eitaa logo
حجاب و عفاف
41.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
6هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست ونهم ❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم ، لیوان آب پرتغال رو روی میز گذاشت: _حسابی مشغولی ما رو فراموش کردیا!  _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال می کنم. _آخرش که چی؟ فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟ برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی تو خودت ! خوب یه کلمه بگو که از ما دلخوری! 🌾مثل گذشته داد و فریاد کن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته از کار رو زندگی بشی!  سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم  لبخند تلخی رو لبش بود. _عشق و عاشقی برای سالهای اول زندگیه بعد یه مدت عادی میشه همه چیز یادت میره و زندگیت سرد و یکنواخت میشه درست مثل من و بابات! هر کدوم با کار رو سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم! تموم حرف من این بود که تو این اشتباه رو تکرار نکنی و عاقلانه شریک زندگیت رو انتخاب کنی.. 🍂_مامان تو که با عشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات تو زندگی همه هست بالاخره یکی باید کوتاه بیاد و الا تا ابد حل نمیشه. اگه به من اعتماد داشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچند دیگه همه چیز تموم شد گفتنش دردی رو دوا نمی کنه...... 🌷بعد از جلسه سخنرانی رفتیم خونه مادر شهید. سالگرد پسرش بود هر کدوم گوشه ای از کار رو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم مادر شهید همش دعامون می کرد با اینکه خونشون کوچیک بود اما خیلی ها اومده بودند . 🍀خانم عباسی سینی چایی رو ازم گرفت و گفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد تو بجاش می خونی؟! 🌺خیلی ثواب داره! تو عمل انجام شده قرار گرفتم نمی دونستم چیکار کنم هول کرده بودم اما به حرمت مادر شهید قبول کردم. پایین مجلس جایی برای نشستن پیدا کردم  نگاهم به عکس شهید افتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت: 🌹_ تازه دکتراش رو گرفته بود که راهی سوریه شد! بهترین دوستش که شهید شد دیگه نمی تونست بمونه. تنها بچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خدا ازت راضی باشه من رو پیش جدم رو سفید کردی.. با چند بیت شعر شروع کردم از خدا خواستم تا آخر مجلس کمکم کنه کار سختی بود 🍃ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی از مادر چشم انتظارت دل بریدی   🍃جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی   🍃تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو بر خاندان فاطمه روح امیدی   🍃بر گردنم انداختی با دستهایت زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی   🍃زینب کنار گوش من آهسته می گفت هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی   🍃از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی   🍃این تکه مشک پاره را تا داد دستم فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی   🍃از مشک معلوم است با جسمت چه کردند وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی   🍃باور نخواهم کرد تا روز قیامت بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی   🍃در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم   شاعر : قاسم نعمتی ادامه دارد ... 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی ام 🍀صبحانه مختصری خوردم و مدارک لازم رو برداشتم هنوز به مامانم نگفته بودم کار پیدا کردم هر چند اگه میدونست دوباره حرفش رو تکرار می کرد که خودم رو خسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم از فکر و غصه دور باشم... 🌷به طرف مهد کودک رفتم یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد. دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که وارد حیاط شدم عمو زنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم رو آروم می کرد 🌼داخل دفتر که شدم مسئول مهد به گرمی ازم استقبال کرد خانم خوش برخورد و مهربونی بود. قرار شد به صورت آزمایشی و با کمک یکی از مربیان با سابقه کارم رو شروع کنم.... 🌹سر راه شیرینی خریدم  احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورود به دنیای کار برام لذت بخش بود. مامانم با تلفن حرف میزد وقتی شیرینی رو تو دستم دید سریع قطع کرد. 🌱صورتش رو بوسیدم و گفتم:_از امروز  مربی شدم. تبریک نمیگی؟چند ثانیه ای نگام کرد و با لبخند گفت: مبارکت باشه. راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس. برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین و پوشیده اس. 🌻_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهار هم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!! 🌸هفته ای یک بار شب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونا دعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرار نمی کرد تو جمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود! 🌴یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد _تو که هنوز آماده نشدی مهمونا رسیدند. زود باش دیگه. 🌾 خمیازه ای کشیدم، بی حوصله بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم وارد پذیرایی که شدم خشکم زد! سید وخانوادش اینجا چیکار میکردند!! ادامه دارد 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زینب ۵ساله و احمد رضا ۷ ساله از تهران 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ام البنین حمادی ۱۰ ساله از خوزستان سوسنگرد 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
15.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسرا خانم وامیرعلی اغا ازاستان هرمزگان شهرستان سیریک 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یہ‌جا‌حـاج‌اسماعیل‌دولابۍ‌میگه: باید‌دل‌رو‌مشغول‌خـدا‌ڪرد‌ و‌دست‌رو‌مشغول‌ڪار‌دنیا! اما‌بالعڪس‌کسانێ‌هستند‌ظـاهرشان‌ مشغول‌نماز‌‌وعبادت ولۍ‌دلشان‌مشغـول‌یاد‌و‌فکردنیا.. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
دُعـٰابِخـوٰان‌‌🌱 بَراۍِعـٰاقِبَـت‌بِخِیـر؎مَـن تـویۍ‌ڪِہ‌خَتـمِ‌‌بِخـیٖر‌شُـدعـٰاقِبَتـَتッ❤️ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
آره رفیق..! نفوذ همینه..! یه‌جوری پله‌پله و آروم‌آروم تورو با خودش میبره ته چاه که خودتم نمی‌فهمی داری از کی حمایت میکنی و کجا میری..! یکم‌به‌خودت‌بیاخب.. برادوتالایک‌دینمونوبه‌باد‌ندیم.. 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمه و مهدیار ، ۶ و ۴ ساله از کرمان 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا