با عرض سلام وروزبخیر خدمت همه دوستان
یک نوع باطری وارد بازار شده که اسرائیل تولید کرده به اسم Tadiran Batteries (تاد ایران)که در فروشگاههای ایران نیز به فروش میرسد، این نوع باطری مثل پیجرهای چند وقت پیش در لبنان عمل میکند، اسرائیل با شگرد خاصی اسم ایران را در نام این باطری جای داده که کسی شک نکنه ، خرید این نوع باطری ممنوع میباشد .
لطفا تو هر گروهی عضو هستید اطلاع رسانی کنید .
جهت اطلاع
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
Hossein Sotoudeh - Naneh Zahra.mp3
2.78M
🍃ننه زهرا زمین خوردم
🍃 ننه زهرا کم آوردم؛
🍃ننه زهرا اگر مُردم؛ بیا کنارم
🍃سرمزارم ،من تو رو دارم ..🥀
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
این صفای سینه هامان از صفای فاطمه است
هر چه داریم و نداریم از عطای فاطمه است
چادر خاکی او بر قلب ما هم نور داد
باز هم در جان ما حال و هوای فاطمه است
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا...🥀❤️🩹
🔴 شهید یوسف قربانی
شهیدی که دردنیا هیچکس را نداشت و برای آب نامه مینوشت
🔹محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای۵
منطقه عملیاتی: شلمچه
🔹در ۶ ماهگی پدر، در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادربزرگش و برادرش را در تصادف از دست داد؛
زمانی هم که شهید شد، غریبانه دفنش کردند
🔹چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسید: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟
او پاسخ داد: غواص یعنی مرغابی امام زمان (عج)
🔹 نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید: هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد!
با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
🔹یک روز گفتم یوسف جان برای کی نامه مینویسی؟ نامهات را پست نمیکنی؟
🔹دست مرا گرفت، قدمزنان کنار ساحل اروند بُرد، نامه را از جیبش درآورد، و داخل آب انداخت! چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم، کسی را ندارم که
🔻به یادش همین الان، در گروهها ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهر این شهید عزیز هدیه شود
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی پر است از قضاوتهای
دیگران دربارهٔ ما!!
قضاوتهای که گاهی اوقات بد
وگاهی اوقات خوب است
اگر عادت کنیم با هر نظر موافق و
مخالفی زیرو رو شویم
باید فاتحهٔ آرامش را بخوانیم !
روزتون متفاوت و سرشاراز آرامش🍁
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺒﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ !!! ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ،ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ !
ﺩﻟﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺨﺺ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ﻋﺪﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ!
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯿﮑﻨﺪ !
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ !
ﭘﺲ ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﺽ ﭘﻮﺯﺵ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻌﺬﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ .
ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﯿﻢ .
ﻭﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎﻫﻤﻪ ﻋﯿﺒﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ !
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
33.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسیج یک تفکر است .
وعده_صادق _هفته_بسیج
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | بسیج چگونه تشکیل شد؟
🔹️روایت رهبرانقلاب از چگونگی تشکیل
#هفته_بسیج
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬خرد کردن افراد گناهِ بزرگیه!
👈 شکستن شخصیت دیگران گناهِ سنگینیه!
🎙️استاد انصاری
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
💢نماز اول وقت سیره شهدا💢
#خـدا را پیـدا ڪرد!
ڪُنج ِ هـمین خـاڪریـز ...
و مـن هـر روز،
تمـرین مۍ ڪنم :
اهدنا_صراطَ_المستقیم را ...
شهدا_گاهی_نگاهی
🍃🌹الـتماس دعــا
اللهم عجل لولیک الفرج
یا صاحب الزمان ادرکنی
یا صاحب الزمان اغثنی
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
اَلْلّٰھُمَّعَجِّلْلِوَلِیَّڪَاݪفَࢪَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پیام دختر لبنانی، به مردم ایران 🥰🤲
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم برای عزیزانی که فکر می کنند حجاب صرفا یک مقوله دینی و عبادی است!
نه حجاب و محدودیت در پوشش برای هر انسانی چه خانم چه آقا لازمه
⭕️ و این مقایسه است که همه بیچاره می کنه و در مقایسه برنده ای وجود نداره
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
از ✅️عجایب فضای مجازی اینه:بیشترین تعداد ✅️دانشجویان_زن در ✅️جهان، داشته باشی
بخاطر منع برهنگی ✅️برچسب ضد زن بگیری!🙄🙄🙄
❇️نه به تن نمایی
❇️نه به سوء استفاده جنسی از دختران
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۰۶ بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار رو درآورد درحالیکه او رو
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۰۷
اوایل مهر بود.
یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم اومد و مقابلم ایستاد.
صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..گفت:
_باهات حرف دارم.
گفتم:
_من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید. به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:
_چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینجا آبرو دارم.
پوزخند زد:
_هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟ گفت:
_فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند. گفتم:
_همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.
_میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم:
_کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری..
جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
خدایااا خودم و سپردم دستت.. داد زدم:
_نگه دار…منو کجا میبری!؟
گفت:
_یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی.
🍃🌹🍃
همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده!
والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.! صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد. سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم. نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران..نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد.
🍃🌹🍃
گفت:_پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم. نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم. خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.با لحن طعنه واری خطابم کرد:
_پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم…
فکم میلرزید.
اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت. صورتم رو ازش برگردوندم.گفت:
_خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو.. بریم سراغ پنج دیقه مون..
مکثی کرد و پرسید:
_چراااا؟؟؟؟
هنوز ساکت بودم.با صدای بلند تری فریاد زد:
_پرسیدددم چرااااا؟؟؟؟
ترسیدم. لعنتی! اشکم در اومد.حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:
_فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی…
گفتم:
_من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:
_اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:
_کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟
داد زد:
_چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار…
دستم رو مشت کردم.باحرص گفتم:
_اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!! تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:
_همتون آشغالید..
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی »
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۰۷ اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماش
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۱۰۸
از ماشین پیاده شدم.او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه!گفتم:
_ بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود.پشیمونی! دلم میخواست همه ی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی میترسیدم از عکس العملت.تو خیلی خیلی خوب بودی..در حق من خیلی محبتها کردی..نمیتونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم.
اوخنده ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد.
_آره آره میدونم…! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم.اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!!
🍃🌹🍃
مقابلش ایستادم.سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.گفتم:
_دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال ومکنت اون روحانی ندارم…
_لابد بهش علاقه هم نداری هاااان.؟؟؟
لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم:
_آره اصلا من یه عوضی یه کلاه بردار.. یک بازیگر…حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کارخودتو کردی وانتقامتم گرفتی. حالا دردت چیه؟؟
او با عصبانیت گفت:
_انتقاااام؟؟؟
صدام میلرزیدگفتم:
_آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل وساختمونم برام حرف درست کردید..پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی انصاااف..بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه وتوبه کرده باشه.حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلا چیو ثابت کنی!
🍃🌹🍃
به سمت ماشین رفت
و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت.
باصدای آروم تری گفت:
_من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه.همسایه هاتم به من چه مربوط؟
من با اونا کاری ندارم.
باید میفهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم.پرسیدم:
_چی موجب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تاثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟!
سکوت کرد.پرسیدم:
_جواب ندادی….اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟
او به سمتم چرخید.
_تند نرو باباااا تند نروووو..نمیخواد بااین جمله ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت..دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت..من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب..
🍃🌹🍃
آب دهانم رو قورت دادم:
_خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟!
او اخم کرد:
_کاش نمیدیدم…اون وقت شاید باور نمیکردم..
باید به حرف میاوردمش!گفتم:
_دروغ میگی ندیدی..
گفت:
_دیدمت..همون شب وفتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت..دلم میخواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم..
باورم نمیشد…
گفتم:
_داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی..تو اصلا آدرسمو نداشتی..
دوباره با لگد زد به خاکها..
_از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم اپارتمانت زیر نظرت داشتم..! اخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل وچلا میومدم سر کوچه تون تا ببینمت..هه!!، چه احمق بودم!! فک میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود.
با ناراحتی یک قدم جلو رفتم:
_تهمت نزن..درباره ی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه…
با طعنه گفت:
_چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگه ای داری؟؟
🍃🌹🍃
من از این شرایط بیزار بودم..
از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم.به سمت اتوبان رفتم. میدونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونه ی اعتراضم به رفتار کامران بود.او دنبالم دوید.نفس زنان گفت:
_کجا؟!!! جوابمو ندادی..
با غیض گفتم:
_قرارمون پنج دیقه بود…از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه ت نکنه!!
کامران با دستش بهم دستور توقف داد.
_من فقط دنبال جواب سوالم هستم..بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟
با اشک و عصبانیت گفتم:
_غلط کردم..خریت کردم..فقط از روی بیچارگی و تنهایی …همین!! چوبشم به فاطمه ی زهرا خوردم..وحاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی…حالا دیگه ولم کن برم…
با چشم گریون راه افتادم .ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد..
_زنم شووو…
برگشتم نگاهش کردم.او به زمین نگاه میکرد.گفت:
_مگه نمیخوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم.
خدایا او چه نقشه ای در سرش داشت؟!
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی »
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۱۰۸ از ماشین پیاده شدم.او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۰۹
اشکم رو پاک کردم.
به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.پرسیدم:
_تو ..دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم..و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد. .شاید واسه اینکه بغضش نترکه..
بعد از مکثی طولانی گفت:
_پای آبروم وسطه.. مادرم کل فامیل وخبر کرده که کامران میخواد زن بگیره..با کلی آب وتاب..تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم..تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته..همه جا دنبالتم..تو کوچه..تو مسجد، خیابون..
با کنایه گفتم:
_البته تنها نه!! با مسعود.!!
تا خواست چیزی بگه گفتم:
_بیخودکتمان نکن که دیدمتون باهم.. و در مورد درخواستت..ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی..خب حرفی نیست.ازدواج کن..ولی باکسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اونروزم بهت گفتم تو که این قدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دختر و که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو.
گفت:
_مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هییت ها وروضه ها هستن..یکی عین خودش! که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ به بهونه ی عزاداری ومولودی این ور اون ور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم.
🍃🌹🍃
اوچقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله ی او با من بسیار بود.پرسیدم:
_دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟
با کلافگی چونه اش رو فشارداد.گفت:
_جوابمو ندادی!!..
_من شبیه زن دلخواه تو نیستم..تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران..
پوزخند زد و با حرص گفت:
_خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگه ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یانه.
نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت.باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود..
_دوستت دارم…میدونم عین خریته ولی دوستت دارم..
🍃🌹🍃
قلبم تیر کشید..
این جمله ی کامران تیر خلاص بود.حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..!زیرلب اسم🌸حضرت زهرا🌸 رو صدا زدم ..
به اندازه ابدیت سکوت بود وسکوت!
کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟!
خودش سکوت رو شکست.
_نمیدونم چرا نمیتونم بی خیالت بشم.با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده وآبروم بهونست..واقعا بدون تو عین دیوونه هام.. مسعود میگفت تو کارت اینه..اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت باخودم میگم نه..این دختر چشماش پراز معصومیته..اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس..
نزدیکش شدم.او همچنان مثل یک پرتره ی زیبا منظره ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.گفتم:
_مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟!
او با خشم نگاهم کرد:
_چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟!
دندان به هم ساییدم.
_چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!!
بلندشد وخاک لباسش رو تکوند.حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.پرسید: _منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!!
🍃🌹🍃
دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.با کلافگی گفتم:
_اونا بودن منو به این خط آوردن..جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟!
او مثل یخ وا رفت..گفت:
_چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟
سرم رو با ناراحتی تکون دادم.
_پس حدسم درست بود.بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حالا
او با عصبانیت قدم زد.
_باور نمیکنم.اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟
از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم.او مثل ببر وحشی این ورو اونور میرفت و داشت فکر میکرد.
لحنم رو مهربون کردم.
_کامران! تو خیلی خیلی خوبی !!به خداوندی خدا راست میگم..حیفی..برو به زندگیت برس.خیالتم راحت..من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم.من …باید کامل پاک بشم..نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه ای داشتی..فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم.من گناه کردم وباید تاوان گناهانم رو پس بدم.الانم دارم پس میدم..نمیدونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!!
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی »
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۰۹ اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چی
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۱۰
کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!گفتم:
_منو ببخش که اینهمه اذیت شدی .تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم .
بازعصبی بود.یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..گفت:
_با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟!
آه کشیدم:
_ببخش و بگذر..همین!!
گفت:
_سوار شو برسونمت.
اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست.
🍃🌹🍃
اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید. داخل ماشین بی مقدمه گفت:
_از اون لحظه خیلی بدم میاد…
باتعجب از آینه نگاهش کردم.گفت:
_بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافهت اونجوری میشه.
اون از کی حرف میزد؟؟؟پرسیدم:
_تو از کی حرف میزنی؟
او با غیض گفت:
_حاج مهدوی!
در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه..ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده..چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم وذکر خفیهی لاالهالاالله گفتم.او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده م کرد.گفت:
_داخل نرفتم که واست حرف در نیارن..
پوزخند زدم:
_هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟
او به سردی گفت:
_هنوز اون قدر نامرد نیستم.
🍃🌹🍃
آره واقعا کامران نامرد نبود!
فقط مسعود میتونست اینکار کثیف و بکنه.اما چطوری؟!نمیدونم.!دنیای مسخره ای بود.تا دیروز دوستم بودند.هوامو داشتند.. پناهم بودند .هرچند دروغین وبه ناروا..ولی تنهاییم رو پرمیکردن.اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! اینه_حکایت_دنیا! !
خواستم پیاده شم.که انگار خواست اتمام حجت کنه.
_اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن …
این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت.احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دوراز عقل بنظر میرسید.نمیدونم حکمت این اتفاقها چی بود.
🍃🌹🍃
پیاده شدم.
صدام کرد.نگاهش کردم.سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت.
_دروغ گفتم! نمیدونم چرا…ولی حلالت کردم..نمیتونم ازت متنفر باشم.تو یک جورایی تاوان_گناهانم بودی! من با_دل_خیلیها_بازی_کرده_بودم.حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم.وقتی مثل_یک_تیکه_دستمال_مینداختمشون_دور یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری…
اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت..
🍃🌹🍃
دل و روح منم با خودش برد..
وقتی در فیلمهاو داستانهامیدیدم قهرمان زن قصه،یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس.مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی منطق و مظلوم،گیرم اومده بودامامن خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود.چون او انتخابم نبود.نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه..ولی بههرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود..کامران یکی شبیه خودم بود..شبیه مردهای جذاب توی قصه ها..من دنبال اون مردها نبودم..من دلم مرد باخدا میخواست. .
خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم.تو دلم به خداگفتم:
از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا…نمیدونم راه درست کدومه!
🍃🌹🍃
برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت:
_از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن. .
گفتم:
_آخه کامران..بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب ومذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه.اون غافله..اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم…شاید_بهم_عشق_بده_ولی_خدا_رو_بهم_نمیده فاطمه..
فاطمه سکوت عمیقی کرد وبعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد..
_آره راست میگی..خواستم بگم شاید تو بتونی سربه راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات..اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده.
خجالت زده گفتم:
_بنظرت چه کاری درسته؟!
فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.پرسید:
_تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟
فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم.
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی »
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور...🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا
صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع
موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:)
اللهم صل علی محمد و
آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃
🍃❤️ا
یاالله؛یارحمن،یارحیم؛
یامقلب القلوب؛ثبِّت قلبی
علی دینِک.....🌱.......💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که کتاب سه دقیقه در @قیامت را نخوندن حتما بخونن
الله اکبر😳😳😳
تا آخر گوش کنید...
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اجر #شهادت برای کسی که هر صبح و هر شب این سه آیه را بخواند.
⚜با نشر در ثواب
آن شریک هستی استاد رفیعی
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای راننده خراسانی نیسان آبی که جان چند نفر را نجات داد✨🌹
خدایا شکرت بی نهایت شکر بابت وجود چنین مردمی🤲🥺
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
#دلانه 🕊💌
به راستی انسانیت چیستــ؟🚶♀
که برخی با خوی حیوانیت، حرف از انسانیت میزنند ..!
•
•
انسانیت وقتی کامل می شود
که انسان با هوا و هوس خود
و با میلهای بیرونی و درونی
و با ظلمها مبارزه کند✅
+شهید اصغر علیزادهکمند
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈