قرار گرفتند!
یا فقط اخبار منفی رو دنبال میکنید؟🤷♀️
❇️زنان_پژوهشگر
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت های جنجالی یک عضو دولت سوریه درمورد خانه نشینی زنان و همجنس بازی
▪️مسئول امور بانوان در دولت جدید سوریه خواهان تمرکز زنان بر تقویت خانواده شد. او فعالیت سازمان های توانمندسازی زنان را رد کرد و فعالیت آنان را در جهت ترویج همجنس بازی دانست. وی همچنین گفت به کسانی که با نظرات او مخالف باشند اجازه فعالیت نخواهد داد.
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چی شد که بعضیا اینقدر بی غیرت شدند؟
🔹قدیما کاسب محل وقتی مشتری خانم داشت سرش رو پایین مینداخت یه وقت با ناموس مردم چشم تو چشم نشه.
🔹حالا یه کلهپزی وسط مشهد الرضا از جذابیتهای جنسی برا تبلیغاتش استفاده میکنه!
🔺تصاویر این کلیپ توسط این کانال محو شده است.
🔺پ.ن: مطلع شدیم که با این مغازه متخلف برخورد قضایی شده و کلیپ را از پیجش حذف کرده است. 👌
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
حجاب و عفاف🧕🏻
🌱🌱🍀🍀🍀🌱🌱 @hejab_o_efaf 🔥کارهایی که در رمان توسط شخصیتهای منفی و شیطانی انجام میشه (فتانه، ترانه، شم
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۳۱ و ۳۲
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
شمسی نگاهی به فتانه کرد و با شتابی در کلامش گفت:
🔥_فتانه بیا بیرون کارت دارم..
فتانه هنوز در بهت حرفهای پدر بزرگش بود، مثل انسان های مسخ شده از جا برخاست، پایش را بیرون اتاق گذاشت و ملاغلام را دید که کنار دیوار نشسته و همانطور که به شمسی و فتانه نگاه میکرد، سرش را به نشانه تاسف تکان میداد.
شمسی بی توجه به حرکت ملاغلام، فتانه را به سمت اتاقش کشید و وارد اتاق شد، همان جلوی درگاه بر زمین نشست و در حالیکه میخندید گفت:
🔥_خبر آوردم برات چه خبرایی...
فتانه با اشتیاق گفت:
🔥_چیشده؟! زودتر بگو..
شمسی دستی به پایش کشید و گفت:
🔥_ببین هر که با شمسی درافتاد، ورافتاد... الان یکی از آشناها از تهران آمد و برای حسن آقا خبر آورد که عروست، همون که به فهم و کمالاتش می نازیدی و آب از دهنت میافتاد و خانم معلم خانم معلم نمی افتاد، خونه و زندگی و بچه ها را رها کرده و رفته ور دل ننه جانش...
فتانه دستش را جلوی دهنش گرفت و با ذوق زدگی گفت:
🔥_جدی میگی؟! به به...حالا چه باید کرد؟!
شمسی دستش را روی سر فتانه زد و گفت:
🔥_این چه حرفیه؟ احمقانه صحبت نکن... یعنی چه که چه باید کرد؟ تا تنور داغه باید نون را بچسپونی... همین امروز پاشو برو تهران، من مطمئنم محمود سریع عقدت میکنه...
فتانه با تعجب نگاعی کرد و گفت:
🔥_امروز؟! آخه چطوری و با چه وسیلهای؟! بعدم الان اهل این خونه منو زیر نظر دارن نمیتونم جم بخورم...
اندکی سکوت بر اتاق حکمفرما شد، فتانه در ذهنش دنبال راهی میگشت ناگهان چیزی به فکرش رسید و بشکنی زد و گفت:
🔥_خودشه...درسته خودشه...اسحاق..
شمسی که خوب میدانست فتانه بعد از مرگ صمد با اسحاق ارتباط حرام برقرار کرده تا بتونه موکل سفلی را بگیره و بعدش هم ارتباطی نداشته با تعجب گفت:
🔥_اسحاق؟! مگه قرار نشد که دور اسحاق را خط بکشی؟!
فتانه لبخند مرموزی زد و گفت:
🔥_اسحاق به دهنش مزه کرده و هی التماس میکنه یه فرصت دیگه بهش بدم، میگفت بزار یه سفر تهران ببرمت ببین چقدر من مرد زندگی هستم، حالا باهاش میرم تهران و بعد یه بهانه میگیرم و دیگه میپیچونمش و میفرستمش رد کارش...
شمسی سری تکان داد و گفت:
🔥_فکر خوبی هست به شرطی اسحاق موی دماغت نشه...
فتانه سری تکان داد و گفت:
🔥_اگر فتانه شتربان هست میدونه شتر را کجا بخوابونه
و بعد چادر مشکی با نقطههای سفید رنگش را سرش کرد و گفت:
🔥_من الان میرم دنبال کارا، فردا قبل طلوع آفتاب راه می افتم..
شمسی لبخندی زد و گفت:
🔥_تو موفق میشی من میدونم...
حسن آقا مثل مرغ سرکنده اینطرف و آنطرف میرفت، نگاهی به روح الله سه ساله که با چشمان معصومش به او خیره شده بود انداخت و رو به همسرش زهرا گفت:
_آخه ببین این بچه مظلوم
و با اشاره به گهواره ای که عاطفهٔ نُه ماهه در آن خوابیده بود ادامه داد:
_یا اون طفل بیگناه، به عقوبت کدام گناه باید اینجور دربه در بشن؟! چرا نباید سایه پدر و مادر روی سرشون باشه...چقدر به محمود گفتم بیا زنگ بزن به مطهره، اینا خانواده درس خونده و فهمیده ای هستن همه شون معلم و کارمند و...هستن و سری توی سرا دارن، گفتم یه ذره کوتاه بیا، ما مرد قدیم هستیم و نمیفهمیمم شما که میفهمید یه کم ناز این زن را بکش، به خدا برمیگرده، اما تو گوشش فرو نمیره...
زهرا نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_خوب حسن آقا، شما چرا این بچه ها را آوردی؟ میذاشتی کنارش باشن شاید فشار بهش میومد و خودش میرفت دنبال مطهره و برش میگردوند..
حس آقا دستش را محکم روی پایش کوبید و گفت:
_انگار نفهمیدی چی گفتم، این دخترهٔ... که اون جوون بدبخت را به کشتن داد تو خونه اش بود، میگفتن عقد کردن، آخه من این بچه ها را به چه اطمینانی اونجا بزارم؟! میترسیدم یه بلایی سر این بیچاره ها بیاره،وجدانم اجازه نمی داد این طفل معصوما را اونجا همینطور رها کنم.
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
حجاب و عفاف🧕🏻
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳۱ و ۳۲ @hejab_o_efaf @hejab_o_efaf ش
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
زهرا اشک گوشهٔ چشمش را با روسری اش گرفت و گفت:
_آخه از محمود بعید بود، چطور گول این دختره را خورد؟! مگه نمیشنید که توی روستا چه حرفا پشت سرش هست؟!
بعد نگاهی به بالا کرد و ادامه داد:
_خدایا توبه! چه گناهی کردیم که این دختره سر از یقه و آستینمون درآورد...
بعد صدایش را پایینتر آورد و گفت:
_حسن آقا! میشه هنوز عقدش نکرده باشه؟! بیا یه زنگ به مطهره بزن ،شاید رفت سر خونه زندگیش و این دختره چش سفید را انداخت بیرون...
حسن آقا نگاه تندی به زهرا کرد و دو دستی روی سرش کوبید وگفت:
_میگم من شب اونجا بودم اون دختره هم بود..اون زن شاید هرزه باشه اما محمود اینقدر بی دین و ایمون نیست که با یه زن نامحرم یک جا باشه...
در همین حین حسن آقا دستش را روی قلبش گذاشت و آخی گفت و نقش بر زمین شد... روح الله که پدربزرگش را خیلی دوست داشت با دیدن این صحنه از جا برخاست و همانطور که گریه میکرد. بالای سر پدربزرگش آمد و شروع به بوسیدن او کرد، روح الله فکر میکرد پدر بزرگش با بوسه های او چشمانش را باز میکند که نکرد...
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
حجاب و عفاف🧕🏻
@hejab_o_efaf @hejab_o_efaf زهرا اشک گوشهٔ چشمش را با روسری اش گرفت و گفت: _آخه از محمود بعید بود،
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۳۳ و ۳۴
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
دوماه از مرگ ناگهانی حسنآقا میگذشت، دوباره همهمهای در روستا به پا بود و اینبار نه از مرگ و لباس عزا خبری بود و نه از گریه و شیون، بلکه بساط عروسی به پا بود. بوی گوشتهایی که در روغن جلز و ولز میکرد کل روستا را دربرگرفته بود.
روح الله هیزمی به دست داشت و سعی میکرد با آتش اجاق دیگها آن را روشن کند که مادربزرگش صدا زد:
_روح الله! نکن بچه،لباسا نو و قشنگت میسوزه
و بعد آهی کشید و با لحنی طعنه آمیز زیر لب زمزمه کرد:
_جای حسن آقا خالی که ببیند پسرش محمود چه عروسی برای فتانه راه انداخته... مطهره با اون کمالات وقتی به عقد محمود در آمد با یه عقد ساده و محضری اومد سر خونه و زندگیش، نه عروسی نه خرید عروس و نه حلقه ای در کار بود، اما برای این بیوه زن چش سفید بیسواد،هم عروسی صدادار گرفته و هم خرید آنچنانی و حلقه و طلا و.. یکی نفهمه فکر میکنه دختر شاه پریون هست..
روح الله با حرف مادربزرگش، تکه چوب دستش را انداخت و به طرف او رفت و گوشهٔ چادر مادربزرگ را محکم چسپید، این کودک بینوا میخواست با گوش کردن حرف مادربزرگ، دل او را به رحم آورد و مثل عاطفه به جای خانه بابا، خانه مادربزرگ باشد، آخر تن نحیف این کودک دیگر توان تحمل کتک ها و شکنجه های فتانه را نداشت.
مطهره مادر روح الله، سر لج و لجبازی، بچهها را رها کرده بود و حاضر نبود آنها را پیش خودش ببرد و به طریقی میخواست با گذاشتن بچه ها پیش پدرشان، خلوت این زن و شوهر را بر هم بزند و مشکلاتی برای آنها بوجود بیاورد و خبر نداشت که این کودک سه ساله، هر روز از عمرش چه بلاها باید تحمل کند.
روح الله خودش را به پای مادربزرگ چسپانیده بود که با صدای کل کشیدن زنها به خود آمد، بوی دود کندر و اسپند در فضا پیچید و باران نقل و نبات بر سر عروس داماد باریدن گرفت، عروس بیوهای که نوزده سال داشت و همسرش مردی با دو بچه که بیش از بیست هفت سال سن داشت.
زنان روستا در گوش هم پچپچ می کردند که :
چه پیشانی سفید هست این دختره، یک عروسی به این قشنگی، حتی عروس را آرایشگاه بردن، کاری که اصلا توی روستا مرسوم نبود و مردم از زبان کسانی توی شهر عروسی رفته بودند این چیزها را میشنیدند
و زنان روستا، امشب عروسی زیبا در لباس سفید و بلند و توری عروسی که تا به حال هیچکس در واقعیت ندیده بود، اینها از نزدیک میدیدند،
انگار این روستا تبدیل به بهشت شده بود و فتانه هم تنها حوری این بهشت بود، اما همه می دانستند ، این عروسی کار دست بشر نمی تواند باشد،آخر محمود کجا و فتانه کجا....
مطهره که تهرانی الاصل بود و از خانواده باسواد و متشخص کجا و فتانهٔ بی سواد و دهاتی کجا؟!.. جالبتر این بود که محمود هنوز مطهره را طلاق نداده بود اما عروسی برای زن دوم برپا کرده بود..
.
.
.
روح الله آهسته سرش را از زیر پتو بیرون آورد اما چشمهایش را نیمه بسته نگه داشت، چون ترس از آن داشت که فتانه متوجه شود او بیدار است و بی بهانه با مشت و لگد به جانش بیافتد،
این کودک که بیش از چهار سال از عمرش نمیگذشت، تحت سیطرهٔ زنی قرار داشت که انگار دشمن خونی اوست و هر لحظه با بهانه و بی بهانه او را میزد مگر اینکه پدرش بود که در حضور پدرش جرأت زدن او را نداشت
اما اینقدر از شیطنت های نکردهٔ روح الله حرف میزد که پدرش را آتشی میکرد وپدر او را کتک میزد و این کودک معصوم به کتک های پدر راضی تر بود تا کتک های فتانه، کتک های بابا محمود لطافتی پدرانه داشت اما مشت و لگدهای فتانه با عناد و ظالمانه بود.
روح الله از زیر چشم اطراف را نگاه کرد، هیکل درشت فتانه با آن شکم برآمده اش در زیر پتو ،کمی آنطرفتر دیده میشد.روح الله خیلی بی صدا خودش را از زیر پتو بیرون کشید و با نوک پا از اتاق بیرون رفت
و دلش آنقدر ضعف میرفت که ترجیح داد تا فتانه خواب است، لقمه ای نان بخورد.
وارد آشپزخانه شد و از روی سفره ای که کف آشپزخانه نیمه باز و معلوم بود پدرش صبحانه خورده و سرکار رفته، تکه نانی برداشت و به سمت یخچال رفت.
روح الله خیلی دلش میخواست از مربا بالنگی که فتانه هر وقت میخورد ملچ ملوچش به هوا میشد و به به وچه چه میکرد کمی بخورد تا بفهمد مزهاش چیست
با وجود اینکه پدرش گفته بود به روح الله هم مربا بدهد، فتانه قدغن کرده بود که این شیشه مربا فقط برای اوست و روح الله حق ندارد به آن دست بزند. روح الله آرام در یخچال را باز کرد، شیشه مربا را که روی قفسه بالای یخچال بود و تقریبا چیزی هم از آن نمانده بود، دید.
روح الله روی پنجه پا ایستاد، شیشه مربا را پایین کشید و در یخچال را بست، شیشه را به بغل گرفت و میخواست روی زمین بنشیند تا درش راباز کند ناگهان با صدای جیغ فتانه متوجه او شد و از ترس، شیشه از بغلش افتاد و با صدای ترقی شکست..
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
حجاب و عفاف🧕🏻
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳۳ و ۳۴ @hejab_o_efaf @hejab_o_efaf د
رنگ روح الله مانند گچ سفید شد، فتانه بدون این کارها او را سخت تنبیه میکرد و الان روح الله باید منتظر مرگ خود بود.
فتانه همانطور که فحش های رکیک به روح الله میداد به سمت او یورش آورد، روح الله از زیر دست فتانه در رفت و شانس اورد که فتانه باردار بود و نمیتوانست مانند قبل فرز باشد، روح الله با پای برهنه ،راه کوچه را در پیش گرفت، چون میدانست اگر بماند، تکه بزرگه گوشش است.
وارد کوچه شد و تازه متوجه سوزش پایش شد. یک لحظه پایین را نگاه کرد، رد خون پایش او را متوجه شیشه بزرگی کرد که داخل پاشنه پایش فرو رفته بود، روح الله لنگ لنگان خودش را به سر کوچه رساند و کنار بقالی مشهدی حسین نشست،
پیرمرد تا متوجه روح الله شد به سمتش آمد و همانطور که آخ و اوخ میکرد گفت:
_خدا از این زنیکه نگذره، این بشر شمر هم که باشه نباید به سر یه بچه کوچک این کار را بده و چه کاری هست هر روز و هر روز معرکه میگیره اونم برای یه بچه!! بعد جلوی پای روح الله زانو زد و همانطور که شیشه را از پای روح الله بیرون می آورد گفت:
_مادرت که هنوز زن باباته، هنوز طلاق نگرفته، کاش میومد و این زن کافر را از خونه زندگیش بیرون میکرد
و روح الله چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید...
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان واقعی تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
@hejab_o_efaf
@hejab_o_efaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بهت میگن دیکتاتور ولی حتی رنگِ دکور برنامه رو با سلیقهی حاضرین هماهنگ میکنی.💗
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
حجاب و عفاف🧕🏻
وقتی بهت میگن دیکتاتور ولی حتی رنگِ دکور برنامه رو با سلیقهی حاضرین هماهنگ میکنی.💗
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای الی ظهور الحجه...😍🤍🌿